|
داستان 100، قلم زرین زمانه
جایی کنار دودکش
سنگینی سرما و سبکی بو ، هوا را سبک و سنگین می کردند.
بعضی وقتها سرما، بعضی وقتها هم گرمای بو ، سوز هر دو ، موهای زردم را سیخ می کرد.
پوست تیره ای نداشت. سفید، با خطهای کوتاه و دراز قهوه ای . دودکش ، پشمهای سفیدش را کمی تیره کرده بود.
هر از چندگاهی با چشمان سبزش تاریکی شب را پاره می کرد. اما بیشتر از هر چیز این گرمای بو بود که دماغم را قلقلک
می داد. می خواستم تمام بو را یکدفعه شکار کنم. چند قدم جلوتر رفتم. جیغی کشید با جیغش سرمای شب را تیغ می زد. اما من با او کاری نداشتم. فقط می خواستم سکوت بو را بشکنم.
چنگالهایش را جمع کرد. با هم صدای جیغ. جیغ و زخم روی پوزه ام، سوز داشت. برگشتم اما چنگال هایم فقط تاریکی شب را خراش داد. رفته بود.
جای گرمی بود. دست و پایم را زیر شکم پشمی ام قایم کردم. گرمای دودکش سیخ پشم هایم را نرمکی کرد. ثمره گرما
«میو» «میو» زوزه واری بود که مرا یاد آن بعدازظهر سرد می انداخت. کنار یکی از درخت های خیابانی که نمی دانم اسمش چه بود. فقط با درختهایش می شناختمش کز کرده بودم. گوشهایم هر چند دقیقه یک بار از صدای قدمها می ترسید. مردمک
چشمهای زردم به دنبال کفشهای سیاه و سفید و قرمز می آمد و می رفت. این منظره ها حتی از سرما هم برایم تکراری تر شده بودند. چشم هایم را برای چند دقیقه بستم. باد تندی وزید با بویی تند. دوباره بو کردم کمی آن طرفتر . دو دختر شق و رق منتظر آن موجودات استخوانی بودند.
همان موجودات زشت و عجیب و غریب که ما گربه ها را زیر می کنند و انگار نه انگار که خون گربه ای لای لاستیک هایشان را قرمز می کند. یکی از دخترها موهایش به رنگ استخوان بود.
جلوتر رفتم دیگری موهای قهوه ای داشت که زیر روسریش پیدا بود. پالتویی سفید که خطهای قهوه ای بوداری داشت. بوی تندی که آب دهانم را روی موهای نرم پوزه ام می ریخت. موهای زردم را سیخ کرد. با چنگالهایم می خواستم چیزی را فشار بدهم زمین پالتو بو
بو دورتر شد جایی که دختر مو قهوه ای با جمعیت یکی شد . نگاهش کردم پاهایم را جلو بردم اما نمی دانم چرا به عقب بر
می گشتم.
تا به پله اول اتوبوس نزدیک شدم با جیغ و دادهایشان هولم دادند.
«پیشته» گربه بی صاحب
گربه ها دیگه شورشو در آوردند
نمی دانم این گربه ها به چه دردی می خوردند. همه جا هستند «پیشته»
- خانم ، خانم میشه یک لحظه اون عصاتونو بدین.
- نه خانم من، بدون این عصا نمی تونم راه برم. گربه که شما رو نمی خوره، ولش کنید این حیوون زبون بسته رو،
- آخه خانم این گربه پر رو می خواد سوار اتوبوس بشه.
صدای قلبم شکم پشمی ام را بالا و پایین می برد می خواستم برگردم که یکدفعه آقایی که با هر قدمش می خواست من را له کند با یک میلۀ آهنی دنبالم می کرد. این صندلی به آن صندلی.
آدمها کم بودند این گربه ها هم برای ما درد سر شده اند.
این صندلی پیشته به آن صندلی.
از وسط پاهایش رد شدم، میله از دستش افتاد تا خم شد میله را بردارد خودم را زیر صندلی اش قایم کردم . مثل یک توپ جمع شدم.
موهای زردم به هم چسبیده بودند . صدای ترس را توی شکم پشمی ام می شنیدم . بو راحتم نمی گذاشت . کمربند پالتوهایش روی صندلی دراز شده بود. تکان و تکان می خورد. با هر تکانش به من نزدیکتر می شد . پوزه ام را کمی جلوتر بردم . نوک سبیل هایم کمر بندش را لمس کرد. بوی تندی داشت. مثل امشب موهای زرد به هم چسبیده ام را باز می کرد . گوش های مثلثی ام را تیز می کردم و می خواستم جیغ بکشم که کمربندش بلند شد چند قدم دورتر جیغ در گلویم خفه شد. وسط آدم ها راه افتادم دوباره جیغ و دادها و لگدها شروع شد.
وای گربه گربه ، تا حالا توی اتوبوس بوده!
وختر مو قهوه ای برگشت. لبخندی بر جیغ و دادها زد و مرا با لگد کنار جدول پرت کرد و با دوستش خداحافظی کرد.
یک خیابان با تمام جار و جنجالهای آدم هایش را پشت سر گذاشتم، راهش را کج کرد توی یک کوچه، کنار در سبز رنگی، هنوز به من بی اعتنا بود حتی دیگر با لگد مرا پرت نمی کرد در را باز کرد و من به دنبال بو.
یک حیاط با چند تا درخت، طناب سبز رنگی هم بین دو تا از درختها زده بودند. پالتوهایش را روی طناب آویزان کرد. منم کنار درخت کز کردم.
با لبخندی از سر دلسوزی به من نگاه کرد، با نوک تیز کفشهایش زیر شکمم را قلقلک داد ، بعد از چند دقیقه ، ور رفتن با شکمم حوصله اش سر رفت. مرا تنها گذاشت آستین پالتویش روی طناب دراز شده بود گازش گرفتم و کشان کشان از خانه بیرون رفتم. جایی کنار دودکش پالتویی نرم و خوش بو برای او...
|