|
داستان 155، قلم زرین زمانه
شوخی
پيكان قراضه آرام آرام ايستاد كنار باجه تلفن . مثل اينكه تمام اعضايش ازكار ايستاد . مسافر غرغركنــان پيـاده شـد وگفت : " يعني بايد اين وقت شب زير اين بارون لعنتي پياده شم "؟ راننده گفت :" ببخشيد يه كار فوري پيش اومده . چاره اي ندارم " مسافر كرايه اش را داد و زير لب چيزي گفت كه نمي تـوانست بشنـود . فقط لبهـاي مســافر تكــان مي خوردند . مسافر كه سوار ماشين بعدي شد ، راننده پياده شد و رفت طرف باجه تلفن ، شماره خانه اشان را كامل نگرفته بود كه ديد زن جواني ، پشت اش منتظر ايستاده . روسري سفيد كوچكي ، انبوهي از موهاي مشكي فرفريش را به هم فشرده بود . فكر كرد نوبتش را به زن بدهد چون امكان داشت مكالمه اش طولاني شود . زن همانطور كه با ولع آدامس مي جويد ، شماره گرفت . مرد از وقيحانه جويدن آدامس زن خوشش آمد . مثل هميشه كه چيزهاي وقيحانه را در تنهايي مي پسنديد. وحـال هيـچ كس جـز آن دو ، آنجا نبود مگر يك ماشين پليس آنطرف ميدان كه احتمالا" از بانك كنار ميدان محافظت مي كرد . زن داشت قراري مي گذاشت ولي هرچه سعي كرد نتوانست بشنود . ولي به خودش قبولاند كه دارد با مردي قرار مي گذارد و فرض كرد چه جائي بهتر از اين ميدان نسبتا" متروكه و دنج . كنار حوض روي نيمكت سيماني . زن گاهي مي چرخيد و به او كه حالا ديگر خيس شده بود ، نگاهي مي انداخت و دوباره پشتش را به او مي كرد . حرفهاي زن كه تمام شد ، مرد رفت و شماره اش را گرفت . همانطور كه شماره مي گرفت فكر كرد زيباترين قسمت صورت زن ، دهانش بوده . زن رفت و سر چهار راه ايستاد . قد كوتاه و تپلي بود . با يك باسن كوچك وبه قاعده كه قوسي در عقب آنرا برجسته تر و قابل توجه مي كرد . نوك قرمز سيگاري كه روشن كرده بود ، از دور پيدا بود . و چه چيز دل چسب تر از سيگار توي اين هواي مرطوب . نيمچه سرد . فكر كرد كاش سيگاري روشن كند و به جاي تلفن زدن به خانه اش برود دنبال زن . احتمالا" او سوار يك ماكسيماي مشكي متاليك خواهد شد . بعد او هم مي پرد . داخل پيكان قراضه اش و دنبال آنها گاز مي دهد . مي روند و مي روند تا در جايي زن از ماشين پياده شود . چون او همانطور كه با قراضه اش گاز مي داده ، در دل دعـا مي كرد كه با راننده ماكسيما به توافق نرسند و پياده شود . اين جاست كه او مي رسد.مي رود پائين در را بـرايش باز مي كند و مي گويد او را تا هر جايي كه خواست مي رساند . زن سوار مي شود . مرد سيگاري به لب مي گيرد . زن در سكوت ، با فندكي كه از كيفش بيرون مي آورد ، سيگار او را روشن مي كند و اين او را وجد مي آورد.زنش هيچگاه سيگار او را روشن نمي كرد.حالا گوشي را برداشته بودو داشت مي گفت : " بفرمائيد "؟ دستمال جلوي دهانش گرفت و با لحني خفه گفت :" از گشت كلانتري هفت با شما صحبت مي كنم " و بعد صحبت از جسد مردي كرد كه در آن حوالي ، كنار پارك فلان ، پيدا كرده اند . توي كيفش تنها شماره تلفن بوده كه آنها گرفته اند . وبعد كه زنش داشت از پشت گوشي پس مي رفت ، با كمال معذرت و عذرخواهي از آنكه نمي دانسته او ، زن آن مرحوم است والا آن وقت شب مزاحم نمي شد ، آدرس آنجا را داد و گوشي را قطع كرد . زن ديگر سر چهار راه نبود . رفت روي صندلي كنار حوض نشست . سيگاري روشن كرد . به ماشين پليس خيره شد . سربازي كه راننده ماشين بود به گلگير جلوي ماشين تكيه داده بود و خميازه مي كشيد . چراغ قرمز سقفي ماشين پليس داشت مي چرخيد و اطراف را روشن و خاموش مي كرد ولي معلوم بود كه خبر و يا خطري وجود ندارد چون هيچ صدايي از ماشين بلند نمي شد . با اين حال هيچ وقت نفهميده بود وقتي چراغ خطر ماشين پليس قرمز و روشن است و مي چرخد ولي صداي آژيرش در نمي آيد ، يعني چه ؟ آيا در اين گونه موارد پليس بدنبال كشف يك جنايت است ؟ يا جنايت كشف شده و پليس ديگر خطري را حس نمي كند و براي همين سر و صدا راه نمي اندازد ؟ و يا جنايتي رخ داده ولي پليس هنوز به نتيجه اي نرسيده است و به همين خاطر چون هنوز جنايت كشف نشده و از طرفي پليس هم سري از كار درنياورده ، سرو صدايي نمي كند ؟ و يا اينكه هر جا پليس هست حتما" جنايتي رخ داده و يا بايد رخ دهد بنابراين اين چراغ لعنتي چرخان ، بايد همينطور بچرخد مثل چرخ آسياب . ديگر سيگارش به ته اش رسيده بود كه ماشيني كنار ماشين پليس نگه داشت . زني سراسيـمه پيـاده شـد و همـراهش دختـري ده دوازده سـاله . خودشان بودند . زن و دخترش . زن جيغ مي زد . بر سر مي كوبيـد و تـلوتـلو مي خــورد . دختــرش سعـي مي كرد او را نـگه دارد ولي آنقدر چاق و پته پهن بود كه دختر نمي توانست.فهميد شوخي بچه گانه او از سر اتفاق دارد به جاهاي باريك كشيده مي شود . خواسته بود وسط مسافركشي شبهايش ، به ياد سالگرد ازدواجشان ، زنش را به اين بهانه از خانه بيرون كشاند و بعد كه او را هراسان به محل كشف جسد فرضي خودش كشاند برود جلو زن را سر سلامتي دهد و سوار ماشينش كند و بروند كبابي قديمي چند سيخ كباب بخورند . حتي تصميم گرفته بود كه فندكش را به زنش بدهد تا سيگارش را برايش روشن كند . اما اين ماشين پليس همه چيز را به هم زده بود . اين بود كه رفت جلو . بايد همه را از اشتباه در مي آورد و مي گفت كه يك سوء تفاهم پيش آمده زنـش روي جـدول سيماني نشسته بود و زار مي زد و دخترش كنار او . يك افسر پليس هم داشت با بي سيم صحبت مي كرد و سرباز راننده هم همچنان خميازه مي كشيد و در آخر يك آدم بود كه دراز به دراز روي زمين كنار جدول افتاده بود و اين آدم خود او بود . درست خود او . با شكمي برآمده و سري كم مو. آمبولانس رسيد . دو نفر با روپوش سفيد از كنار او گذشتند و رفتند كه او را از روي زمين بلند كنند . بلندش كردند و گذاشتند روي يك برانكارد و رويش يك پارچه كشيدند و كردندش توي آمبولانس . افسر پليس رو به يكي از آن دو نفر گفت : " مسافر كش بوده . ماشين هم به سرقت رفته " . دخترش داشت باسن پهن مادر گريانش را توي ماشين پليس هل مي داد . شيون هاي زن . سرهاي ساكنين محله را از پنجره بيرون آورده بود . سيگاري ديگر در آورد . داشت فكر مي كرد و همانطور كه فكر مي كرد مي رفت به سمت ميدان كوچولو . مي خواست روي همان صندلي سيماني رو به روي حوض بنشيند . مي بايست فكر مي كرد كه چه بايد بكند ؟ زن قد كوتاه تپل كه فشار انبوه موهايش گره روسري را تا سرحد باز شدن ، شل كرده بود ، آنجا نشسته بود . مرد وقتي به نزديك نيمكت رسيد زن گفت :" سلام ، چقدر دير كردي "؟ و بعد دستش را دراز كرد . گرماي فندكش بود يا گرمايي كه از بيني اش بيرون مي زد ، هر چه كه بود ، در آن شب نيمچه سرد باراني ، چقدر دلپذير بود و سرشار از زندگي .
|
نظرهای خوانندگان
یکی از معایبی که نویسندگان و شاعران ما از آن مبرا نیستند نتیجه گیری وبیان نظرات خود درمتن است.واین خود درنتیجه ی دو امر پدید می آید .یکی خفقان موجوددرجامعه که سبب له شدگی شخصیت در جامعه میشودوهرگاه یکی ازافراد جامعه نویسنده میشود به گمان خود جایگاهی می یابد که می تواند در آن نظرات واحساسات خود را بیان کند.دوم به ناتوانی وتازه کاری نویسنده بر می گردد.
-- صادق پ ، Aug 6, 2007 در ساعت 08:00 AM