|
داستان 124، قلم زرین زمانه
دنیای آبی
تا چشم کار می کرد، آبی بود. او ن دوراش آبی تر، نزدیک تراش نقره ایی، بعدش طوسی و یه خورده این ورتر کثافت از سر و روی اش می بارید و توی ساحل؛ موج های کوچکِ کف دار همین جور قاطی پاطی از سر و کولِ جسد بادکرده بالا می رفتند و شُرشُر پایین می آمدند.
- تا دیروز که دوباره رفت. کجا؟ توی همین بَل بَشو. طوفانی بو د این دریای وحشی آقا! ولی بازم برای اونا چایی می آرم. خُرما و قلیون. تا همون طور که گفتن زودی برمی گردن، زودی برگردن. چایی ها که سرد می شن، بلند می شم. می فهمم که حالا حالاها نمی آن. آخه اونا چایی سرد دوست ندارن. می دونم که چایی سرد نمی خورن. می مونه برای فردا. از چایی داغ خوشِ شون می آد. یه جورایی که زبونِ شون به سق دهنِ شون بچسبه. داغِ داغ!
ابرها کُپه کُپه صف کشیده بودند. اون عقب عقبا! طوری که وقتی نگاه می کردی، فکر می کردی آخر آخرای دریا به جنگلی دراز، به یک خطِ سبز و سفید وصل می شد!
داد زدم:
- نیا! حالا نیا! دریا رو موج برداشته. دخترا چی می شن؟
دریای مغرور! چایی های سرد! خُرماهای مورچه برداشته! زغال های خاکستر شده! هیچ کیو نمی دید. جلوش وایستادم. از من گذشت. رد شد و رفت. دل ام رو به هم زدی! یه خورده که می شینی، می بینی سبزه ها می آن جلوتر. آبی می شن. توی نقره ای های نیلگون! برمی گردن به سوی آبی ها!
دل ام نیومد. ماه ها بود که به انتظارم کنارِ همین تیرکِ پلاژ زرد وایستاده بود. تا می دیدم اش، سستی از پاهام شروع می شد و کشاله ی ران امو تو خودش می گرفت. شب ها مریض بودم. روزها دیوانه. می خواستم بروم.
دوباره اومد. روبه روم بود. همین جلوی در. آغوش باز کرد. دستاشو انداخت. چی کار می تونستم بکنم؟ به زنده گی پُشت کرده بودم. خنده هام دیگه بوی لبخند هم نمی دادند. گلوشو صاف کرد:
می خوای دوباره جنایت کنی؟ دفعه ی قبل شانس آوردی و بی سر و صدا کارِتو کردی. اگه کالبد شکافی می کردن، اون وقت خره رو بایست می آوردی و باقالی بارش می کردی. عبرت نگرفتی؟ دست مریزاد! یه بار دیگه! مگه لذتی هم داره؟ لذت این جوری شو دیگه ندیده بودیم. دست بردار از این دریا رفتنا! برو! برگرد تهرون. این جنایت دیگه خیلی روئه. می فهمن که تویی. می گی نه! بگیر بشین! بشین! دوباره مثِ بچه ها چشاتو بستی! لباشو نیگاه کن! سرتو یه وری گرفتی؟ خودت! هاج و واج کارهایِ خودتی! گردنِ تو راست نیگه داشتی؟ به خیالت! از همیشه کج تره. پشت به من می کنی، به جهنم! هر غلطی می خوای بکنی، بکن! بُل نگیر! منظورم کج و کوله نشستنته! من نمی ذارم بری! راه می رم توی این ویلا و هر چی شکستنی باشه رو از جاش بلند می کنم. شرق شرق راه می ندازم. نمی تونم؟ تو اعتقاد نداری، خیلیا دارن! همین حاجیه خانوم! می خواد بره مکه! با این ویلای کثیف اش، جانماز پشتِ جانماز آب می کشه. خدا جونشه و امام زمون که همین روزا از وسطِ موجا قد عَلَم می کنه یه جون دیگه اشه.
می گی خاک به سرش! می گی خُب اون تو کثافت بزرگ شده! من ام می گم. ولی من یه چیز دیگه هم می گم. اون به این چیزا اعتقاد داره. می گی والله سرش کلاه رفته، مگه تو کجا رفتی؟ نه می تونی برگردی، نه می تونی دوباره بمیری. بازم می گم اعتقاد خیلی مهمه! شیرینی زنده گیه! به چی؟ هر چی که بتونه تو رو سرِ جات محکم نیگر داره!
