|
داستان 122، قلم زرین زمانه
به دنیا که آمدم
اولين قتلي بود كه انجام ميدادم. هيچ ترسي نداشتم. بيدردسرترين شغلي كه در اين دوره زمانه گيرم ميآمد. همزمان با من شش نفر ِ ديگر هم به استخدام در آمدند. حقوقش خوب بود. پول زياد.پول خيلي زياد. پول خون. چه كسي ميداند پول خون چه قدر است؟ به ما گفتند كه م.ن.م و ش.ن.پ، زن و مرد فاسدي هستند كه با هم ارتباط نامشروع دارند. كتاب را به دستمان دادند و خاطر نشان كردند كه در برخورد با اولين مورد مشكوك، اقدام كنيد! هيچ كس كتاب را تا آخر نتوانست بخواند. به نظرشان خواندن چنين كتابي غير ممكن است. شايد اين همان كتاب شنياي كتاب بورخس بود كه ديروز مردي، به خيالش در بي توجهي مسئولان كتابخانه ملي آن را در ارتفاع و فاصلهاي كه نميداند قرار داد. امروز كتاب به من رسيده است. براي خواندن تمام و كمال يك كتاب بينهايت بايد از پشت جلد كتاب شروع كرد. كتاب را در يك نشست تمام كردم. يك داستان چند خطي كه تا بينهايت ادامه داشت. ولي به مورد مشكوكي بر نخوردم. م.ن.ش و ش.ن.پ زن و مردي، كه از روزي كه چشم باز كرده بودند گهگاهي به پياده روي ميرفتند و از هر دري صحبت ميكردند. گاهي سينما ميرفتند. گاه در پارك زير سرو بلند قامتي مينشستند و درباره زن بارداري، كه عصرها در چند قدمي آنها بر روي صندلي زير درخت نارنج مينشست، سعي مي كردند داستاني مشترك بنويسند... دوباره كتاب را خواندم. باز به موردي برنخوردم. به رئيس زنگ زدم. شما در مورد رئيس چيزي نميدانيد. من هم چيز زيادي در موردش نميدانم. شايد همان مرد انجيل فروش باشد با چمداني در دست كه اين بار به جاي فروختن كتاب ما را به مراسم كتاب خواني تا بي نهايت دعوت ميكرد. شايد هم كسي باشد كه در خيال باطل مرد چشمانش كتاب را در آن ارتفاع ديده است و بابت خواندن تمام و كمال و تعريف كردن داستان كتابي كه تا بينهايت ادامه دارد پول خوبي ميدهد. بي خيال. فرضيات در مورد كسي كه كتاب بينهايت را براي خواندن به تو ميدهد تا بي نهايت ادامه دارد... در هر حال اين اولين تماس من با او است.
به رئيس گفتم: به هيچ مورد مورد داري برنخوردم. نام نويسنده را پرسيدند. گفتم: هر كسي ميتواند نويسنده اين كتاب باشد.
گفت: داستان را تعريف كن.
گفتم: داستان كه تعريفي نيست. داستان، خوانديست.
گفت: خوب پس باز هم بخوان.
خواندم. جمله بو دار كلمه بو داري نشنيدم. مطمئن شدم كه حرفهاي دفعه اولم به رئيس بيربط نبوده؛ جمله بو دار، كلمه بو داري نشنيدم. باز زنگ زدم.
گفتم: به هيچ جمله بو دار كلمه بو داري بر نخوردم. گفتم: خستهام شده است از بس صحنههاي آمد و رفت كاراكتر زنِ بار دار ِداستان ِ داستان ِ ش.ن.پ و م.ن.م را، به پارك ميبينم. انتظارش را. بيقراريش را. و روسري راه راهش را از بس كه موقع راه رفتن او را به جلو ميكشد.
گفت: زنِ باردار؟
گفتم:هوم
گفت: انتظار؟
گفتم: هوم.
گفت: انتظار چه كسي؟ مهدي موعود؟
گفتم: اسمش را نميدانم. هيچ كس اسمش را نميداند. هيچ داستان موثقي در موردش نيست. به نظر م.ن.م و ش.ن.پ، زن هم مثل خود آنها از روزي كه چشم باز كرده در اين پارك انتظار ميكشيده است. منتظر كسي كه نمي داند كيست. در انتظار مردي كه با او در همين جا آشنا خواهد شد.
