رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶
داستان 138، قلم زرین زمانه

آن

ديگه نفس نمي کشيد .
دستش را رها کرد .

نفس راحتي کشيد .

چشمي بر هم زد .

صدايي نزديک شد .

ماشيني آمد .

اتاق روشن ,

در آيينه روبرو جسد را روي زمين ديد.

اتاق تاريک شد .

Share/Save/Bookmark