رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 94، قلم زرین زمانه

حدود چهل و سه سال پيش بود که پسر قديمي‌ترين خانواده شهر، از قديمي‌ترين خانه شهر، به قصد خودکشي خارج شد

حدود چهل و سه سال پيش بود که پسر قديمي‌ترين خانواده شهر، از قديمي‌ترين خانه شهر، به قصد خودکشي خارج شد . شهر ما، يک ساختمان بود . يا بهتره بگم يک ساختمان، شهر ما بود . هر خانواده در يک طبقه زندگي مي‌کرد . قديمي‌ترين خانواده شهر در اولين طبقه زندگي مي‌کرد . خانواده‌اي که پسرشون به قصد خودکشي در سن يازده سالگي، خانه قديمي‌شونو ترک کرد . دليل خودکشي پسر، فرار سگش بود . اون نمي‌تونست بفهمه که چرا سگش فرار کرده . به سگش زياد غذا مي‌داد . تمام وقتشو با سگش بازي مي‌کرد . حتي باهاش حرف هم مي‌زد . ولي سگش فرار نکرده بود . مرده بود . پدر براي اينکه پسر کمتر ناراحت بشه، گفته بود که سگش فرار کرده . پسر اينو نمي‌دونست . اين بدترين حادثه زندگيش بود . در اون زمان، شهر ما هزار و هشت‌صد و هفتاد و چهار طبقه بود . ولي هر چند وقت يک‌بار، با تشکيل خانواده جديدي، شهر ما هم بلندتر مي‌شد . بعد از حدود چهار سال بالا رفتن از شهر، پسري را ديد که کور بود . نبودن در دنيايي که توش نمي‌شه ديد هم دليل ديگري براي خودکشي شد . اون باز هم بالاتر رفت . حدود نه سال بود که داشت طبقات شهرو بالا مي‌رفت . به دلايل زندگي کردن فکر مي‌کرد . ولي فرار سگ و پسر کور، دلايلي کافي بودن براي زندگي نکردن . به نظر اون، اگه پسر کور هم مي‌تونست، خودکشي مي‌کرد . پسر قديمي‌ترين خانواده شهر فکر مي‌کرد که تنها راه خودکشي کردن، همينه . خودکشي کردن چهار نفرو شنيده يا خونده بود . همه اون‌ها، خودشونو از يک جاي بلند پرت کرده بودند . در طبقه دو‌هزار و دويست و پنجاه و هشت بود که يک شاعرو ديد . شاعر تعريف کرد که چطوري باد، تمام نوشته‌هاشو برده . حدود چهل سال بنويسي و باد تمام اون‌ها رو در يک لحظه با خودش ببره . شاعر اينو گفت . ولي اين شاعر بود که پنجره‌هاي دو طرف خانه را باز گذاشته بود . که باد نوشته‌هاشو ببره . کسي نمي‌دونه چرا . پسر که در اون موقع حدود بيست و هفت سال داشت، به شاعر پيشنهاد کرد که خودکشي کنه . ولي شاعر، پيرتر از اوني بود که بتونه به بالاي شهر برسه . پسر دوباره طبقاتو بالا رفت . طبقه دوهزار و هشت‌صد و دوازده بود که صداي گريه دختر بچه‌اي، توجهشو جلب کرد . دختر حدود هفت سال داشت . پدرش اونو زده بود . زياد زده بود . به خاطر اينکه گفته بود مادرشو از پدرش بيشتر دوست داره . دفعه قبل، مادرش تو دهنش فلفل ريخته بود . زياد ريخته بود . چون اون دفعه گفته بود پدرشو بيشتر دوست داره . اون هيچ کدومو دوست نداشت . اون، خرسشو از همه بيشتر دوست داشت . ولي هيچ وقت نمي‌گفت . چون اون نمي‌زدش . دختر مي‌ترسيد خودکشي کنه . پس پسر، به تنهايي، به بالا رفتن ادامه داد . سي و چهار سالش بود که مرديو ديد که مثل اون، مي‌خواسته خودکشي کنه . ولي دختريو مي‌بينه و باهاش ازدواج مي‌کنه . و از خودکشي کردن پشيمون مي‌شه . به پسر قديمي‌ترين خانواده شهر مي‌گه که اون هم، همين کارو بکنه . بهش پيشنهاد مي‌ده که با دخترش ازدواج کنه . ولي اون نخواست که ازدواج کنه . دلايلش براي خودکشي، بيشتر از اوني بود که بخواد منصرف بشه . پس بالاتر رفت . در طبقه سه‌هزار و سي‌ و هشت، زنيو ديد که مرده . کسي اون‌جا نبود . ادامه داد . سي و هفت سالش بود که از راديوي طبقه سه‌‌هزار و دويست و چهارده، شنيد که جنگ شده . مرد اون خانواده هم بايد مي‌رفت به جنگ . اون دوست نداشت بره . زنش گريه مي‌کرد . پسرشون گريه نمي‌کرد . اون نمي‌دونست که بايد گريه کنه . چهار سالش بود . پدر به پسر گفت داره مي‌ره مسافرت . پسر خنديد . پدر لبخند زد . مادر گريه کرد . پسر قديمي‌ترين خانواده شهر، به پدرش فکر مي‌کرد . اون مي‌دونست جنگ يعني چي . پس نخنديد . گريه هم نکرد . ولي دليل ديگري براي خودکشي پيدا کرد . بعد از بيست و هفت سال، به بالاي شهر رسيد . در قفل بود . کليد تمام قفل‌هاي شهر، اون‌جا بود . بايد از بين اون‌ها، کليد اين قفلو پيدا مي‌کرد . حدود چهار سال طول کشيد تا اون کليدو پيدا کنه . درو باز کرد . مي‌خواست دليل خودکشي کردنشو بنويسه . ولي فکر کرد اين کارو بايد سي و يک سال قبل مي‌کرد . روزي که قديمي‌ترين خانه شهرو ترک کرد . خودشو سرزنش مي‌کرد که چرا اين کارو نکرده . اين، دليل ديگري شد براي خودکشي کردن . ولي در اون لحظه، تنها دليل خودکشي کردنش، رسيدن به هدفي بود که سي و يک سال به دنبالش بود . پس خودشو از بالاي شهر، به پايين پرت کرد . وقتي داشت سقوط مي‌کرد، مرد پيريو ديد روي صندلي چرخدار . يک پسر جوون، داشت اونو مي‌برد کنار پنجره . رو ديوار خونشون، چند مدال ديد . اين مدال‌ها، براي جنگ بود . زنيو ديد که از پسرش مي‌پرسيد که اونو بيشتر دوست داره يا پدرشو . اون نتونست جواب پسرو بشنوه . شاعريو ديد که داره مي‌نويسه . مرديو ديد که بچه‌هاش، دستشو گرفتن و دارن راه مي‌برنش . آخه اون مرد، کور بود . اين سقوط، نه سال طول کشيد . وقتي در کنار قديمي‌ترين خانه شهر سقوط کرد، کسي اونو نشناخت . کسي نمي‌دونست که اين، همون پسر يازده ساله قديمي‌ترين خانواده شهره . پسري که چهل سال قبل، قديمي‌ترين خانه شهرو ترک کرد . چيزي که من هم نمي‌دونم اينه که اون، وقتي خورد زمين مرد يا قبل از رسيدنش به زمين، مرده بود . اونو سوزوندنش . خانواده‌هاي قديمي شهر که ساکن طبقات پايين شهر بودن . اون‌ها گفتن کسي که تو آسمون جايي نداره، رو زمين هم جايي براش نيست .

Share/Save/Bookmark