|
داستان 152، قلم زرین زمانه
شکوفه بهاری
در یک باغچه ی کوچک دو درخت نارنج و سیب روییده بودند . فصل بهار بود و زمان شکوفه دادن دو درخت . در میان تمام شکوفه های زیبا یک شکوفه ی سیب و یک شکوفه ی بهار نارنج دوستان صمیمی هم بودند . آنها هر روز صبح که از خواب ناز بیدار می شدند و با لبخند به هم سلام می کردند .
همیشه شکوفه ی بهار نارنج اول سلام می کرد : سلام شکوفه ی سیب از خواب ناز بیدار شدی ؟
و شکوفه ی سیب جواب می داد : بله شکوفه ی بهار نارنج . خیلی وقت است که بیدار شدم . منتظر بودم تو هم بیدار شوی . حالا مثل من با قطره های شبنم صبحگاهی صورت زیبایت را شستشو بده .
شکوفه ی بهار نارنج هم صورتش را می شست و حسابی سر حال می شد . بعد هر دو می نشستند و منتظر آمدن آدمها می شدند .
آدمهایی که از کنار آنها عبور می کردند لحظه ای می ایستادند و آن دو نهال زیبا را تماشا می کردند بعد به هم می گفتند : به به چه شکوفه های زیبایی .
شکوفه ی بهار نارنج از شنیدن این حرف آنقدر خوشحال می شد که فریاد می زد : بله چه شکوفه ی زیبایی . زیباتر از من دیگر شکوفه ای وجود ندارد . من زیباترین شکوفه ی دنیا هستم .
شکوفه ی سیب به او لبخند می زد و می گفت : اینقدر مغرور نباش تو خیلی زیبایی اما به شکوفه های اطرافت نگاه کن آنها هم به اندازه ی تو زیبا هستند .
اما شکوفه ی بهار نارنج زیر بار نمی رفت و می گفت : نه من از آنها زیباترم .
شکوفه ی سیب هم فقط لبخند می زد و دیگر چیزی نمی گفت ، یکی از روزها شکوفه ی سیب مثل همیشه زودتر از بهار نارنج از خواب بیدار شد و منتظر بود تا او هم بیدار شود اما بهار نارنج یک دفعه از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن ، شکوفه ی سیب که خیلی تعجب کرده بود با نگرانی پرسید : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
بهار نارنج با هق هق جواب داد : خواب بدی دیدم یک خواب وحشتناک. با اصرار شکوفه ی سیب شکوفه ی بهار نارنج کمی آرام شد و خوابش را تعریف کرد : دیشب در خواب دیدم که مثل هر روز صبح از خواب بیدار شدم و تا خواستم به تو سلام کنم دیدم به جای تو یک موجود گرد زرد رنگ از شاخه آویزان است . هیچ کدام از شکوفه های سیب سر جایشان نبودند در عوض درخت پر شده بود از آن موجودات گرد زرد رنگ .
من که خیلی ترسیده بودم وقتی به اطراف خودم نگاه کردم ترسم بیشتر شد چون به جای شکوفه های بهار نارنج هم موجودات گرد نارنجی رنگ از شاخه آویزان بودند .
وقتی به خودم نگاه کردم دیدم که من هم شبیه آنها هستم ، گرد و نارنجی و زشت . آنقدر ترسیده بودم که یک دفعه از خواب پریدم .
شکوفه ی سیب لبخندی زد و گفت : این که ترس ندارد ما وقتی بزرگ شویم به این شکل در می آییم .
بهار نارنج که اصلا نمی توانست باور کند جیغ بلندی کشید نه ... من نمی خواهم این شکلی بشوم . من می خواهم برای همیشه همینطور بمانم، زیبا ، جوان و شاداب . نمی خواهم مثل ان موجود گرد و قلمبه نارنجی رنگ باشم .
شکوفه ی سیب هر تلاشی کرد به او بفهماند که این قانون طبیعت است و هیچ چیز نمی تواند جلوی این اتفاق را بگیرد اما موفق نشد .
از آن روز به بعد کار شکوفه ی بهار نارنج شده بود قصه خوردن و گریه کردن .
شکوفه ی سیب او را دلداری می داد و می گفت : آنقدرها هم که تو فکر می کنی بزرگ شدن و میوه شدن بد نیست . درخت ها برای این به دنیا می آیند که دیگران از آنها استفاده کنند ، مردم زیر سایه ی درخت می نشینند به زیبایی شکوفه هایش آفرین می گویند و از خوردن میوه هایش لذت می برند .
اما فایده ای نداشت و بهارنارنج هرروز غمگین تر می شد .
یک روز شکوفه ی سیب از او پرسید : ببینم نکند تو از اینکه توسط انسان ها خورده شوی می ترسی ؟ بهار نارنج سرش را تکان داد و گفت : نه از مرگ نمی ترسم . همه ی ما یک روز می میریم اما من نمی خواهم اینطور بمیرم . من می خواهم هنگام مرگ در اوج شادابی و زیبایی باشم نه مثل یک میوه ی نارنجی رنگ قلمبه که توسط انسان ها خورده می شود .
آن دو خیلی با هم حرف می زدند اما هیچ کدام حرف دیگری را نمی فهمید . تا اینکه یک روز صبح وقتی شکوفه یسیب چشمهایش را باز کرد تا به بهار نارنج سلام کند دید که او روی شاخه نیست .
همین که داشت دنبال اومی گشت یکی از شکوفه های بهار نارنج در حالی که گریه می کرد گفت : دوستت آن پایین است .
شکوفه ی سیب به پایین درخت نگاه کرد . بهار نارنج زرد و پژمرده روی زمین افتاده بود .
شکوفه ادامه داد : دیشب که همه خواب بودند بهار نارنج خیلی گریه می کرد من از صدای هق هق او بیدار شدم . او خیلی ضعیف و بیمار شده بود به خاطر همین با اولین نسیمی که وزید از روی شاخه افتاد .
خودش هم هیچ مقاومتی نکرد انگار دیگر نمی خواست روی شاخه بماند.
|