مكث مي كنم تا شايد رئيس هم داستاني براي زن متصور بشود. ميپرسد:
آخرش چه ميشود
ميخندم و ميگويم: كسي نميداند! مردي كه در ماشينش نشسته است و تا آن جا كه يادش ميآيد پدر بچهاي است كه هنوز به دنيا نيامده تا آن جا كه يادش بيايد چراغ راهنما هميشه قرمز است و او به خاطر رد نكردن چراغ قرمز تنها شهروند نمونه دنيا باقي خواهد ماند. به نظر م.ن.م و ش.ن.پ اين داستان تا بينهايت ادامه دارد و هر داستاني آبستن حوادث غير قابل پيشبيني خواهد ماند. به همين منظور بينهايت صحفه دارد.
رئيس مي گويد: چه داستان بي مزهاي. و بعد از كمي مكث ميگويد: براي جلوگيري از ترافيك شديد شهري تا بينهايت و همچنين تاويلهاي بينهايت از يك داستان كه تا بينهايت ادامه دارد، نسبت به كشتن كاراكترها اقدام شود.
خواستم بگويم: قتل كاراكتر آبستن يك كتاب بينهايت ممكن است به قتل بينهايت كاراكتر ادامه پيدا كند. ولي تماس را قطع كرده بود. بايد اقدام ميشد. چارهاي نبود. در غير اين صورت در مورد خودمان اقدام ميكردند. دو دسته شديم. دسته اول به پارك رفتيم. هر سه را دستگير كرديم. هم كاراكترهاي نويسنده كتاب آقاي نويسنده و هم كاراكتر زنِ بار دار داستان ِ داستان كاراكتر كتاب. دسته دوم هم با دست كاري كردن چراغ راهنما چهارراه و سبز كردن همه آنها، باعث تصادف دلخراشي شد. در طي اين حادثه تا بينهايت مخ رانندگان بر روي زمين ريخته ميشود. ]براي برقراي حالت عادي در يك داستان ِ دست كاري شدهاي كه تا بي نهايت ادامه دارد، در صورت سبز بودن همزمان چراغ راهنماهاي چهارراهي ماشين خود را پشت چراغ سبز متوقف كنيد. و در صورت قرمز شدن حركت كنيد.[ نحوه كشتن كاراكترها بر عهده ما نبود. به ما گفتند چالهاي بكنيد. دست و پايشان را ببنديد. آنها را تا گردن در خاك فرو كنيد بعد آنقدر به سمتشان سنگ پرتاب كنيد تا بميرند. همين كارها را كرديم كه آنها مردند. بعد جسدشان را به صحراهاي اطراف كرمان برديم و همراه با مخ ِمرد راننده، در آن جا انداختيم تا طعمه حيوانات وحشي شوند. يكي گفت: بمانيم و ببينيم كه حيوانات از كاراكترهاي داستاني تا بينهايت خوششان ميآيد يا نه. ترسيدم اين خوردن تا بينهايت ادامه پيدا كند و تماشا كردنش هم. گفتم: برويم.
هفتهها از قتل اول گذشت. در اين مدت هفتاد كتاب خواندم. كتابهاي خواندنياي بودند. حسابي خودمان را سرگرم كرده بوديم. روز به روز به كارم واردتر ميشدم. آن قدر در كارم مهارت پيدا كرده بودم كه با گوشهاي پر از پنبه ميتوانستم بگويم: اين صداي دلخراش هركولس 130C- است. ديگر احتياجي به تلفن كردنهاي غير ضروري، براي راهنمايي، به رئيس نبود. بدون اين كه ليست مسافران را ببينم، مطمئن بودم كه فرماندهان عالي رتبه نظامي هستند كه نويسنده با پر كردن پنبه در گوشمان سعي در سقوط هواپيما حامل آنها دارد. جنين را در نطفه خفه كردن شعار ما بود. در قتل هفتم جنين را به دست نطفه خفه كرديم. به ما گفتند م.ج.آ و هفت نفر ديگر نظاميهايي هستند كه در مرز عراق حركاتشان مشكوك است. كتاب را به دستمان دادند. ديگر چيزي را خاطر نشان نميكردند. كتاب را تا نصفه خواندم. ميدانستم هواپيماي در آسمان صفحه دوم، پارگراف يك كتاب نبايد به روي زمين بنشيند. در اين صورت ديگر احتياج به خواندن بقيه كتاب نبود. فرمانده نظامي م.ج.آ، و همراهانش را هيچ وقت نديدم. فقط ميدانستم مخشان پر است از اسرار بسيار مهم. رئيس ميگفت آنها مخشان پاره سنگ برداشته بود. ولي هيچ تشابهي بين محمولهاي كه آنها قصد فاش كردنش را به بالا و بالاييها داشتند با پاره سنگ وجود نداشت.
