رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 11، قلم زرین زمانه

کيف پول: يک

واگويه
اينجا آدمها سريع مي آن و مي رن. چرا اين کار رو کردي؟ واقعاً معني اين کار رو نمي فهمم. بودي، من هم بودم. نمي تونم قبولش کنم...

اين يکي ديگه از دروغهام نبود؟

قبولش مي کنم، با تمام وجود. نمي شه گذاشتش جاي که حواسم هم رد نشه...

دور هم نمي افته، عزيزه.

بايد...بايد...نه...

از تو بعيد نبود. حتماً برام نامه هم نوشتي.

نه!

چرا تو هر جيبش يه نامه است؟ صبر کن. مثل نامه نيست...

صحبت کن (؟) اطراف اينجا (؟) ترانة ...(؟)چي کار کردي؟

شاسگول...حداقل آدم مي تونه بخنده!

خيلي ممنون. بعضي ها انتظار دارند آدم کارهاي عجيبي انجام بده.

آدمها سريع مي آن و مي رن.

اول يک سيگار، بعداً پولام رو توش مي ذارم...

اطراف اينجا مانند روحي از در بيرون مي روم

و در مه گم مي شوم...

ميان ماه و تو، آن فرشته ديد بهتري دارد تا بداند چي درست است يا غلط

اطراف اينجا چيزي جريان دارد...

نمي دانست که گوش هايم به ميل خودم کار مي کنند!

حالاش زياد خوب نبود. سرخ شده بود؟ می خواست که بگم "آره"، گفتم "نه!”

گذاشت رفت. من پشت سر خودم رو هم نگاه نکردم. برای آخرين بار هم نگاش نکردم. من رفتم...اون طرف خيابون. شب بود. چيز ديگه ای يادم نيست. اين کيف پول...

اطراف اينجا هميشه مي ايستيم

اطراف اينجا مانند شيري مي شويم

اما توقعمان اندازي بره ايست

اطراف اينجا چيزي جريان دارد...

اينها چيه؟

شعر؟

خودم مگه شعر کم دارم؟

"اطراف اينجا همه شبيه هميم...؟"

عجيبه... من اينها رو نمی فهمم، اما اين اوليش جالب بود. چيز ديگم که ننوشته روش...

بعديش چيه؟

نه!

صبر کن!

فردا بازش کن...چرا؟

خوب نمی دونم...

حوصله ندارم...

فردا يکی ديگشو می خونم.

هر کسي آزرده مي شوديه بعد از ظهر جمعه پاييزي و باروني....مي دوني چی به سر آدم مي آره؟ اگه مي دوني پس مي فهمي چه حالي دارم.... نه نمي دوني!

امروز بايد آزرده نشم؟ باشه سعی می کنم...

پسر امروز حال تو هم بد شده؟

آهنگو قطع نکن...

دستت را عقب نکش

دستت را عقب نکش

نه عزيزم به من دست نزن. چرا آهنگو قطع کردی؟

ناراحت شدی؟

“يه بستنی با هم بخوريم؟"

“می شينم تا بيايی."

وقتی روز طولانيه، شب برايت تنهايی دارد.

“امير هوای بعد از بارون کيف نمی ده؟"

اولين روز پاييز با بستنی و امير شروع کردن، خيلی بهتر از راه رفتن با آدميه که نمی دونه کجا بايد دست کسی رو بگيره. نه ماشينی داره، نه حرفی برای گفتن. آره جوجو هر کسی آزار می بينه، وقتی که تنهاست. من که نيستم، امير اينجاست.

“چرا عزيزم بگو، گوشم با توه..."

چيزی به سرم نمی آره. دستمو بگير، اما دندة ماشينو فراموش نکن.

“چيه؟"

خوشحالی که تنها نيستی؟ منم فکر می کنم خوشحالم.

ـــــــــــــــــ

حالا همه خوابن.

“نه بابا با شيوا بودم."

“شب بخير."

داشتن اتاقی پر از خرد و ريز و وسايل مختلف و فضاهای متفاوت در عين حال عاشق و پيرو سبک مينيماليسم بودن يکی ديگه از تناقض های منه!

حالا کنار پنجرة اتاقم می رم، پردة آبی رو کنار می زنم، سيگاری روشن می کنم و زير حلال ماه دنبال آرزويی می گردم. می دونی از هفت روز هفته فقط يه بار من بهت زنگ می زنم، چون دخترم ديگه. شب تو بايد شب بخير بگی. يه روز هم می آم خونتون. ولی نمی دونم کی. بيست و هشت ساله اين جوری زندگی کردم.

“آره آره می دونم چيز خنده داری نيست، اونم از ته دل و اين جوری! مامان هم می گه که اينجوری نخندم."

“بسه ديگه. مثل اين مردای غرغروی ايرانی غر نزن..."

