رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ تیر ۱۳۸۶
داستان 145، قلم زرین زمانه

چشمان خفته در گور

بيدار و سر پا هم كه بود با قرص هايي كه مي خورد، مي خواست يك نوعي خود را فراموش كند. در بيداري هم مي خواست بخوابد و ذهنش اش را از هر چه حس و انديشه است خالي كند. قد و قامت بلند و جثه ي درشتي هم اگر داشت در ازدحام مردم خود را تصويري چسبيده به زمين حس مي‌كرد كه از مدتها پيش زير گام عابراني كه زير پايشان را نمي ديدند، له شده بود. اين تصوير و تصور آزارش نمي‌داد و اما از اينكه دلي لبريز از شك و گمان و هراس را با خود مي گرداند، در رنج بود.
گاهي سعي مي كرد در بيداري هم بيدار باشد و بالاخره تصميمي بگيرد و اما آزادي هيچ انتخابي را در اعماق وجودش حس نمي‌كرد. شده بود يك آدم كاغذي كه هر واژه اي و كسي كه تو خيالش نقش مي‌بست هر جوري مي‌خواست مچاله‌اش مي‌كرد.در رگهايش فرياد مرده بود و فردا در چشمانش جز كويري از خاكستر نبود.

هيچ رنگين كماني در آسمان روزها نمي ديد و با روشنايي آفتاب، در دوزخي مي افتاد كه روزي صد بار مي‌گداخت او اما دستاني ناپيدا مس وجودش را دوباره در قالبها ريخته و از نو تصوير خود را مي ديد كه در آيينه هاي شكسته‌ي فرشتگان، هميشه واژگونه و پاره پاره بود و تا تكه هاي وجودش را بتواند از سطح شكسته‌ي آينه ها جمع كرده و به هم بند بزند، دوباره خوابش مي‌گرفت. اما خواب هم، خواب نبود كابوسي بود در قطار وحشتي كه پلي شكسته، بيقرار مرگ فجيع صدها نفري بود كه خود را به ترن زمان سپرده بودند.

جيغ ها و فريادهاي آدمها با حس مرگي دردناك و زودرس در قطار بلند بود و اما واهمه هاي ديرين درونش تاب فرياد نيز از وي گرفته بود. او در ارتفاع پل و دره اي كه با قطار كابوسها به سوي نيستي مي رفت تنها فكرش واژه هايي بود كه اگر با آنها مي ستيخت و آنها را چنان كه معني اش كرده بودند باور نداشت، شايد او هم شادمانه در مرداب هاي بي خيالي خوش بود و به دنبال نيلوفرهايي مي گشت كه با همه ي دلفريبي و زيبايي هايشان، دلي نداشتند و بي قلب، البته نه در قاموس تعريف هاي خود بلكه قلبي كه در تصور اطبا بود و تو كانال هاي ماهواره اي سرخگونه رو سينه‌ي فاحشه ها چرخ مي‌خوردند و با هر تپش خود شماره تلفن مي‌دادند، چقدر راحت بود زيستن و بي دغدغه در عيش هستي غوطه خوردن.

