|
داستان 121، قلم زرین زمانه
بدون نام
باز ذهن و روحم با من چه می کند؟ ...
اینقدر خالی ام که همه ی حرفهای دنیا می تواند در من بریزد تا بگویمشان .هنوز نمی دانم بعضی چشمها چه می خواهند ،اما تکلیفم معلوم است .یک جایی ...در یک روز تابستان ...ظهر ...درخانه ای که حتی نمای بیرونی اش سفید است
از روی دیوارش بوته ی گل سرخ آویزان است ،ظریف و خیره کننده .من انگار توی حیاط قدم زده ام .جایش معلوم نیست شاید مصر است
خلاصه ،حیاط طبقه طبقه و مارپیچ است و من در میان طبقات حیاط که هر کدام بخشی از خانه را هم در بر دارد،بالا و پایین می روم
توی گرما نشسته ام ،با لباس سفید عربی و در حال پاک کردن آلبالو هستم .دستهایم قرمز شده اند و قطره های آبِ آلبالو روی لباسم را خال خالِِ کبود کرده است
او- همان که سالهاست درونم خانه دارد -از پله ها می آید بالا .عرق کرده است
از تویِ حیاطمان ساحل دریا معلوم است .هنوز نشسته ام و آلبالو پاک می کنم .هسته هایشان را در می آورم ،اما چشمم به چشمهای اوست که در بندر به دنبال حرکت کرجی ای روی آب حرکت می کند و از آفتاب جمع شده است .چشمهایش زیبا تر است
من آلبالو ها را چپ و راست می کنم ...اما چشمم باز به چشم اوست و لبخند می زنم
هی لبخند می زنم ،انگار محو ام
می گوید که دوچرخه اش را رنگ زده است ...سفید .و می گوید که دوچرخه اش با رنگ سفید قشنگ تر شده است ،و دوست داشته با دوچرخه ی سفشدش راه بی افتد توی شهر تا همه او را با دوچرخه ی سفیدش ببینند ..یا نه ...تا اینکه یادش بماند دوچرخه اش را رنگ زده است ...نه اصلا نمی دانم چرا !نمی دانم چرا دوچرخه اش را رنگ زده است ودوست داشته با آن داخل شهر بگردد
انگار شب بوده .توی یک بولواری که انگاری سرش پایین باشد ،سوار دوچرخه اش بوده و بدون اینکه ترمز بگیرد ،تند تند می رانده ،در همان حال انگار با من هم حرف زده است ...اما من یادم نمی آید ...که با من حرف زده است؟
می گویید دور تا دورِ ساحل را رکاب زده تا با من حرف بزند ...!اما من یادم نمی آید
ما که همیشه با هم بوده ایم !من هشیشه توی این حیاط و این خانه بوده ام ،همیشه ،همیشه
..
دستم خیسِ قرمزیِ آلبالو هاست
آلبالو های بی هسته
احساس می کنم توی آلبالو ها قلت می زنم و به چشمهای او نگاه می کنم
و او خیره ی کرجی ای است که در بندر گاه ،به خط افق رسیده است
|