هنوز دو صحفه از بلند شدن هواپيما نگذشته بود كه هواپيما را به خاطر نقض فني مجبور به بازگشت به مكان اول داستان كردم. به سراغ نويسنده در برج مراقبت رفتم. هواپيما در بالاي فرودگاه چرخ ميزد و اجازه فرود ميخواست. همين كه نويسنده خواست اجازه فرود بدهد مخش را روي صحفه ريختم. از برج مراقبت بيرون آمدم. هواپيما بر اساس نقص فني در داستان اين بار به درون برج مراقبت فرو رفته بود. فرمانده م.ج.آ و همراهانش به همراه مامور برج مراقبت مردند. رئيس زنگ زد. گفت: مخشان را گم و گور كن.
دو دسته شديم. و مخشان را از گوشه و كنار باند فرودگاه جمع آوري كرديم. و در بيابانهاي اطراف تهران پخش كرديم تا خوراك حيوانات شوند. يكي گفت: بمانيم و ببينيم كه حيوانات از مخ كاراكترها خوششان ميآيد يا نه! گفتم: بريد. اينجا نايستيد. رفتند. همان جا ايستادم. ساعتها. هوا تاريك كه شد صداي نامفهومي احاطهام كرد. ترسيدم مخم را روي زمين بريزند. برگشتم.
برگشتم به رئيس زنگ زدم. گفتم: من ديگر كتاب نميخوانم. گفت: چرا؟ گفتم: ميترسم. ميترسم حيوانات وحشي بفهمند كاراكتر ميخورند. گفت: مگر خودت ايستادي و ديدي؟ گفتم: ايستادم. تاريك كه شد برگشتم. ولي تا آن موقع هيچ حيوان وحشياي سراغي از مخ كاراكترها نگرفت.
نگفتم كه ترسيدم و برگشتم.
گفت: نترس. كاراكترها آدمهاي خوشمزهاي هستند. فقط بيمخن! حيوانات فقط ميخواهند شكمشان سير شود.
خيالم راحت شد. در مورد كتابي كه هفت هفته پيش به دستم داده بودند سئوال كرد. اسم كتاب را گفت. اوه خداي من. پاك فراموشش كرده بودم. فراموشي در شغل ما چيز خيلي كثيفي است. اسم طول و دراز كتاب با آن اندام ريزش لرزه بر تنم انداخت. كتاب در بين كتابهاي درشت ديگر به چشم نميآمد. به دروغ گفتم چند روز آينده ترتبش را خواهم داد. درستش خواهم كرد. گفت: راهي به جز اين نداري. خواستم در مورد اسم كتاب سئوال كنم. به نظر اسم عجيبي ميآمد. ولي گوشي را قطع كرده بود.
اسم كتاب را به رسم سنت بلند خواندم. عادت من و ديگر برادرانم اين بود كه در صورت برخورد با كلمه و يا تركيبي از كلمات نامتناسب، آن را به صورت بلند بخوانيم. شايد ديگران چيزي از آن سر در بياورند.
>عمل كردن به چند دستورالعمل گجدي براي سفر نكردن به ارمنستان <
يكي خنديد. دليل خندهاش را پرسيدم. گفت: ياد كارتون دوران بچهگيام افتادم. پرسيدم: كدام كارتون؟ سرش را از روي كتاب نقاشي بچهها برداشت و همان طور كه دستش بر پاهاي لخت دخترك نقاشي شده درون ِ كتابي خط ميانداخت گفت:
تو انگار توي اين دنيا نيستي؟
براي اولين بار در عمرم، دنيا دو سرم چرخيد. شدم نقطهاي در سفيدي. در خيابان يك دست سفيدِ ِ سوت و كوري آرام و كنجكاو قدم ميزدم. همه چيز كاغذي بود. مغازههاي كاغذي، ايستگاههاي كاغذي، درختان كاغذي، آبهاي روان داخل جوي هم كاغذي بود. به غير از من هيچ سياهياي به چشم نميآمد. آن قدر در خيابان گشتم تا به انتهاي خيابان رسيدم. خيابان بن بست بود. خواستم بر گردم كه مردي را ديدم لخت و عور. بر روي كف كاغذي خيابان ميدويد و آلتش را به ديوارهاي كاغذي ميكوباند. آن قدر اين كار را كرد تا نطفهها را بر روي در و ديوار خيابان پاشيد. همه چيز دهان باز كرده بود و مرا صدا ميزدند. اسم مرا سيلي ميزدند.
