|
داستان 120، قلم زرین زمانه
محکوم
حالا نوبت دکتر بود تا طاس ها را در چنگ پرمویش بلقاند و پرتاب کند. جفت شش آمد. با شعف گفت: لامصب پنجه طلاست. سرهنگ که دستش را تکیه چانه کرده بود زیرلب بی حال غرید: ای بابا...
خدمتکار با سینی چای وارد اتاق شد. سرهنگ همانطور که با کمربند روبدوشامبرش بازی می کرد چشمش به رنگ سرخ ناخن های پای خدمتکار افتاد که تر و فرز وارد اتاق شده بود. بعدش چشم به صفحه بازی دوخت و گفت: بذارش همون گوشه. ناخناتو چکار کردی این رنگی شده؟ صدای زنگدار خدمتکار درآمد: حناهه آقا برا... حرفش تمام نشده سرهنگ پرید وسط حرفش: راستی سالن چرا انقدر سرده؟ رجب هیزم آورد بالاخره؟
وارد حیاط شد. گوشه حیاط تلی از چوب های خشک جمع شده بود. همانطور که سیگارش را دست گرفته بود هیزم ها را نگاه نگاه می کرد. سرانجام سیگار را گوشه لبش گذاشت و تکه ای را که سرش بیرون بود را به زحمت بالا کشید و بعد در حالیکه نفس نفس می زد شروع کرد به ورانداز کردنش. هنوز تر بود و سفید. قطر نازکش نشان می داد که تکه ای از درخت جوانی بوده است. آنقدر جوان و نحیف که معلوم بود بر خلاف سایرین حتی قابلیت نصف شدن از وسط هم نداشته و به خاطر همین همانطور استوانه مانده بود. سرهنگ دستی زد و تکه ای دیگر را برداشت.این یکی معلوم بود که از درخت تنومندی جداشده است. سرهنگ تخمین زد که باید مال درخت کهنسالی بوده باشد. به آرامی دستش را روی پوسته های کبره بسته و چغرش مالاند. از ظاهرش پیدا بود که حسابی آتشگیر است. بعد دو دستش را از هم باز کرد و سرش را عقب گرفت. مردد بود که کدام را انتخاب کند. سیگار را انداخت و دست آخر هر دو برداشت.
آتش شومینه رو به خاموشی بود. تکه چوب فرتوت را به محفظه آتش سراند و تکه جوان تر را لای روزنامه ای پیچاند و کناری گذاشت سپس دست هایش را به هم مالاند و با یک خوشی آنی که گهگاه بهش دست می داد گفت خب این هم از این.
دکتر روی مبل به حالت درازکش لمیده بود و همانطور که دست رو پیشانی گذاشته بود به سیگارش پک می زد و به نقطه ای خیره مانده بود. وقتی صدای سرهنگ را شنید انگار که منتظرش باشد، نیم خیز شد و گفت: سرهنگ چرا یه دستی به این اسباب اثاثیه خونت نمی کشی؟حالا خودت تنبلی می کنی لاقل بده کلفتت هر از چند گاهی ترتمیزشون کنه. دکتر وقتی جوابی نشنید سرش را بالا آورد و وقتی چهره سرهنگ را دید که با خونسردی مشغول جابه جا کردن چوب ها با انبر است با صدایی که حالا درش رگ افتاده بود ادامه داد: خب اگه درویش شدی بفروش اینا رو تا از بین نرفته پولشم بده به خیریه خودتم برو تو یه کلبه زندگی کن.