روزي كه تو خواب بيدار بود و به كلمه ها مي انديشيد و اينكه اگر غيرت و ناموس و شرف تو ذهن اش معني نداشتند و يا اگر معنايشان آن قداست و معنويت را نمي‌يافتند حالا چقدر آسوده بود، بغض اش تركيد و هستي خود را آنچنان متعفّن ديد كه بوي گند آن دلش را به هم زد و در ميان گريه و تهوع دوباره به خواب رفت. در خواب با گردبادي درآميخت و با پرواز گرد و خاك او نيز پايش از زمين كنده شد و اما در فاصله اي دور به كويري افتاد كه با خوردنش به زمين خود را در گوديِ گوري ديد كه با چشمهاي خفته هم تمام دنيا را در درونش مي ديد. حسرت بچه گي هايش را خورد و مدادي كه بالا سرش پاك كني بود و هر وقت چيزي از زير دستش در مي‌آمد و اما به دلش نمي‌چسبيد، فوري از دفتر مشق اش پاك مي كرد. اما حالا، شكافهاي حافظه ي او با چنان واژه هاي سفت و سخت و چشم اندازهاي چركيني از شنيده ها و ديده هايش پر شده بود كه با همه ي تلاش اش، جز با افيون و قرص، تصورِ آنها فراموش اش نمي شد. آن فراموشي هم فقط در بيداري هايش رخ مي‌داد كه مي توانست خود را به خواب زند و اما براي بيداري هاي خود در خواب هيچ علاجي نمي يافت. كوير با آفتاب سوزانش او را در قبري تنگ و گود با جهنم جمع مي زد و چربي هاي تن اش كه قطره ـ قطره مثل اشكانِ شمعي روش به مزارش مي ريختند آواي رنج او را فريادي ساختند و با آن صدا، چشمان خفته در گورش را باز كرد و خود را داخل كارتوني ديد بغل خياباني تو پياده رو كه هنوز روشني صبح نيامده بود و دهها مثل او نيز بخاطر اشباع پاركها آنجا بودند. از زن ها و مردهاي شيك و ژنده پوش گرفته تا ديوانه هايي كه زماني آنها نيز از عقل چيزي كم نداشتند و يكي دوتاشان هم از دانشجويان و اساتيد ممتاز دانشگاه ها بودند. او كه هويت اش زخم، خورده و دنبال جراحي در ميان باورهاي آشنايش بود تا به نوعي آن هويت مجروح را بخيه اي بزند و با شكيبايي و بي تفاوتي آبروي رفته اش را خون نَبَرد، كسي را نيافت و در حالي كه بيدار بود و هنوز قرصهايش را نخورده بود كلاهي بافته از خار را كه تو گورش بود برداشت و رفت سراغ پري مهرباني كه با او درد دل كند.

پري كه او نيز چشمانش خيس بود گفت: »جگرت را بشكاف و اما با جگر گوشه ات كاري نداشته باش! او آهو بره اي زيبا و بي پناه بود كه هنوز گريز از ناگزيري ها را ياد نگرفته بود و هر جا كه لاشخوري پر ريخته و نرينه تو زمين بود به هواي گوشت و پوست اش بر او هجوم آورده و لباسهايش را مي‌دريدند. من پري ام و مي دانم كه پريا فقط كاري را كرده كه تا لحظه اي پيش تو مي خواستي بكني. كاري مثل پيچاندن كلمه ها و بازي با تفسيرهاي مختلف آنها. اما اگر از اول به حرف من گوش مي دادي و چنين شتابان به دنبال پول و تجمل و جاه و جلال نبودي تا خوشبختي را در قباله هاي منگوله دار به دخترت هديه كني حالا پريزادت را داشتي و مثل جن زده ها، در ميان اشباحي ول نمي خوردي كه خواب و بيداري را از تو بگيرند.

مرد كه دلخون بود گفت: وقتي كه تو پري هستي و چنين مي گويي واي از آدمها كه با اين حرفها زنده بگوري ام را هر روز جشن خواهند گرفت. حالا كه از هبوط به كوير فقط لاشه هاي خاري بر سر دارم صليبي سنگين نيز برمي دارم و با بستن آن به گُرده ي خود لب درياچه اي مي روم كه روزي زرتشت از آنجا برخاست تا با معني واژه ها، آرامش را به دلها بازگرداند و اما من فرو مي‌روم تا با مرگ در اعماق، آرامش را بازيابم«.

پري كه عاشق مرد بود گفت: »تو كه چنين خود را راحت مي كني پس من چه كنم كه بايد در سوگ تو، گيسوافشان كنم و پريشان هزار خاطره در اشكهاي خود مرواريدهاي فردا را بجويم كه ديگر پري هاي دريايي نيز در صيد آنها مشكل دارند«.

مرد گفت: »تو مادري و هنوز دستهاي بلورين تو آنقدر شفاف و مهربان هست كه با خون جگر گوشه اي كدر نشود! اما من دوزخيِ نفرين شده اي ام كه از وقتي باورهاي خود را به عدلي نايافته باخته ام، ايمانم غرورم شده و حالا مثل آواري بر سرم فرو مي ريزد. اي پري زيباي من بال و پري باش و پرياي مرا به ديار پريان ببر كه از آدميان ملول هستم و مي‌دانم كه فرزانگي، روح او را در اقيانوس فضيلت ها تطهير خواهد كرد.«

مرد، بدرودي گفت و در بيداريِ باز يافته اش، شجاعتش را در انتخاب فرجامي كه مصلوب گناهان خويش مي شد، ستود و تازه داشت با تازيانه هاي امواج، طعم نيستي را اندك ـ اندك مي چشيد كه چند عروس دريايي، با يك قايق موتوري، به او نزديك شده و با انداختن تور از آب بيرونش كشيدند.