با سيلي محكمي كه آن يكي بر گوشم نواخت و همزمان صدايم كرد به خود آمدم:
_ ...
اين اسم من بود. سه نقطه. آن روز براي اولين بار اسمم به گوشم ميخورد. تعجب كردم كه چرا تا به حال، از خودم نپرسيده بودم كه اسمت چيست؟
همان طور خوابيده بر كف اتاقي كه در آن كتاب ميخواندم، سرم در بين دستهاي آن يكي بود. به چشمانش نگاه كردم و قطرهاي زلالي روي صورتم به پايين سر خورد. آن يكي گفت:
اشكهايت را پاك كن مرد. اشكهايم را پاك كرد مرد. چشمانم را بستم.
چشم كه باز كردم همه جا سفيد بود. درست سياهياي در دل سفيدي. بر روي تخت نرمي دراز كشيده بودم. هيچ كس دورو برم نبود. سوزني بر مچ دستم فرو كرده بودند كه وصل ميشد به مخزن آبي كه قطره قطره جان ميداد. تلفن اتاق زنگ خورد. گوشي را با پايان زنگ هفتم برداشم. رئيس بود. گفت: چرا تلفن را آن قدر دير برداشتم.
گفتم: فكر نميكردم براي من به صدا در ميآيد.
گفت: مگر به غير از تو كس ديگري هم در اتاق هست. دوباره به دورو برم نگاه كردم.
گفتم: هيچ كس در اتاق نيست.
خنديد و گفت: تا زماني كه حالت جا نيامده تلفن اين اتاق براي تو به صدا در ميآيد.
برايم گفت كه تا زماني كه نميداند چه موقعي است كارهايم را در اين جا پيگيري خواهم كرد.
گفتم: اين جا كجاست. انگار من در اين دنيا نيستم.
لحن حرف زدنش عوض شد. درست مثل كاراكتري كه توسط كاراكتر ديگري مچش باز ميشود. با صداي بلند تر از قبل گفت:
اين چه حرفي است ميزني. آن جا بيمارستان است. تو به علت ضعف بدني و كمي روحي بايد آن جا باشي. فعلن بايد آن جا باشي.
و گوشي را قطع كرد. پلكهايم سنگني ميكرد. به خواب رفتم.
با تك زنگ تلفن از خواب پريدم. تلفن با همان تك زنگ به خواب رفت و ديگر به صدا در نيامد. دوروبرم پر شده بود از كتابهاي مختلف. تمام وسايل كارم را به آن جا آورده بودند. ذره بين كه با آن رده پاي كاراكترهايي را ميگرفتم كه سعي داشتند هيچ رد پايي از خودشان به جا نگذارند. ميكروسكوپ كه كاركترهاي ميكروسكوپي را شناسايي ميكردم. بايد كارم را در آن جا از سر ميگرفتم. براي شروع كار به سراغ همان كتاب كوچك با اسم چند كلمهايش رفتم.
كتاب از هفت داستان تشكيل شده بود. با شش داستان كتاب مشكلي نداشتم. همه كاراكترها به راحتي دم به تله دادند. شش داستان پر بود از چيزي كه رئيس ما را عادت به اين گونه تلفظ كردنش داده بود: س ِ سه دندونه. س ِ سه دندونههاي تيز و برنده. به كارم وارد بودم. با توجه به اين كه اين روزها كه دولت جديد به سر كار آمده بود ما هم بايد هم قدم با آنها پيش مي رفتيم. رئيس ميگويد: تا چهار سال آينده بايد هر قشر و پيشهاي در پيشبرد اهدافمان سهم بسزايي داشته باشند. من هم با فرستادن كاراكتر س ِ سه دنونه داستان به سلماني، سيم ثانيه سرش را زدم. سلماني هم وقتي فهميد سر زدنش در راه پيشبرد اهداف نظام بوده و هيچ جرمي برايش محسوب نميشود، اظهار رضايت كرد. داستان ختم به خير شد. براي پنج داستان ديگر هم، از هر قشر يك نفر را انتخاب كردم كه هم رضايت آقاي رئيس جمهور را جلب كنم. هم رئيس!