راستی بطری های عرق سگیو همون شب ریختین دور؟ مگه دست ام به او ن برادر بزرگ ذلیل مرده ات نرسه! با اونا دیگه چرا؟ همیشه زِر می زد که این قدر از این سگ مصب نخور! پسر بزرگ ام بود. دل ام می لرزید وقتی می دیدم اش. حالام دل ام براش تنگ شده! اون حسودی می کرد به برادرش! ولی من هنوزم خودِشو بیش تر دوست دارم. نمی دونم چرا تو اون سرما از خونه بیرون اش کردم. روی اون تخت فنری سفت، با اون میله های سرد! حرف اشو نزنم. یه وقت می گی قاتلِ من تو نیستی.
تو تنگ نظر نبودی. خواهراتو دوست داشتی. تو خودت بودی. فکر نمی کردم یه روز مثِ چند روزِ پیش و همین دو شبِ گذشته و سپیده نزده ی به این زودی امروز، بخوای راهی دریا بشی. حالا بشین! بگیر بتمرگ! آره چون اون روی سگ امو بالا آوردی. هنوزم ازم می ترسی؟! به تر! چهار سال پیش که زنگ زدم و گفتی که دیگه جدایی به تر از این زنده گی گُهه! نظرِ لطفِ تونه البته! گفتی که جدا شدی. اون هم با یه دختر کوچولوی ِ یک سال و نه ماهه ی مامانی! باورم نشد. تو؟ تو که عاشق اون مرد بودی! چی شد؟ به یه ماه نکشید که اون جنایتو کردی. ده روز قبل از جنایت لااقل زنگ نزدی که به من بگی برگشتی سرِ زنده گی ات! یه زنگ! زحمت یه زنگ هم به خودت ندادی؟ نگفتی که من دیگه تحمل غُصه رو ندارم؟! گریه نکنم! پریشان نباشم! و من خوردم، همه رو با هم خوردم. یه دفعه دراز کشیدم. چشام هیچ جا رو نمی دید. بعدها شنیدم که تو زنگ زدی.
***
همه اش حرف می زدی. می اومدی جلوی در. تو هم نمی اومدی. وامی ایستادی همون جلوی در. چرندیات! بزرگ ات کردم. فکر نمی کردم این بشی! جوونی روت دادم! کم چیزی یه پدر سگ! که روزی بری دریا و بگی بای بای. بیش تر از این جا نداشتم. دوست ات دارم. من ام دارم. ولی خیلی داری سر به سرم می ذاری. برو دیگه! مگه نمی گی من کشتم ات؟ پس چرا نگران ام هستی؟ چرا نمی ری تا خبر مرگ ام زودتر بیام پیش ات. دوست ات دارم! کشتم ات؟ می دونم! ولی فکرشو نمی کردم که این فشار این قدر زیاد باشه! تا اون حدی باشه که تو رو به سکته بندازه! یه دختر دیگه هم دارم. می دونم ادامه ندم به تره! غُصه ی همون اولی تو رو از پا انداخت. حالام این دومی؟ باباش می گه جیگره! راست ام می گه جیگره!
