|
داستان 135، قلم زرین زمانه
بو
صداي قرچ قرچ تخت از اتاق بغل بلند تر شده بود و نا له هاي زن
« دستم را در گوشم گرفتم»
با زحمت از اين شانه به آن شانه شد.
« فايده نداشت»
با دستي که مي توانست تکان دهد کنترل را از ميز کنار تخت برداشت. تا جايي که مي شد صداي تلويزيون را بلند کرد .
« يعني چه شکليه؟ آدم خوش تيپيه؟»
قطره اشکي از کنار چشمش بر روي بالش افتاد.و خط هاي پيشاني اش ...
---
مرد در حاليکه کتش را تنش مي کرد , نگاهي به زن کرد . زن لب تخت نشسته بود , با رب دشامبري قرمز , تن عريان خود را مي پوشاند. دستش را که مشتي پول داشت بالا برد . طوري که زن ببيند . جلوي آيينه روي دراور گذاشت.آمد سرش را به زن نزديک کرد . زن صورتش را عقب کشيد . برگشت.
« خدا فظ»
زن از روي تخت بلند شد . چهره اش در هم رفت . با دست سينه هايش را فشار داد.
« کثافت وحشي.»
بند رب دشامبر را بست. جلوي آيينه نشست . به چشم هايش خيره شد .صداي تلويزيون از اتاق بغل بلند تر شده بود .. عطر هميشگي را زد.خط لبي و ...
---
دراتاق را باز کرد .
« رفت؟»
لبخندي به لب داشت .
« هميشه مي خنده, يعني چيزي نيست.»
به طرف تلويزيون رفت.
« چقدر بلندش مي کني؟ مگه کري؟»
« آدم بدي بود؟ اذيت شدي؟»
به سمت آشپز خانه رفت.
« الان شامتو گرم مي کنم , يه ديقه صبر کن.»
از آشپز خانه بيرون آمد .
« سرم را کج کردم تا بهتر ببينمش. خوشگل تر شده بود. موها , لب ها, چشم ها ...»
لبخندي زد.
« خرجي اين هفته هم جور شد.»
»دستش را در جيب رب دشامبر کرد .به طرف تلويزيون رفت و پول را روي آن گذاشت .به طرف تخت برگشت . مرد سريع چشمانش را پاک کرد . لبخندي زد .
« قرصاتو که هنوز نخوردي.»
مرد با دستي که مي توانست تکان دهد , اشاره کرد .
« بيا اينجا.»
زن جلوي تخت ايستاد . بند رب دشامبر را کشيد . ديگر هيچ نداشت .کنار مرد دراز کشيد . سرش را به روي سينه مرد گذاشت . مرد با دستي که مي توانست تکان دهد , موهايش را نوازش کرد , صورت , چشم ها , لب ها... .صداي گريه زن بلند شد .
«موها , لب ها , و حتي سينه ها, بوي آشنايي داشت.»
يک نيمه شب
|