مانده بود آخرين داستان مجموعه. داستاني كه فعلن اسم نداشت. كاراكتر داستان دختري بود نشسته بر كف اتاقي كه سفيدي اتاق از بين خطوط كتاب آن چنان بر چشمت ميتابد كه كورت ميكند. نه ميتوانستم دختر را به خاطر موهاي بيرون زده از متن داستان به بيابانهاي همين اطراف پرتاب كنم چون مو نداشت و يا داشته بود و موهايش را تراشيده بود. نه ميتوانستم بدنش را به خاطر لباسهاي تنگ و بدن نما، يك جا غذاي حيوانات وحشي كنم. بدنش پر بود از كاغذهاي سفيد. هيچ حرفي هم نميزد چه برسد به كلمات بو دار تا با بردنش به صحراهاي بو كرده، بويش تبعيد شود. از اول تا آخر داستان ،تمام، در اتاق ميگذرد. دختري با شكم ورم كرده، گريان، گاهي نشسته، گاهي خوابيده بر زمين سردش. زميني كه انگار بر روي زمين نيست. سرد و يخ زده. او در پلوتن بود و من لوريه، برادرش. اين اتاق رصد خانه آريزونا بود در 1935 ميلادي. داستان را آن قدر خواندم كه گاهي حس ميكردم اتاق او بر موج هاي دريا سوار است. اتاقي شناور بر آب كه اسبهاي دريايي او را شناور بر آب ميكشند. به سراغ كسي نميرفت و كسي هم به سراغش نميآمد. نشسته، چشمانش خيره به تلفن مشكي رنگ. با سيمهاي لختي كه ريشه در اين دنيا دارد. در انتظار زنگ خوردنش. نميگويد چه كسي! نميداند چه كسي! كسي كه صدايش همه چيز را به ارمغان خواهد آورد. دختر تا آخر لام تا كام حرف نزد. داستان در هيچ تمام ميشود. در سرزميني كه با قويترين تلسكوپها هم نميتوان آن را ديد. سرزميني كه از اهالياش هيچ نميداني. از مردانش هيچ نميداني. در مورد چشمان مردانش. كه آنقدر گرسنه هستند تا چشمانشان را از هر سوراخ ريزي عبور دهند يا نه. تا در يكي از شبها يكي از آنها را به اتاق دختر بفرستيم و سه نقطه.
سرخط اخبار فردا را كنيم از غيب فال گرفتن. نام دختر داستان را بگذاريم مالنا و با تعميم رفتارهاي او به مردم آن سرزمين، زجههايش را به صحراي پلوتوني پيوست كنيم.
تا قبل از اين كه اولين قطره باران بر شيشه مات اتاق برخورد كند نميدانستم تبعديان آسماني هم دلشان مي گيرد. داستان را آن قدر خوانده بودم كه از بر شدم. در اتاق قدم ميزدم و كلمات داستان را مو به مو ميخواندم. به كنار شيشه مات ميرفتم و مطمئن بودم آسمان در يك روز صاف و آفتابي گريهاش گرفته. صاف و صاف. مثل كفدست. كف دستي كه يك دانه مو هم ندارد. دختر ِ داستان بود نشسته در اتاقكي شناور بر دريايي در پلوتن. دل آسمان از گريه دختر شكسته. هزار و يك تكه شده. تكه بارانياش سهم من بود.
صدايي آمد. گوش تيز كردم. در اتاق بود كه كسي به آن ميكوبيد. گفتم: بفرماييد.
مردي با شكم ورم كرده در آستانه در قرار گرفت. اولين بار بود در زندگيم ميديدمش. گفت: غذا آورده. و ميز چرخ داري را به داخل اتاق هل داد. غذا را بر روي ميز كنار تختم قرار داد و رفت. گرسنهام نبود. دلم هيچ نميخواست. تلفن زنگ خورد. صداي زنگ دوم قطع نشده نرسيده به صداي زنگ سوم گوشي بر روي گوشم بود و گوش ميدادم:
_ الو؟ شما آن جا هستيد.