نمی دونم چرا الان خبری ازت نیست؟ دارم می رم. خسته شدی؟ چرا نمی آی؟ می گی همه ی جوونی کشک! همه اش بادِ هوا! می گی کاش کی از بچه گی نازشو نمی کشیدم. گولِ اولین قطره ی اشک اشو نمی خوردم، تا آدم می شد. آدم اش می کردم. می گی؟ واقعن می گی؟ دوست ات دارم. من که دوست ات دارم. نمی آیی؟ دارم می رم ها! درِ ویلا رو باز گذاشتم. دخترام خوابیدن. پدرشون ام همین طور. آخه شوهرم نیست. آره! همون جدایی! بی خود نََمُردی. آره! دیگه وصالی نبود. نه؛ یعنی بود؟! آره بیش ترش کشک بود. آقا تو دل اش نمی دونم! اون که می گه همه اش توهّمات منه! راست می گه؟ خُب اگه نه، پس چرا دیگه نخواست بریم محضر؟ بله! من شدم پرستارِ دختراش! دارم می رم ها! رسیدم به این خطِ لعنتی! این جدا کننده ی کف ها از من و آن مرد! از سایش شن ها روی سنگ ریزه ها، انگار جیرجیرک ها می خونن. این خطِ پُر صدا! این تراکم پُر طُمطُراق! نگاه کن! همه اش می ریزن. ریخت و پاش و این همه صدا! یک منحنی کج و معوج. سرش کجاست؟ ته اش کو؟ خطی به این درازی! و من ایستاده ام. ایستاده ام روی این خط. نه سرِ پیاز نه ته پیاز! این قدرا م که می گن دنیا کوچیک نیست. نخیر بفرمایین بگیرین تو دستاتون. بگیرین! قدیمی های اَحمق! ما هم همین ایم. فردا روزی به ما هم می گن اَحمق. فروغ شعر زنده گی رو سرود ولی مصرع آخر را نگفت که زنده گی این است اَحمق بودن! من می گم. کم تر از فروغ نیستم. تازه امروز 20 مرداد دارم می رم که تویِ سی و شش ساله گی بمیرم. این یعنی چی؟! پس می بینین که زیادترم دارم.
کمی راه می رم. موج های وحشی! ترس ندارم. می گم نمی ترسم. آره زنده گی شیرین است. ترس ام بایست که باشد. چه بی رحمی! می خوای انتقام بگیری! کاری که من ندانسته با تو کردم، تو با من! با دخترت می کنی؟ دخترای من چه گناهی کردن؟ بیا! آقاجون پس کجا هستی؟ بیا! مثِ این همه روز. آن همه شب. تو می اومدی. آفتاب! ماه! ابر! تو می اومدی. نمی ذاشتی پام رو از اتاق ام بیرون بذارم. حالام بیا! نگو دیر شده! می دونی یه روز دیگه ست؟ روزی که دیگه روز نیست. داره غروب می شه. دخترا یکی شون گریه می کنه! اون یکی نزدیک این خطِ لعنتی داره با اُردک پلاستیکی اش شنا می کنه. من ام این پا و اون پا می کنم که برم اون وسط مسط ها! زیر پام یه هو خالی شد. تو یه بار این رو گفتی. اون موقع ها می گفتم دروغه! ولی الان دیگه نه. اصلن ام دروغ نیست. تجربه است دیگه! همه ی عمر دنبال تجربه ام! این هم بفرمایین! بیایین درست اش کنین! آخرین تجربه! مرده شور شکلِ خودمو ببره. راست می گفتی؛ کاش گی نمی ذاشتی، یکی دو کلاس بیش تر بخونم. چه جوری روزنامه رو پرت کردی طرف ام! بعدش اومدی کنارم. دست امو بوسیدی. تو! آقا جون من! بغل ام کردی! روزنامه رو بُردی باز کردی. تا کردی. محکم ورق زدی. راستی چه می کردی؟ می دونم! حالا می فهمم! دخترام دور از من! قلب ام مثِ یه بادکنک! پُر و خالی می شه! می ترکه! تاپ! یعنی می خوندی؟ چنگالو از کنارِ بشقابُ خفه شده از استخوونِ شیشلیک برداشتی. توی سفره فشار دادی. فشار دادی. کج اش کردی. جرش دادی. دست بردار نبودی. داد زدم؛ شکوندی اش! بلندتر داد زدی. تخمِ سگ شکستن منو نمی بینی؟ شکستن این فلز بی مصرفو آره؟ بطری ویسکیو برداشتی، به طرف ام پرت کردی. می دونستم به شیشه ی گرون قیمت پاسیو می خوره. جیغ زدم. تو رو به خدا! حیف ات بیاد! شکستی ش! گریه کردی. پدر سگ برای تو حیف ام می آد! اگه بفرستم ات اون سرِ دنیا! اون وقت باید حیف ام از تو بیاد. از شکستن تو! گرون ترینِ زنده گی ام!
