|
داستان 93، قلم زرین زمانه
در جادهاي که نميدونستم به کجا ميرسه، راه ميرفتم
در جادهاي که نميدونستم به کجا ميرسه، راه ميرفتم . جلومو گرفتن . نميدونم چرا . منو به يک زيرزمين بردن . فکر کنم نزديکترين زيرزمين بود . دليل راه رفتنمو پرسيدن . دليل انتخاب کردن اون جاده رو ازم پرسيدن . من جوابي نداشتم . پس اونها اولين اخطارو بهم دادن . بهم گفتن همکاري نکردن، جرم منو سنگينتر ميکنه . ولي من نميخواستم همکاري نکنم . دليلي نداشتم . جرمهايي که مرتکب شده بودمو بهم گفتن . فکر کنم براي اينکه بترسم . راه رفتن بدون دليل . انتخاب راه نزديک و راحت . من نميدونستم که جرمي مرتکب شدم . نميدونستم که اين کارها جرم محسوب ميشه . ولي فهميدم که بايد بترسم . پس ترسيدم . بازجوها خوشحال شدن . هيچ وقت فکر نميکردم که ترسيدن من، باعث خوشحالي کسي بشه . ازم پرسيدن که قبول دارم که اين جرمها رو مرتکب شدم يا نه . من اين کارها رو کرده بودم . من بدون دليل، در جادهاي که نميدونستم به کجا ميرسه، راه رفته بودم . اونها ميگن جاده راحتي بوده . و اونها ميگن که اين کارها، جرم محسوب ميشه . پس من مجرمم . من قبول کردم . پس از سه روز بازداشت بودن، حکم صادر شد . به دليل همکاري کردن در مراحل بازجويي و سابقهدار نبودن، به من تخفيف دادن . منو به جادهاي بردن پر از پيچ و خم . پر از شيب . و از نظر مسافت، حدود دو برابر جاده قبلي . يک وزنه و يک هدف هم به من دادن . ازشون تشکر کردم . هدف من، تمام کردن دوران محکوميت شد . با رسوندن وزنه به شهر انتهاي جاده، به هدف ميرسيدم . کمتر استراحت کردم که زودتر به هدف برسم . به شهر انتهاي جاده رسيدم . خودمو معرفي کردم . از خسته بودن من، خوشحال شدن . هيچ وقت فکر نميکردم که خسته بودن من، باعث خوشحالي کسي بشه . ازم پرسيدن که دوران محکوميت چطور گذشت و چه احساسي دارم الان . من گفتم دوران محکوميت خوب گذشت و الان خوشحالم . براي اينکه اعتراض نکرده باشم، اينو گفتم . عصباني شدن . هيچ وقت فکر نميکردم که خوشحال بودن من، باعث عصبانيت کسي بشه . به من گفتن که بايد بازداشت بشم . دليل محکوميتمو ازشون نپرسيدم . ترسيدم که جرممو بيشتر کنه . ولي خودشون بهم گفتن . جرم من، خوب بودن دوران محکوميت و خوشحال بودن بعد از دوران محکوميت بود . بعد از سه روز بازداشت بودن، حکم صادر شد . به دليل سابقهدار بودن، به من تخفيف ندادن . دو تا وزنه و دو تا هدف به من دادن . ازشون تشکر کردم . من بايد وزنهها رو به شهر ابتداي جاده ميبردم . و پس از تاييد کردن و مهر زدن روي وزنهها، به اينجا بر ميگشتم . کمتر استراحت کردم که بيشتر خسته بشم . خيلي خسته شدم . راه طولاني بود . پر از شيب . پر از پيچ و خم . به دلايلي که ممکن بود دوباره محکوم بشم، فکر ميکرم . تصميم گرفتم که خودمو خستهتر نشون بدم . ولي بعد فکر کردم که شايد اينو نوعي اعتراض بدونن و محکومم کنن . اعتراض کردنو دوست نداشتن . بايد ناله کنم . نبايد اعتراض کنم . بايد گريه کنم . بايد ازشون تشکر کنم . تشکر کردنو دوست دارن . نبايد بخندم . نبايد خوشحال باشم . بايد هدف سختي انتخاب کنم . اونها بايد باور کنن که من تنبيه شدم . به هدفهاي سخت فکر کردم . پيدا کردن هدفي که مورد قبول اونها باشه، راحت نيست . دويدن دور يک ميدان . ولي اين، هدف نداره . راه رفتن در جاده، براي رسيدن به شهر انتهاي جاده . ولي ممکنه جاده سختتري وجود داشته باشه . پيدا کردن هدف، سخته . دوران محکوميت تموم شد . با وزنههاي مهر خورده برگشتم . حدسم درست بود . ازم پرسيدن . دليل و نوع کاريو که ميخوام بعد از دوران محکوميت انجام بدم . بعد از تشکر کردن، بهشون گفتم که ميخوام با وزنه و بدون کفش، درجادههاي سخت، راه برم . خوشحال شدن . هدفمو از اين کار پرسيدن . بهشون گفتم رسيدن به شهر انتهاي جاده . خوشحال شدن . پرسيدن که اين کار، چه کاربردي داره . نميدونستم . بهش فکر نکرده بودم . نميدونستم که چه کاربردي ميتونه داشته باشه . ترسيدم . گفتم نميدونم . محکومم نکردن . بهم پيشنهاد دادن . ازشون تشکر کردم . سالها از اون روز ميگذره . من سالهاست در جادههايي سخت، راه ميرم . با وزنه و بدون کفش . براي رسيدن به شهر انتهاي جاده . من الگوي مردمم .
|