دختر داستان بود. اين تنها حرفي بود كه دختر با گفتنش به داستان پايان داد. نميدانم چرا برايتان نگفتم. نميدانم چرا بهتان دروغ گفتم. ولي دختر در پايان داستان بدون اين كه تلفن زنگ بخورد گوشي را برداشت و گفت: الو شما آن جا هستيد.
شايد فكر مي كردم با گفتن پايان داستان شما چيزي دستگيرتان شود كه من از درك آن عاجزم. اينها مهم نيست. مهم اين بود كه من در اين لحظه نميدانستم چه بگويم. شماره اين جا را از كجا گير آورده بود. رئيس؟ نه غير ممكن است او كه ميخواهد سر به تن اين كاراكترها نباشد.
_ الو؟ شما....
_ بله! بله! من اين جا هستم. من...
گفت خوب است كه كسي آن جاست. گفت از اين بابت خوشحال است. گفت كه بزودي به سراغش خواهم رفت. و گوشي را قطع كرد.
گوشي تلفن در دستم بود و حرفهاي دختر را در مخم مرتب عقب و جلو ميكردم.
هفت هفته ميگذرد و من هنوز نمي دانم چه گونه بايد به سراغ دختر بروم. ديروز آن يكي زنگ زد و خبر داد كه استخوانهايش را موريانهها خوردهاند. گفت: در صحراي اطراف شيراز مشغول پخش كردن مخ ز.ك خبرنگا زني بودند كه براي تهيه خبر از مخ فرمانده م.ج.آ از لندن وارد اولين رمان يك نويسنده شده بود. كارشان كه تمام شده بود آن يكي به ديگران گفته بود: من اين بار ميخواهم بمانم ببينم حيوانات وحشي از غذاي ما خوششان ميآيد يا نه! همه رفته بودند. او ماند. آن قدر ماند تا شب شد. آن قدر تاريك شد كه چشم، چشم را نميديد. او هم چشم حيوانات وحشي را نديد كه چشمانش را از كاسه در آوردند و ديگر هيچ نديد و فقط پچ پچ بود. گفت: موريانهها خيلي وحشي هستند. به لغت نامه ها هم رحم نميكنند.همين.
صبح كه بيدار شدم نميدانستم در كجاي داستان بودم كه خوابم برد. چند جلد كتاب فرهنگ لغت برايم آورده بودند. پر از كاراكتر كوچه بازاري. ساليان سال وقت ميخواست كه پروندهاش را بست. يادداشتي كه رئيس بر روي كتاب گذاشته بود حاكي از آن بود كه ساليان سال است آن يكي روي اين كتابها كار ميكرده.
زندگيم ديگر همچون داستانهاي كش داري حوصله خواننده را سر ميبرد. حبس شده در اتاقي پر از كتاب كه به ربع آنها هم رسيدگي نكرده بودم. روزها را پشت شيشه كدر ميايستادم و به آسمان آفتابي زل ميزدم. ديگر مطمئن بودم كه قطرات آسمان فقط صورت من را هاشور ميزنند. شايد اين سزاي قاتل كاراكترهاي يك داستاني است كه تا بينهايت ادامه دارد. آخرين باري كه رئيس زنگ زد در مورد آب و هوا ازش پرسيدم و او بعد از كلي خنده گفت: مگر تو در اين ... و حرفش را خورد. گفت: آسمان خدا همه جا يه رنگه. گفتم: آسمان بالاي اتاق من آفتابي است ولي باران ميبارد. خندهاش بلندتر شد و گفت: شوخي ميكنم. ولي من كه شوخي نميكردم. تا آن جايي كه خاطرم هست در زندگي با هيچ كاراكتري شوخي نداشتم. هيچ كاراكتري.
ديگر شبها را تا صبح كار ميكردم و دم صبح خوابم ميبرد. بيدار كه ميشدم يكي از طرف رئيس آمده بود و اجساد كاراكترها را با خود برده بود.
شبها خواب آن خيابان كاغذي را ميبينم. مرد هنوز لخت هست و باز هم آلتش را بر روي در و ديوار مي كشد. همانها و همان. به اضافه دختر داستان كه از گوشه ي ديوار پف كرده اي بيرون ميآيد. و خنده كنان با مرد ميدود.