سرهنگ با بیتفاوتی نگاهی گذرا به سالن انداخت. با خودش فکر کرد که دکتر حق داشت. مدت ها بود که در سالن باز نشده بود و همه چیز از وقتی که زن و پسر و دختر و دامادش به خارج رفته بودند دست نخورده باقی مانده بود. یعنی خودش خواسته بود که باقی بماند. می خواست تمام خاطرات را یک جا در آنجا حبس کند و درش را قفل کند تا هر از چند گاهی یواشکی کلید بیاندازد و وقتی همه چیز را مرتب دید منظره اتاق از همان چهار چوب دررا دروازه ای کند برای ورود به خاطرات گذشته اش . در واقع آرایش راکد اتاق به آن روزها رنگ و لعابی نو-هرچند مصنوعی- می داد. اما با این حال مجبور بود که هر روز تکه هایی از گذشته را که جبرا از ذهنش محو می شدند با تخیلش قبل خواب بازسازی کند و دست آخر چیزی که در ذهنش می ماند ملغمه ای بود ازحقیقت و رویا با یک دنیا از تحریفاتی که می دانست نه ارزش دارند و نه صحت، وهمین بیش از هر چیزی آزارش می داد. چون بنا به طبعی که از خود سراغ داشت می دانست در آنچه که زاییده توهماتش است به طرز غیر قابل قبول اما هنرمندانه ای، تمام ناکامی ها یا شکست هایش وارونه جلوه داده شده است و اینبار مسئله ای که وجود داشت این بود که جز خودش کسی نبود تا با باوراندن پیروزی دائمی اش به او خودش و وجدانش را فراموش کند.
در تمام این سال ها با خودش عهد کرده بود تا مهمانی از گذشته پا به خانه اش نگذاشته به تنهایی وارد سالن نشود و حالا مهمان آمده بود و فرصتی پیش آمده بود تا بتواند قدری واقعیت را حس کند و از نزدیک ببیند که همه چیز را به اندازه یک بند انگش خاک گرفته است. از مبلمان های کار دست ایتالیا تا فرش های ابریشمی که بید جا به جایشان را سوراخ کرده بود.
پرده های اتاق با صدای ناهنجاری کشیده شدند و بلافاصله نور زننده آفتاب بر تک تک وسائل اتاق پاشیده شد. سرهنگ همان لحظه از قدم برداشتن باز ماند و برای چند لحظه تعادلش را از دست داد و نقش زمین شد. در چشمان دکتر که محو ماجرا بود احساس ترحم عمیقی دیده می شد. سرهنگ تلاش کرد تا افتادنش را با جستی سریع جبران کند اما واژگونی مجددش به رقت بار شدن صحنه کمک کرد. احساس کرد که نه فقط دکتر که خودش از بیرون به همراه تمام کسانی که تا آن وقت لاف قدرت او را درک کرده بودند نظاره گر ماجرا هستند. شاید به همین علت بود که تمام خشمش را در گلویش جمع کرد و با غیظ فحشی نامفهوم را نثار مهمانش کرد.
در جواب، دکتر با پشت دست، مختصر نمی را که گوشه چشمش جمع شده بود را پاک کرد و کمک کرد تا پیرمرد از زمین بلند شود.
حین برخاستن از زمین ناخودآگاه چشمش به مجسمه های سربازان فرانسوی افتاد که مال زمان ماه عسل و سفر دور اروپایش بود. کنارش مجسمه های زن و شوهر اسپانیایی بودند. قسمتی از تورپایین لباس عروس از بین رفته بود و به محض آنکه دستش به قسمت ریخته خورد قسمتی دیگر از لباس پودر شد و به زمین ریخت. بلافاصله صدای دکتر از پشت سر بلند شد که: بید زده...
دقایقی بعد هر دو پشت میز کوچکی در آشپزخانه نشسته بودند. دکتر که تمام عزمش را جزم کرده بود تا به قول خودش انرژی مثبت به دوست قدیمیش منتقل کند دست به فنجان برد و گفت: به به... چه عطری، راستی قهوه از کجا پیدا کردی تو این اوضاع؟
سرهنگ آهی کشید و گفت: فیروزه برام فرستاده.
دکتر چند حبه قند در فنجانش انداخت و یکی دیگر را گوشه لپش چپاند. بعد با صدای نا میزانی گفت: داری اشتباه می کنی...هر کس دیگه ای جای تو بود تا حالا فلنگو بسته بود و رفته بود.
بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد پوزخندی زد و گفت: چند وقت پیشا مهندس شایسته می گفت من همیشه گوش به زنگ خبر سرهنگم شوخی می کرد البته.
و فجان را هورت سر کشید.
