رادیو زمانه | خارج از سیاست | یه داستان کوتاه از اتفاقی نه چندان کوتاه !
رادیو زمانه
تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 151، قلم زرین زمانه
یه داستان کوتاه از اتفاقی نه چندان کوتاه !
اپیزود اول : یه صبح از روزهای اول اردیبهشت نه چندان زیبا در شهری شمالی و به خیسی شهر رشت :
زیباترین و مهربان ترین مادربزرگ دنیا را به خاک سرد سپرده ام . غمگین خسته تنها و وازده از همه دردسرهای همیشگی به تنهایی به شهر برمیگردم حتی از خودم نمی پرسم چرا تنها چنان غمزده و گیجم که مانند عروسکی کوکی اطاعت می کنم . بله ؟
سراپایم را ورانداز می کند :
این چه ریخت و قیافه ایه ؟ با این سر و وضع نشستی پشت فرمون ماشین خوشگلت که چی ؟ هیچ می دونی ایمان چه کسایی رو به خطر انداختی ؟
هنوز گیجم ( ماشین خوشگل ؟ لباس و سر و وضع آدم از قبرستان آمده ؟ ) تکرار می کنم خطر؟ اما خانم من که با سرعت مجاز شهر رانندگی می کنم
اپیزود دوم :یه غروب خنک بهاری شلوغ ترین میدان شهر رشت روبروی آموزشگاه زبان کیش :
پیدا کردن جای پارک اون هم جلو در موسسه کیش یه جور شانسه که نصیب هیچ کس نمیشه صدای جیغ می آید زنی (یپیچیده در چادری سیاه ) دستان دختر را گرفته و می کشد مغنعه از سر دختر افتاده به شدت جیغ می زند و مقاومت می کند زن چادری دیگری به کمک زن اول می آید............... یک لحظه به فکر پا درمیانی می افتم اما سر وضع خودم چندان تعریفی ندارد
دختران را می بینم که بدو بدو برمی گردند آرایش پاک می کنند مغنعه را جلو می کشند دم در موسسه مامان را می بینم که جورابی سیاه از کیفش در می آورد تا به یکی از شاگردانش بدهد که از ترس اشکهایش سرازیر شده .
اپیزود سوم :روزهای آخر اردیبهشت گرم و داغ در دبیرستانی نه چندان کوچک شهر رشت :
ساناز یکی از زیباترین و درسخوانترین دخترهای کلاس است در عین حال با شیطنتی فروان هیچ وقت ندیدم پشت میز بنشیند یا روی میز یا وسط کلاس .
بعد از یک هفته غیبت مغموم و ساکت انتهای کلاس پشت میزش سر خم کرده
زنگ تفریح همه از کلاس بیرون می روند جز من و او کنارش می نشینم : (اشکهاش با درد دلش مخلوط شده )
گرفتنم خانوم به خدا راس میگم تاکسی رو نگه داشتن و پیادم کردن هر چی گفتم من هیچکاری نکردم ولم نکردن موبایلمو گرفتن گفتن توش عکسا و اس ام اس های مستحجن داره تا گفتم موبایلمو بدین اون یه چیز شخصیه خانومه با پشت دستش محکم کوبید تو دهنم لبام خون اومد ... بردنمون یه جایی مفاسد اونجا هم پر از دخترای مث من بود بعضی ها از مدرسه برمیگشتن گرفته بودنشون ! به مامانم تلفن کردن برام مانتو مشکی و شلوار پارچه ای بیاره مامان شب اومد لباس مدرسه رو برام آورد گفتن این لباس رنگش روشنه باید حتمن سیا باشه ... مامانم رو هم گرفتن گفتن چرا روسری سرشه بابام اومد برا مون چادر آورد از هر کدوم پنجاه هزارتومن گرفتن .. بعد هم موبایلمو ندادن گفتن نمی تونن پیداش کنن ........ و اشک بازم اشک ..... نمی پرشم آیا از پدرش هم کتک خورده یا نه .