×××
زنگ تلفن به صدا در ميآيد. خودم را خوابيده بر روي تخت ميبينم. دستهايم در جستجوي تلفن ميچرخد. تلفن را بر ميدارم. رئيس است. ميگويد: بچه حرامزاده خميري شكلي به دنيا آمده؟ بر روي تخت، مينشينم. چشمانم سياهي ميرود. ميگويد: گوشت به من است. مي گويم: بله! ميگويد: در طول اين مدت كه برايشان كار ميكنم سر كاراكتر بار داري را زير آب كردهام. فكر ميكنم. يادم به زن باردار اول داستان ميافتد. اولين داستان از كتابي كه به دستم دادند. آرام ميگويم: خودم با دستانم بدنش را زير خاك كردم. با هم پچ پچ ميكنند. بين خودشان ميگويند: بايد قانون را كمي اصلاح كنيم. تا بالاي سر بايد زير خاك كرد.
چشمانم سياهي ميرود. هيچ چيزي را نميبينم. ياد حرف آن يكي ميافتم:
چشمانم را كه از كاسه در آوردند ديگر فقط صدا بود. صداي پچ پچ حيوانات وحشي.
_ با تو هستم. الو؟ گوشت به من است.
گوشم به هيچ كس بدهكار نبود. ولي گوش ميدادم. ميگويم: همچين چيزي غير ممكن است. ما با دستهاي خودمان آنها را زير خاك كرديم. با دستهاي خودمان سنگها را بر سر و صورتشان زديم. ميگويد: ما نمي دانيم. بچه خيلي سر و صدا ميكند اعصاب همه را خرد كرده. بايد خفه شود. اين بار قبل از آن كه قطع كند ميگويم: در جايي خواندهام هر كاراكتري آبستن كاراكتر ديگر است. مكث ميكند. كسي در ميزند. هيچ نميگويم. ميگويد: بايد جنين را در نطفه خفه كرد. و گوشي را قطع ميكند.
باز كسي به در ميكوبد. اين بار خودم ميروم و در را باز ميكنم. همان مرد است. با شكمي ورم كرده. در تمام اين مدت فقط همان يك بار را برايم غذا آورده كه من هنوز لب به آن نزدهام. نگاهم ميكند و يك قدم به داخل ميآيد. سرش را به سمت تخت ميچرخاند. لبخندي ميزند و ميگويد: مثل اين كه هنوز آماده نشدهايد. هاج و واج نگاهش ميكنم. نميدانم در مورد چه چيز صحبت ميكند. به طرف تخت قدم بر ميدارد و ميگويد:
_ حسابي ضعف كردهايد. آخرين بار خودتان را كي در آينه ديدهايد.
نمي دانم. چرا هيچ وقت از خودم اين سئوال را نكردهام كه چه شكلي هستم؟ ظرف غذا را روبرويم ميگيرد. ميگويد: بايد غذا بخوريد. نميدانم چه بگويم. ميگويد: فرصتي نيست. بايد زودتر به اتوبوس برسم. همه در اتوبوس منتظر او هستند.
و مي رود.
سر ِ ظرف گرد غذا را بر ميدارم. بعد از هفته ها هنوز گرم است. باورم نميشود يك مشت كاغذ سفيد غذاي من است.
از هزاران صحرا مي گذرم. حيوانات وحشي به سويم ميدوند. موريانه برايم دست تكان ميدهند. در جادهاي كه به ارمنستان نميرود اتوبوسي در حال سقوط به ته دره است. رئيس در ماشيني كنار اتوبوس بلند گو به دست به مسافرهاي اتوبوس ميگويد: مسير را اشتباه آمديم. براي رفتن به ارمنستان بايد از دره بگذريم. همه مسافرهاي اتوبوس ميخندند و برايم دست تكان ميدهند. مرد در كنار صندلي راننده نشسته است. شكمش ديگر ورم ندارد. به رويم لبخند ميزند. دو دستش بر روي ترمز دستي اتوبوس است. در اتاقي به شماره 69 وارد ميشوم. اتاقي لختتر از هر اتاقي. اولين بار است كه دختر را ايستاده، با شكمي كه ديگر ورم ندارد، كنار پنجره ميبينم. آسمان هيچ رنگي ندارد. باران ميبارد. دختر ميگويد: مريخيها گريستن ميدانند.
|