دکتر با انگشت به سبیل پرپشت سرهنگ اشاره کرد. و سرهنگ آرام روی سبیل پرپشتش دشت کشید تا خرده نان چسبیده شده را بتکاند. راستی چند وقت بود که این عادت قدیمی ترکش شده بود؟ اینکه جلوی افسر گردان بایستد و وقتی موقع گزارش دادن صدای لرزانش را بشنود، دستی به سبیلش بکشد و با پوزخندی بگوید چرا می لرزی؟
سرهنگ ساکت نشسته بود و همانطور که قهوه اش را هم می زد با صدای سوت د اری نفس می کشید. سرش را پایین انداخته بود و با گوشه پا با دمپایی رو فرشی بازی می کرد. دکتر ادامه داد: واقعیتش هم همینه، تو خودت هیچ نگران نیستی؟ همه رفقات که یه چیزیشون می شد یا رفتن اون ور یا اون دنیا مگه غیر از اینه؟ بعد جرعه ای از قهوه اش خورد و قندش را مکید و گفت: من که میگم احتمالا از زیر دستشو ن در رفتی.
آن لحظه و خیلی لحظات دیگر که با خودش فکر می کرد نیز به چنین نتیجه ای رسیده بود. اینکه باید قبول کند دیگر به جز دکتر کسی از محفلشان نمانده بود. و حالا حضور او به تنهایی حکم ساز تنهایی بود از یک سمفونی. سازی که صدایش صد بار گوشخراش تر از شنیدن سکوت دلمرده خانه بود.
- یه لحظه هم شک نکن که حتما از زیر دستشون در رفتی. از تو کوچیکتراش خیلی خوش شانس بودن الان کاسه گدایی دست گرفتن. حالا چه جوری یه قرون از اموال جنابعالی بالا پایین نشده جای شگفتی داره. سرهنگ بلند شد و در حالیکه دست هایش را در جیب های روبدوشامبر فرو کرده بود به کنار پنجره رفت. هوا رو به تاریکی می رفت. از توی پنجره درخت خشک و برهنه بلوط تنومند توی حیاط را دید که بلندترین شاخه خشکش می لرزید. وقتی بیشتر دقیق شد گنجشک کوچکی را دید که مشغول جست و خیز روی شاخه بود. از خود پرسید گنجشک توی آن فصل؟
دکتر صدایش را کمی بلند تر کرد تا به گوش سرهنگ برسد: حالا خیلی هم خوش خوشانت نباشه. الانو نگا نکن که جنگه، یه ذره آبا از آسیاب بیفته دوباره شروع می کنن به حساب و کتاب کردن. اون موقع خیلی بعیده که بازم قصر در بری.
حرف های دکتر را می شنید و نمی شنید. با خود می اندیشید که حیاط هیچ تغییری نکرده بود. سنگ ها و آجرها از خیلی سال پیش، حداقل از پنج سال پیش تکان نخورده بودند و بدون تغییر مانده بودند. شاید در این سال ها باغچه قدری تغییر کرده بود. شاید. مثلا نهال اناری را که به سفارش فیروزه و برای سرگرمی کاشته بود را سرما زده بود. یا درخت خرما لو تناور تر شده بود.
