|
داستان 147، قلم زرین زمانه
تو همیشه برندهای
آن روز عصر چند بار دور حياط دنبالم كرده بود ، هر بار به بهانه چيزي . از من چند سالي بزرگتر بود قد بلندي داشت و بازوهاي دراز . تا مي رسيد به من ، دستانش را دور من حلقه مي كرد و داد مي زد :
" گرفتمت ، گرفتمت ...." و من به عادت دخترانگي دستانم را دور تنم حلقه مي كردم و كمي به جلو خم مي شدم . سرم را در گريبان پنهان مي كردم و ريز مي خنديدم . اما اين حس تنها شيرين و كودكانه نبود ، چيزي بود آن ميان كه باعث مي شد چشمهايمان تيز روي هم بماند و همان طور بخنديم بي پلك زدني . هر سال تابستان به تبريز مي آمدند و هفته اي مي ماندند و دوباره به تهران بر مي گشتند و آن يك هفته تمام فرصت من براي شنيدن حرفهاي ممنوع بود .شبها زير لحاف تا نيمه هاي شب پچ پچ مي كرديم از تهران مي گفت شهري با عصر هاي پر هيجان . از پسر هاي مجتمع شان مي گفت و تمام كارهاي ممنوع . خوب مقدمه مي چيد و خوب داستان مي گفت اما تا حرفهايش به جاي باريك مي كشيد لحن عاقل مآبانه اي مي گرفت و مي گفت
" اگه به گم چه كارهايي مي كرديم از ترس ميميري "
و مرا رها مي كرد تا در اين ترس ناشناخته بيشتر از بيش فرو روم .اما آن روز عصر وقتي چند بار گوشه حياط در هياهوي شادي و خنده مرا به خود فشرد حسي براي اولين بار در وجودم جرقه زد . شب به عادت هميشه رخت خواب هايمان را كنار هم پهن كرديم . وقتي چراغ اتاقم خاموش شد و دراز كشيديم ، دستهايش را از زير لحاف به سمت من دراز كرد . خانه در تاريكي فرو رفته بود . كمي خودم را عقب كشيدم اما دست هايش انگار تا ته اتاق به دنبالم خواهد آمد . لباسهايم را در تاريكي و سكوت آرام آرام در آورد . در مقابل دستهايش مقاومتي نكردم. دستهايم مثل يخ سرد شده بود و تنها چيزي كه باعث مي شد زير گريه نزنم اين بود كه او بيشتر از من مي دانست و اين دانسته ها هميشه چيزي بود كه مرا يك قدم به پس مي راند. در بازي ها هميشه شاه بود دكتر بود و من هميشه يا زنداني بودم يا مريض . دانسته هايش هميشه او را برنده جلوه مي كرد. بدنم را سفت گرفته بودم لبهايم را روي هم چفت كرده بودم و مثل كسي كه در فطار وحشت نشسته باشد زير فشار حس هاي عجيب و غريب هر لحظه منتظر ترسي بزرگ بودم . نمي دانستم آنچه تجربه مي كنم از جنس تن است يا روح اما بي شك لرزشي كه در وجودم بود ترس از انجام عمل زشتي بود كه اگر آشكار مي شد نا بخشودني بود . حتي حالا هم كه به آن شب فكر مي كنم ماهيچه هايم منقبض مي شود و انگار نمي توانم خودم را از آن رها كنم . به ساعتم نگاه مي كنم گفته بود دير مي كند . بيرون باران مي بارد . كنار خيابان ماشيني پارك مي شود . از ماشين بيرون مي آيد لاغر و دراز انگار همان دخترك آن سالهاست تنها كمي پهن تر شده . خيلي وقت است نديدم اش . از وقتي پدرش مرد ديگر ارتباطمان قطع شد اما شنيده بودم دورادور كه ازدواج كرده و بچه دارد دوان دوان زير باران به سمت در كافي شاپ مي آيد . پريشان و خيس وارد مي شود . از دور برايش دست تكان مي دهم تمام دهان بزرگش به لبخندي باز مي شود . به طرفم مي آيد و در آغوشم مي كشد . خود را با كمي فاصله از او نگه مي دارم . دست هاي دراز و بي پيرايه اش بي توجه به اكراه من بيشتر مرا به خود مي فشارد . انگار هيچ خاطره اي آن را تهديد نمي كند . مي بوسم اش از هم جدا مي شويم .
" دلم برات تنگ شده بود . صدات رو كه پشت تلفن شنيدم گفتم واي اون دختر كوچولو تپل چه بزرگ شده ..."
هنوز نتوانسته ام با شيرين زباني فارسها كنار بيايم . خشك و نخراشيده ام .در نگاههايم احتياط مي كنم تا كمتر چشمم به چشمهايش دوخته شود . ميز گرد است . به موج هاي كنار روميزي خيره مي شوم. پارچه زيري زرشكي تند است و پارچه رويي سفيد كه رويش نايلوني كشيده شده است و بعد نگاهم را به گلدان وسط ميز مي دوزم . چند گل مصنوعي كوجك داخلش گذاشته شده است . رنگشان با رنگ گلدان همخواني ندارد .
" ممنون ، مزاحمتون شدم ..."
" حتي يه لحظه هم از دست اون وروجك در برم غنيمته ، گذاشتمش پيش مامان ، شوهرم هم كه تهران نيست ..."
لحظه اي گذرا به صورتش خيره مي شوم كشيده و دراز با چشمهايي خمار كه با آرايش خمار تر از قبل شده و انگار آن سركشي زير خط چشم سياه آرام گرفته است . همان دهان بزرگ و لبهاي درشت كه دروازه قصه هاي پر حرارت من بود . بيني دراز و نوك تيز ، انگار هرگز چيزي از صورتش را فراموش نكرده بودم حتي خال كم رنگ گوشه چانه اش را ....
" خب ، از دانشگاه بگو ... تهران خوش مي گذره ؟ پسر تهروني به تورت خورده ..؟"
چشمكي مي زند و با صدايي بلند مي خندد . از صدايش معذب مي شوم . سرم را به اطراف مي چرخانم . هيچ كس سر بلند نمي كند . همه سرگرم ميز خود هستند . لبخندي مي زنم .
" مي خواستم از خوابگاه بيام بيرون. اونجا شلوغ و بي در و پيكره . آدم آرامش نداره . مي دونين كه فضاي خوابگاه چه جوريه ؟ اگه بتونم يه سوئيت اجاره كنم ، يه جاي امن . فكر كردم اگه به خونه يه آشنا نزديك باشه بهتره ..."
" شايد تو مجتمع خودمون يا مجتمع كناري يه جايي برات پيدا كنم . ولي اجاره ها بالاست خيس مي شي ... "
|
نظرهای خوانندگان
ببخشیدا؟ آخرش چی شد؟
-- بدون نام ، Jul 8, 2007 در ساعت 12:00 AMاصلا تهشو نفهمیدم؟
یعنی که چی؟؟
خوب؟؟؟!