کاش می شکستم. می ذاشتی می رفتم. می ذاشتی می شکستم. اصلن می رم. حالا می رم. دیدی بالاخره رفتم. اون روز نذاشتی برم. حالا می رم. ولی اینو یادت باشه که تو هم منو جور دیگه ایی شکوندی! یعنی نه؛ کُشتی. له ام کردی. چه جوری؟ نذاشتی دندون پزشکی بخونم. آره تو نذاشتی. دهن همه بو می ده، مردا بدتر. بالاخره که چی؟ هیچ چی! مثِ این مُردن! به این شکستن نمی گی؟ چرا می گی؟!!! یه روز اومدی و گفتی که دخترِ ستار آقا دندون پزشکی قبول شده و مرتیکه که به تو اون جوری می گفت حالا دخترِ خودش... آره! ول اش کن. خواستم بگم که تو هم بله! نیومدی! نخواستی بشنوی؟ چه زود یادم رفت که گفتی برای همیشه کر شدی. برگشتم. رومو برگردوندم؛ مردی که سال ها عاشق اش بودم، توی پلاژه. مثِ همیشه نگران من! با نق و نوق دخترک می سازه، به خیال این که من شنا می کنم و خوش ام. چشاش گاه به گاه روی من می ماسه. قلب ام! با قلب ام چه ها کرد؟ پنج انگشت امو صاف نگه داشتم. خداحافظ! نگاه ام می کنه. شایدم می پرسه: کجا؟ بالاخره رفتی؟ بلند می شه. دخترک روی شن ها از میون دستاش سُر می خوره. دوباره نگاه ام می کنه. دورتر نری! انگار اینو می شنوم. خودشو به آب می زنه. من رفته بودم. تو هم هستی. نگاه ام می کنی. بالاخره اومدی؟ پس رفتی؟ دنبال ات می آد. اذیت اش نکن! از یه مرد بیش تر از این دیگه چی می خوای؟ به پشتِ سر برنگشتم. چه فایده؟ همیشه ی خدا کشمکش! دور بود. دورتر می شدم. جان ام به قربان ات ها! پس چی شد؟ چشمان تو زیباترینِ چشم هاست! بایست ادامه می دادم. موج ها روی سرم شکستند. شوری! از شوری حال ام به هم خورد. مرگ! شوری که به تلخی می زد! شاید هم طعمی گس داشت! پشیمان! پریشان! می توان برگشت؟ برگرد مامانی! برگرد! نه خیرم! من ام می خوام بیام پیش ات! چی می گه؟ من کجام؟ مگه می ذارم اون بشکنه؟ نه آقاجون این حرفا رو نزنین! بذار بشکنه! اگه تو می شکنی، بذار اون ام بشکنه! محاله! عشق من! بزرگ ترین سهم من! برمی گردم مامانی! مامانی داره برمی گرده! من ام می آم! دارم می آم! داد زدم: برگرد! اون ام برگشت. ولی نه! نتونست. دیر شد. باید به اش می رسیدم. آره پشیمونی! مجالی نبود. دروغ می گن! روییدن؟ نه! نه! از ریشه دراومدن بود. خشکیدن. دراومدن. گُم شدن. بی هوده بودن. می تونستم برگردم؟ برگشتی بود؟ دل ام گرفت. ویرجینیا وولف رو دیدم. توی فکر بود. مثِ همیشه با خودش حرف می زد. مرا می نوشت. نه! کاغذها رو پاره کرد. تو تکرار شدی. تکرارِ من! بایست یه جور دیگه خودتو می کشتی! هیچ می شدم؟ خُب هیچ شدم. هیچ شدن مهم نیست؟ برای دیگرون شاید ولی برای تو نه! چی مهمه؟ دخترات! انتظارِ اونا! دختراتو ببین! چه قدر نگران تواَن! کاش کی مادر بودم! مگه خیانت به چی می گن؟ بایست با مردِ دیگه ای خوابید؟ دخترا رو ول کردی و دِدَررو. آقاجون ام گفت: این رفتن هم خودش، بله خودش یه نوع شکسته! دارم می رم زیرِ آب! فرصتی نیست. نفسی کوتاه! از تک و تا افتادم. کشیده شدم. آن همه لج بازی! مرا می بُردند. بی چاره و بدبخت! ایستادم. به خیال ام. نفسی کوتاه تر! پاهام روی شن ها افتاد.
دریا رو موج برداشته بود. ابرهای سیاه مثلِ چادر شب دورِ ماه چین چین شدند. ماه یواش یواش پایین آمد. وقتی خیلی پایین آمد، چادرش را توی دریا انداخت. سایه ی بادکرده ی مرد توی چادر ولو شد. پیچ و تاب خورد. توی تاریکی گُم شد.
دخترها بازی کنان به دنبال چادر می دویدند.
|