سعی کرد به کاشی های کف حیاط چشم بدوزد. در ذهنش با کاشی ها مربع ساخت. اول مربع یک در یک بعد دو در دو، سه در سه و بزرگتر و بزرگتر، آنقدر که وقتی به خودش آمد چشم هایش به دو دو افتاده بودند و تمام اندامش کرخت شده بودند. بی اختیار چشمانش را به طرف افق گرداند. نیمه خورشید مثل گوی سرخی اشعه ای طلایی رنگ را در آسمان پراکنده می کرد. حس گنگی داشت. ناگهان رجب را دید که با عجله در پارکینگ را باز می کند و شورلت سلطنتی –اهدایی دربار به پاس خدمات صادقانه-را دید که وارد حیاط شد. و بعد راننده را دید که با چابکی پیاده شد و در عقب را برایش باز کرد. طبق عادت روزانه در آن وقت روز و آن نقطه جلوی باغچه که اسکناس ده تومانی نویی را تا کرد و در جیب رجب گذاشت . خوب یادش نمی آمد ولی آنروز حتما جشنی بوده که تمامی مدال هایش را به سینه انیفورم نظامی اش چسبانده بود. همیشه همینطور بود، همیشه منتظر می ماند تا به مناسبتی مجموعه افتخاراتش را به نمایش بگذارد و حساسیت شدیدی داشت تا تمامی سوابق درخشانش یکجا نمایانده شود زیرا معتقدبود که تنها در آن صورت است که حق مطلب چندین سال خدمت صادقانه در راه میهن فهمانده می شود و البته این استدلالی بود که برای دیگران می آورد. تمام حواسش را جمع کرد تا کمتر صدای اکنون را بشنود و بهتر بتواند در گذشته غرق شود.
وقتی دقت کرد حیاط را آذین بندی شده دید. چندین میز که با رومیزی سفید در جای جای حیاط گذاشته شده بود که روی هر کدام میوه و شیرینی به مقدار کافی قرار داشت. کنار دیوار هم میز بلندی قرار داشت که قرار بود شام آنجا سرو شود. خودش کنار سیاوش که لباس فارق التحیلی به تن داشت ایستاده بود و از کسانی که به خودش و پسرش تبریک می گفتند با غرور تشکر می کرد. حالا اکثر میهمانان رسیده بودند و مراسم آتش بازی شروع شده بود. نورهای سبز و آبی به صورت گلوله های کوچکی با سرعت به آسمان می رفتند و کم کم از سرعتشان کم می شد و ناگهان پخش می شدند و از صفحه آسمان محو می شدند. همزمان با شروع آتش بازی صدای زوزه گنگی شروع شده بود و و ناگهان به صدای مهیبی رسید که نمام خانه را لرزاند. وقتی به خود آمد دکتر را دید که با غیظ به طرفش می آمد.
بابا مگه نمیشنفی صدای آژیرو... یالا رابیفت بریم پایین تا نزده داغون کنه.
سرهنگ جوابی نداد و دوباره برگشت و خیره به آسمان شد و چشم به گلوله های رنگینی دوخت که در دل شب حرکت می کردند. اما چه فایده که می دانست حالا آن نورها به جای فشفشه آتشبازی منورهای جنگیست . باز هم سعی کرد و به ذهنش فشار آورد، اما فایده ای نداشت. حالاچراغ ها خاموش شده بودند. حس کرد کسی بازویش را گرفت. تو روشنی چراغ قوه، چهره مش رجب را دید که چشمهایش حالت التماس به خود گرفته بودند. شاید هم به خاطر سایه زیر چشمش، این طور به نظر می رسید.
-آقا جان، جان رجب امروزو بیا بریم... امروز با روزای دیگه فرق داره ها دارن بد میزینن.
و وقتی سرهنگ را بی اعتنا دید ادامه داد: بیایین بریم پایین مثه دفعه های پیش انقده خون به دل منو این زن بدبخت نکنین.
اما سرهنگ بی آنکه کلمه ای بگوید دوباره رو گرداند. صدای غرش هواپیما و پشتبندش صدایی وحشتناک تر و بلندتر از دفعه های قبل خانه را لرزاند. دکتر با حالتی عصبی پشت دستش را به کف دست دیگر کوبید و با عصبانیت گفت:
اه ه ه... بابا مش رجب یه چراغ قوه ام به من بده بیا بریم و بعد دست رجب را گرفت و آرام هلش داد.
رجب همانطور که با اکراه با دکتر هم قدم شده بود سرش را بگرداند و در تاریکی به سرهنگ نگاه می کرد. صدای در که آمد مطمئن شد که رفتند. چراغ قوه ای را که مش رجب برایش گذاشته بود برداشت. صدا ها حالا به اوج خودشان رسیده بودند. سرهنگ به حیاط رفت. با واضح تر شدن سر و صداها، انگار که طمانینه سرهنگ در قدم برداشتن بیشتر شده باشد، آرام آرام پله ها را پایین رفت و کورسوی نوری را که از زیر زمین نمایان بود را دید.
