رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶
داستان 126، قلم زرین زمانه

سهراب

نمی دانم تاری این جاده ها از مه سنگین صبح گاه است ، یا از خیسی چشمان من. "بیتلز" گوش می کنم ، رانندگی می کنم، کمی می ایستم، اشکهایم را پاک می کنم و باز حرکت می کنم.تو روی صندلی پشت دراز کشیده ای. هرجا که آهنگ مکث می کند ، صدای خرخرت را می شنوم. تا تهران هفت ساعت مانده . تو خسته ای من سردرد دارم . تو حرف نمی زنی من بغضم را فرو می دهم . از بین همه ی سال ها تو را مثل کاغذ کاهی و زرد رنگ بیرون کشیده ام . چقدر کهنه شده ای. خط خوردگی هایت چقدر زیاد شده اند.
گفتم همه چیز تمام شد. نگفتم؟! گفتم فراموش کن همه ی آنچه را که با هم در ذهن ثبت کردیم. گفتم اما خودم بهتر از تو می دانستم که ...امکان نداشت. حالا تو سخت مریض شده ای . آن سال ها هم مریض بودی .یادت هست چقدر نگران سرفه هایت بودم ؟ نبودم؟! هر وقت هم که اعتراض کردم و اسمی از دکتر بردم گفتی :" حرص نخور خودم خوب می دونم کی می میرم." اما آخر همان سرفه ها کارت را ساخت.

نوار تمام شده ، حالا فقط صدای خرخر سینه ی تو می آید و هر از گاهی صدای بوق ماشینی که به سرعت از کنار من می گذرد و دور می شود .

آن روز که در صف بانک در اصفهان دیدمت تنها چهره ای آشنا به نظر آمدی . دوده ی این همه سال دوری چهره ات را پخته کرده بود . وقتی دستت را همراه دسته چک بالا آوردی ،نگین سبز انگشترت را شناختم اما باز تردید داشتم. می پرسی: "چقدر تا تهران مانده؟" جواب می دهم : "پنج ساعت".

به خانه ات دعوت شدم. باور می کنی آنقدر بی اختیار دعوتت را پذیرفتم که فراموش کردم پسرک یازده ساله ام کنار مدرسه منتظر من ایستاده؟ ...خانه ات بعد از دوازده سال هنوز تغییر نکرده.عکس من هنوز روی طبقه ی سوم کتاب خانه ات هست. تخت خوابت هنوز یک پایه ی کج دارد.تو هنوز هم تلویزیون نخریده ای. تو هیچ چیز را تغییر نداده ای.

پسرم را اصفهان گذاشته ام و با تو راهی بیمارستانی در تهرانم.جایی که شاید بتوانند باقی مانده ی خاطرات دوازده سال پیش را برایم تازه کنند. خرخر سینه ات تند شده ، دوام بیاوری چهار ساعت دیگر می رسیم.

شوهرم که مرد در فکر پیدا کردنت افتادم اما بیماری پدرم فرصت هر کاری را از من گرفت.تصور نمی کردم هنوز همان جایی زندگی کنی که قبل. شاید اگر می دانستم این قدر ساده می یابمت ، سراغت می آمدم.

می پرسم: " تشنته؟... گرسنته؟... درد داری؟... " تو خرخر می کنی و می پرسی: " چرا سعی نکردی با بابات مخالفت کنی؟ " بعد از دوازده سال چه جوابی باید برایت داشته باشم؟ نوار را در ضبط بر می گردانم تا صدای خرخرت را نشنوم. آن روزها اسطوره ات "جان لنون" بود . کمتر باری را به یاد می آورم که با هم بوده باشیم و جز "بیتلز" گوش کرده باشیم .

وقتی یاد پسرم می افتم و عجله می کنم در رفتن.آرام و بدون کوچکترین حرکتی همان طور که روی صندلی چوبی رنگ پریده ات نشسته ای می پرسی: " اسمش چیه؟ " جواب می دهم: " سهراب " .میان مکث آهنگ دیگر صدای خرخرت را نمی شنوم .ماشین را کنار می زنم.خوابیده ای . هنوز همان قدر آرام که دوازده سال پیش. نگران نباش .این جا جاده ی قم است. تا "بهشت زهرا"، نیم ساعتی بیشتر نیست.

Share/Save/Bookmark