رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶
داستان 131، قلم زرین زمانه

یک مشکل

ـ آقا ببخشيد شما مُرديد؟ ...
مرد با چشمان باز در حالي که گردنش بطور ناملموسي بر روي شانه افتاده و دستانش از دو طرف آويزان بود،جوابي به پسرک دوچرخه سوار نداد.

ـ آقا ... مُرديد؟ ... آره؟ ... آقا! ... آقا! ...

ناگهان مرد که انگار شُکي به او وارد شده باشد از سر جايش پريد و رو به پسرک فرياد زد :

ـ بچه برو گم شو ... حال ندارم ... بدو بببينم ... يالا ... بدو ...

پسرک حسابي ترسيد وهمانطور با پايش به دنبال رکاب چرخ مي گشت تا فرار کند ولي آنقدر رکاب از زير پايش در رفت که جيغ زد و گفت:

ـ غلط کردم ... الان مي رم ... به خدا مي رم ... غلط کردم ... رفتم ...

بالاخره رکاب چفت پايش شد و بسرعت تمام از ميان راههاي باريک پارک گذشت و از ديد آن مرد خارج شد.

خودش را رها کرد روي نيمکت . لبخند غريبي هم بر صورتش بود .به همان حالت قبل برگشت ولي اين بار سرش را بيشتر خم کردتا بيشتر بميرد .

﷼﷼﷼

ـ هي حاجي ... پاشو ... اينجا جاي خواب نيست ... حاجي ... عجب آدميه ... حالا بفرما بيرون ...

ـ هيجا نمي رم ... چون نخوابيده بودم ... مشکلي داري بفرما شکايت کن ...

ـ من مشکلي دارم ؟ ... شماييد که براي مردم ايجاد مزاحمت کردي ... مگه نگفتي کسي اينجا نبايد بخوابه ... برو ... برو تا پرونده برات درست نکردم ... بفرما ...

رفته گر که حسابي خراب کرده بود عصباني شد و همانطور که مي رفت فحش هايي هم نثار او مي کرد . جاروي بلندش بر زمين کشيده مي شد .

روي نيمکت نشست .خسته بود. با دو دست پهنش صورتش را مالش داد و آرام گفت :

ـ خسته شدم... ولم نمي کنند! ... آخ ... مشکل دارهاي عوضي ... آنوقت مي گه من مشکل دارم! ... .

و اين بارهم مُرد.

﷼﷼﷼

ـ معزرت مي خوام! ... ببخشيد! ... جناب ؟ ... آقا ؟ ... حالتون خوبه ؟ ... آقا حالتون ...

آرام سرش را بطرف دختر جواني که آرايش غليظي کرده بود گرداند و گفت :

ـ‌ بله؟ ... جانم ؟ ... چي شده؟ ... کاري داشتيد؟ ...

ـ‌ نه ... ولم کنيد ... بفرما خانم ... بفرما ... تا آن روم بالا نيامده...

دختر کمي ترسيد و با فرياد جيغ مانند خود خطاب به او گفت :

هوي ... هوي ... هوي ... چتونه شما ؟ ... چرا داغ کردي ؟ ... نترکي يه وقت ...

مرد با تمام توان نعره کشيد و گفت :

ـ من مشکل درست نمي کنم ... شماها با من مشکل داريد ... مشکل من شماييد ... برو گمشو ...

دختر حرف او تمام نشده پا به فرار گذاشته بود و مرد تا آنجا که مي تواست رفتنش را نگاه کرد .وقتي بر نيمکت مي نشست بلند گفت :

ـ‌ مشکلِ خوشگلِ عوضي ...

﷼﷼﷼

ـ سهيل ... سهيل ... مادر ... سهيل پاشو ... سهيل جان ... بسه ديگه ... فردا بازم بيا بمير ...

سهيل آرام پلکهايش را بهم زد و سرش را بسوي مادر خم کرد . چشمهايش خيس اشک بود .
ـ مامان ... چرا من نمي ميرم ؟ ... هان ؟ ... چرا هيچکس نمي ذاره من بميرم ؟ ...

ـ بسه ديگه از اين حرف ها نزن ... خدا نکنه بميري ... مي خواي منرا تنها بذاري ؟ ... پاشو ...پاشو بريم دير شد ...

ـ مامان مشکل من چيه ؟ ... هان ؟ ... مشکلم چيه ؟ ...

ـ هيچي گُلم ... تو مشکلي نداري! ... پاشو بريم ... هيچ مشکلي نداري ... پاشو يک ساعت ديگه وقت دکترته ... بدو عزيزم ...

ـ مامان من دکتر نمي آم ... دکترها همشون مشکل دارن ! ...

ـ کي گفته ؟ ... پاشو خودت را لوس نکن ... نارحت مي شم ها ... اين دکتر که ما مي ريم بي مشکله ... زود باش ...

ـ من نميام ...

ـ بلند شو ببينم ... لوس شدي ها ... عزيزم اين مشکليه که بالاخره بايد حل شه ... پاشو گُلم ...آفرين ...

سهيل سرش را پايين انداخت .اشکهايش بيشتر شد و بازهم مُرد.

Share/Save/Bookmark