آنان گفتند: »پرياي تو با معراج روحش به آسمانها رفت و با كشتن مردي كه عصمت اش را آلوده بود، جسم اش را از بيد مجنوني آويخت تا غرور و مردي ات را باز يابي!«

مرد در انديشه شد و در سكوتي پراندوه وقتي همچون آدمي كوكي پاي به درب خانه گذاشت، پري بخت اش را با چشماني سرخ و اشك آگين سوگوار پريا ديد و با خود گفت: »بي باوري من روزي صداقت و پاكي ام را زدود و با برق طلاها شور هستي هم اگر يافتم، بي آنكه نوري به زندگي پريايم بيفكنم او را در تاريكي ها گم كردم. من به فكر تمجيد فاني ها بودم و باقي را همه فراموش كرده بودم. در پهناي اين تيره خاك، براي خاطر قلب غمگين پري هم كه شده مي مانم كه بي آفتاب روي پريا، روزانش از شبها نيز پر هراس خواهد بود. مي مانم و انتظار گوري را مي كشم كه روزي در كويري گدازان همچون دوزخي مرا مي سوزاند و خاكسترهايم را با روغن چربي هاي تنم مي آلود. اما اين بار، بازگشتي نخواهد بود و وقتي خاك شدم، ديگر چشمي برايم نخواهد ماند كه دوباره كابوسها مرا ترسان و لرزان، از خواب بيدار كنند!«

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام از10 داستاني كه تا حالا خوانده ام اين داستان حرف ندارد . تازگي خاصي از نظر روايت وبيان داشت.موفق باشيد

-- محمد رنجبر ، Jul 16, 2007 در ساعت 09:00 PM

داستان كوتاه چشمان خفته در گور يك استعاره است. استعاره اي سهل و ممتنع. از آن رو كه وضوح معماگونه اي دارد و در ژرفاي رازآلودِ لايه هايِ (stratus) روائي اش سرنوشت گريز ناپذير انسانهايي را روايت مي كند كه غوطه ور در جهان نفرت انگيز و گند بورژوايي از سر ناچاري رويِ لبه يِ تيز دو دنياي مدرن و سنتي گام برمي دارند. راوي داستان، از موضع داناي كلّ، در توصيف روانشناسانة معطوف به شخصيت اصلي، تبلور ذهني و خميرمايه دروني ـ فلسفي را پا به پاي روايت ادبي طوري به تصوير مي كشد كه تار و پود فلسفي داستان، در خود مفهوم داستان عجين مي شود. گويي دو راوي با دو سوية نظري و اعتقادي به روايت نشسته اند، كلمات در عين حمل معنايِ خطي، چنان از محور مختصّات انتخابي، گزيده شده اند كه بار معنايي تاريخي هم دارند. به اين ترتيب، داستان در عين حالي كه حاوي مصالح ساختي داستانهاي كلاسيك است: دريا، پري دريايي، رمز و حاشيه روي، وجه تمايز مشخصي هم دارد و آن احتراز از پرحرفي است و از اين زاويه در توازي با آثار درخشان در حوزة داستان كوتاه قرار مي گيرد.
داستان به زبان ساده:
»شرح پريشاني مردي است كه نامردي عصمت دخترش را آلوده و مرد از شدت انبوه قصر نابود كردن خود را دارد. ناگهان خبر مي رسد كه دختر آن نارو را به سزاي عمل‌اش رسانده و خود را از شاخه درختي حلق آويز كره و به اين ترتيب غرور و شرف خانوادگي را به پدر بازگردانده است. مرد كه بسيار اندوهگين است بخاطر همسرش از نابود كردن خود صرفنظر مي كند تا قلب غمگين پري (همسرش) بيشتر ازآن دچار غم و اندوه و پريشاني نشود.«

-- شهريارف ، Jul 16, 2007 در ساعت 09:00 PM

اين انديشه نگاري سينماتوگرافيك، نشان از تفكر مؤلف دارد. گويي طرح داستاني چشمان خفته در گور همان نمادنگاري انسانها بر ديوارهاي غار است كه مي خواستند واقعيت زندگي رايج در محيط خود را به آيندگان بازگو كنند

-- شهريارف ، Jul 16, 2007 در ساعت 09:00 PM