رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 156، قلم زرین زمانه

غروبهاي جمعه تنها مي روم تا شام بگيرم

پنجره را باز مي كنم . اوائل پائيز است . به خيابان نگاهي مي اندازم . زنم دارد بافتني مي بافد .
زنم مي گويد : " پنجره رو ببند . سرما مي خورم . "

مي گويم :" دوباره يارو آمد . "

زنم مي گويد : " به تو چه كه آو مد . "

مي خواهم بگويم تو اگه فهم داشتي كه يه ريز ...

ولي مي گويم : " امروز خيلي لباسهاي شيكي پوشيده . "

زنم همانطور كه مي بافد ، زمزمه مي كند . من از اين زمزمه متنفرم . آهنگ يك فيلم است . همان فيلم لعنتي پنج سال پيش كه باهاش رفتم .

مي خواهم بگويم لطفا" خفه شو.

ولي مي گويم :" لطفا" ، اون مهتابي لعنتي را خاموش كن ."

زنم مي گويد : " دارم بافتني مي بافم . مگه كوري الان بهت قاقا ميدم . "

مي خواهم پشتم را به او بكنم . بهانـه اي پيــدا مي كنــم . راديو . روشنش مي كنم و پيچ موج را مي چرخانم . زنم دارد چيزهايي مي گويد . سعي مي كنم نشنوم . راديو ابتدا عربي مي خواند . چه صدايي . محشر است . فقط اينش را مي فهمم . " حبيت ... حبيت ... انا جيت ... انا حبيت ...

طاقباز مي شوم . چشمانم را مي بندم . كاش تا صبح همين عبارت را تكرار كند و من با تكرار اين صدا خوابم ببرد .

صفحه 2 /

همينطوري مي گويم :" آره . دوستت دارم . "

و باز راديو مي گويد : حبيت ...

وزنم مي گويد : " بايد دوستم داشته باشي . "

عجب صداي لطيفي دارد . حتما" خوشگل هم هست . ولي صداي زن من هم لطيف بود . اغفالم كرد . بچه بودم . حالا هي موهايش را رنگ مي كند . مي روم روي بي بي سي . اخبار شامگاهي . بي بي سي هم همه اش اخبار مي گويد . و بعد ميل بافتني بر لنبرهايم مي خورد : " كوچولو "

مي گويم : " من ميل ندارم . "

زنم مي گويد : " ولي من دارم . "

بلند مي شوم . زير شلواري را در مي آورم .

مي گويم : " چي مي خواي تا برات بگيرم ؟ "

مي گويد : " از اون ژامبون اون شبيا ."

حال در ورودي را بـاز مي كنـم و ازپـله ها پـايين مي روم . همـه جـا تـاريك است . آپارتمان ما بي صاحب است . چراغ راهرويش لامپ ندارد . مي روم بيرون . كنار پرنده فروشي غوغاست . مردم جمع شده اند. همه سرك مي كشند . از كول هم بالا مي روند . از عرض خيابان رد مي شوم .

جمعيت از پرنده فروشي تا خرابه و كناره هاي رودخانه كشيده شده اند . خرابه آشغالدوني محله است . شبها بويش از پنجرة اتاق خواب من و زنم تو مي زند . حتي وقتي پنجره بسته است . صداي آمبولانس مي آيد .

پسر بچه اي كنازم هست . مي گويد : " كفتر بيچاره رو ديگه واسه چي كشته ؟ "

مي گويم : " كي ؟ چي شده ؟ "

پسر بچه مي گويد : " همون پيرمرده ديگه . همون خله . "

مي فهمم . بعــد آمبـولانس مي رسد . پيرمرد را روي برانكارد مي گذارند . آنقدر تقلا مي كنم تا مي بينمش . آرنج دست راستش لخت است و از آرنج به پائين غرق خون - صورتش را تازه اصلاح كرده است . برق مي زند . وقتي برانكارد از كنارم رد شود بوي ادكلن لباسهايش را با بوي خون ، حس مي كنم . بغل دستيم مي گويد : " چه با حال كلة كفتره ! "

صفحه 3/

حالم بهم مي خورد . وقتي خون مي بينم اينطوري مي شوم . آهسته بر روي زمين مي نشينم . پسر

بچه كمكم مي كند . به درخت تكيه مي دهم . عرق سردي سر تاسر بدنم را پوشانده است .

پسر بچه هول شده و مي گويد : " چه ات شد يه هو ؟ "

به پنجره آپارتمانم نگاه مي كنم . همه اش مي چرخد . حتي زنم كه كله كشيده و پرده را روي موهاي سر برهنه اش كشيده است .

Share/Save/Bookmark