قدری سکوت شد و بعد فقط صدای صوتی ممتد، که قبل هر انفجاری شنیده می شد، اینبار با صدایی واضح تر به گوش رسید و بعد صدای متوالی چند انفجار بود که هر بار نزدیکتر می شد. یک آن احساس کرد که نیروی شدیدی به پشتش وارد شد و بدنبالش با فشار به جلو پرتاب شد و چند متر جلوتر زمین خورد. گوش هایش کیپ شده بودند. چیز سفتی را در دهانش حس می کرد. به زحمت از بلند شد و دندانش را به بیرون تف کرد. با پشت انگشت شست خونی را به واسطه شکافته شدن پیشانیش روی پلک ریخته بود پاک کرد و نور چراغ قوه را طوری تنظیم کرد تا خانه نیمه ویران شده را بهتر ببیند.
خط موربی نمای بخش خراب شده را از بخش باقی مانده جدا می کرد. هر قدم که به طرف خانه حرکت می کرد شعف بی منطقی که ته دلش را قلقلک می داد بیشتر می شد. قبل از آنکه از در ورودی که حالا افتاده بود عبور کند صدای داد و فریادرا از طرف زیرزمین شنید.
راه پله منتج به زیرزمین پر از کلوخ شده بود. پاهایش قدری سست شدند اما تصمیمش را گرفت و بی توجه به نعره های دکتر و رجب،چراغ های حیاط را روشن کرد و به سمت آشپزخانه و جایی که تا دقایقی پیش ایستاده بود رفت. بخش عمده از سقف آشپزخانه خراب شده بودند از آنجا می شد سقف آسمان را مشاهده کرد که ستاره هایش سو سو می کردند. وقتی جلوی قاب پنجره ایستاد تصویری کاملا نو را از حیاط خانه زیر نور دو تیر چراغی که هنوز سالم مانده بودند مشاهده کرد. هر گوشه از حیاط را تکه های متلاشی شده خانه اش را فرا گرفته بود. آنچه بیش از هر چیزی قابل توجه بود درخت بلوط پیری بود که از وسط شکسته بود و با پنجه های خشکش به روی زمین افتاده بود. گویی که موجودی جاندار است که در کف حیاط بعد از طی سالیان متمادی در حال جان کندن باشد زمین را چنگ می زند.
صدای آزیر سفید از دور به گوش می رسید و همزمان قطرات اشک از شدت هیجان روی گونه هایش جریان گرفت . بعد ناگهان انگار که یاد مطلبی افتاده باشد به سمت اتاق پذیرایی حرکت کرد. در اتاق قفل بود. بی قیدانه بعد از چند تنه محکم در را باز کرد و به اتاق قدم گذاشت. آرایش اتاق کوچکترین تغییری نکرده بود. انگار که تمام خانه حکم حفاظی برای اتاق پذیرایی بوده باشد، حتی دیوارها هم ترک برنداشته بودند و تمام اشیای موجود در اتاق استوار بر سر جای خود ایستاده بودند. سرهنگ با نگاهی مات بر کل اتاق روی مبلی ولو شد. بعد از چند ثانیه تردید ناگهان از جایش پرید و به کنار شومینه رفت. آتش شومینه خاموش شده بود. دست دراز کرد و تکه چوب فرتوتی را که ساعتی پیش در آتش انداخته بود را از آتش برداشت تکه چوب تمام سوخته بود و خاکستر شده بود. سپس با ولع تکه چوب جوان تر را که در روزنامه پیچانده بود را بیرون آورد. بدنش ناگهان سرد شد و به دنبال آن بغضش ترکید و با صدای عجیبی شروع به گریه کرد. شدت گریه اش به حدی بود که گویی راه نفس کشیدنش بند آمده بود. انگار بغض چندین ساله ای سرانجام ترکیده باشد.
چوبی که سوخته بود هیزم جوان بود و در عوض الوار پیر که در روزنامه مانده بود کوچکترین تغییری نکرده بود.
|