رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ تیر ۱۳۸۶
داستان 146، قلم زرین زمانه

ضعف و شرف

با قد بلند، ابروان پرپشت، شانه های پهن و موهای سیاه و روغن خورده از کوچه پس کوچه هایی در گرگ و میش هوا تو غربت می گذشت که ده سال آزگار، انتظارش را کشیده بود. از خروسخوان سحرگاهی که شتک های خون پدر را بر در و دیوار دیده بود نیز سالها می گذشت. هنوز لکه های پوست و گوشت پدر، که گلوله های سربی تکه تکه از سینه اش کنده و بر سنگفرش کوچه ریخته بود فراموشش نمیشد. خون را باید با خون می شست. درست مثل آن مرد، که پدر او را به خونخواهی پدرش کشته بود. چشم در برابر چشم، رسم دیرین بود. سرنوشتی که همیشه باید تکرار می شد و با خود رنج، مرگ، فرار و پریشانی می آورد.
خبرش را از جزیره ای در دریای سرخ داشت و او حالا، آنجا بود. تپانچه ای را که لب مرز خریده بود پرشال اش بود. امشب را صبح نشده باید، ماشه را می چکاند. در کمین بود و پس پرچینهای باغچه ی کوچک حیاط بیقرار.

روشنی نزده بود که مرد از خانه بیرون زد و او دست به ماشه برد. اما تا کاری کند زنی را دید به همراه پسری که چهار دست و پا رو زمین می خزید و لب و لوچه اش بدجوری آب افتاده بود.

مرد، تاکسی را روشن کرد و رفت سراغ زن و همراه او، از شانه های پسرک گرفت و به زور تا دم ماشین کشید. پسرک با هن هن اش زور میزد تا کلمه ای از دهانش بپرد که آخر سر با لکنت گفت: "بابا، ماما بگین به من سوزن نزنند!"

تپانچه در دستان او خشکیده بود و درست لحظه ای که آنها با تاکسی دور می شدند تپانچه هم لغزید و افتاد زمین. درنگی کرد و احساس ضعفی و بعد آرام، تا اسکله رفت. سوار کشتی که بود، به زاد و بومش اندیشید در پشت کوههای بلند و نوری که تازه تازه از پنجره ی سبز خانه خوشبختشان، داشت به سیاه و سپید چهره قاب شده پدر می خورد و مادر روی سجاده روشن صبح، هنوز اوـ یگانه پسرش راـ دعا می کرد که شاید از غربت به سلامت و شرف بازگردد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

قصه اي بامايه هاي رئاليستي..زباني شاعرانه ونمادهاي بكر.فضايي به شدت شرقي ونمادين. عناصر قصه هم كاملا بجا وغافلگير كننده.

-- سپيده محمودي ، Jul 13, 2007 در ساعت 10:00 PM

قصه اي كه به دلم چسبيد. نكته اي كه نويسنده رو آن انگشت گذارده كاملا مضموني كلاسيك وجذاب دارد. واقعه اي كه لذت ادراك آن تازه پس از خواندن شروع مي شود.

-- ح. شيرعلي ، Jul 16, 2007 در ساعت 10:00 PM

قصه اي كه به دلم چسبيد. نكته اي كه نويسنده رو آن انگشت گذارده كاملا مضموني كلاسيك وجذاب دارد. واقعه اي كه لذت ادراك آن تازه پس از خواندن شروع مي شود.

-- ح. شيرعلي ، Jul 16, 2007 در ساعت 10:00 PM