مکالمه تمام شد، چه قدر زود! بازم من موندم و اين...اين اتاق به هم ريخته...

دستت را عقب نکش

دستت را عقب نکش

صحبت کناين همه حرف که به کلام نمی آيد. به جايش چيزهای می گويم که نمی خواهم. امروز مثلاً بايد صحبت کنم. باشه...

می توانی از نردبانی بالا بروی و به خورشيد برسی

يا کاری بکنی که کسی تا به حال انجام نداده

در آينده کجا خواهم بود؟

به اين می گن دروغ گفتن؟ وقتی با شيوا هستم مريم زنگ می زنه. بايد سعيد حمام رفته باشه که تونسته بزنگه. کلمة پيشرفتی که به کارش می بره چه معنی دارد؟ برای منی که از صبح تا شب خونه ام يعنی بالا رفتن دست مزد!

از آينده می ترسم و می خواهم با تو صحبت کنم

مهمانی می رود، می خندد، می رقصد، ديگر رها شده ،اينا رو به مريم می گم! قطع می کنم. شيوا از قبل ناراحت تره.

“نه عزيزم، تو رو خدا نگو! جوجو ولش کن. خوب حالا پسره بعد از يه ماه زنگ زده گفته بهتر رابطمون کم بشه، نبايد خودتو ناراحت کنی. نمی دونم چرا مردم اين طوری شدن!"

اون شاسگول هم که هر روز زنگ می زد يه روزی همين کارو می کرد. کافی شاپ هميشگيمون شلوغ شده.

“شيوا بريم شب خونتون؟"

“می دونی که يه جا بند نمی شم."

گم شده ای يا ناقصی؟

مثل پازلی شدی، پر از تکه های گم شده؟

تو راه از تکه تکه کردن دخترک می گويد. من بايد می گفتم، اما حرفی نزدم. خيلی وقت است که از دخترک خودم نگفتم. بين من و اون چقدر فرقه؟ نمی دونم. يعنی دروغ گفتم؟ نور خيابان می آيد و می رود. چهره اش روشن می شود و بعد تاريک. بيچاره شيوا نمی دونه الان دارم به دخترک خودم نگاه می کنم که اخم کرده و يه گوشه نشسته.

اين ديگه چرا وسط اين گير و وير زنگ می زنه.

“من که حالم خوبه...تو چت شده؟"

“چرا؟"

“می دونم بايد ديشب زنگ می زدم...مگه صبحش بهت نگفتم که مهمونم ؟"

“عزيزم آدم وقتی تصميم می گيره يکی براش اون آدمه باشه، اين حرفها رو نداره."

“خيلی خوابم می آد، امروز رفتم کافه، با شيوا سينما بودم...امير با خونه که دوباره حرفت نشده؟"

“الان؟ صدای خيابون می آد؟ پنجرة اتاق بازه!"

"نه فردا حتماً بهت زنگ می زنم."

احساس می کنم به زبانی حرف می زنند که من نمی فهمم

همه چيز بی معنيست، بيا

بهتر است صحبت کنی

صحبت کن

“شب شما هم خوش."

نگرانی آرام بگيردو هفته گذشت و من باز با زمان درگيرم و تمام مدت سعی می کنم به هفته پيش اين موقع، ماه پيش و سال پيش فکر نکنم!

چرا بايد می رفتم سراغ اين شعرهای بی معنی؟ فهميدنشون واقعاً سخته، شاسگول چی می خواستی بگی؟

مامان غذا آمادست. پدر چای ريختم. مهناز ظرفا رو می شورم.

سالها فرار کردم، بارها خواستم سر جايم بايستم

"شيوا پنج دقيقه ديگه بهت زنگ می زنم."

"امير دارم می رم ظرف بشورم."

کارهام:

به مامانِ مريم زنگ بزنم

تصفيه حساب دانشگاه

گل بخرم

شروع دوباره تابلوی نيمه کارم

کتابخونه موزه هنرهای معاصر

کلاس های کامپيوترم

جمعه بازار

کتاب انگليسی

و...

چی شده؟ چرا بابا داره داد می زنه؟

خدايا ظرفا!!

چه کارهايی که می خواستم انجام بدم

چه شبهايی که کنار اين تلفن گذشتن

چندين بار به اين چيزها فکر کرده ام

آقای پدر ايستاده و داره سر خواهر داد می زنه. آقای پدر چرا داری داد می زنی؟ دردت چيه؟

درد من چيه که داد می زنم:

“من بايد ظرفا رو بشورم! مامان تو چرا چيزی نمی گی؟"

ساکت می شه. اما فکر کنم از دادم ناراحت شده. اون روزی که دخترشون مدرسه تيزهوشان قبول شد با خودشون فکر کردن ديگه تموم شد...

ظرفها را می شورم. با مادر حرف نمی زنم. تا کی بايد تو خونه موند؟ وضعيت مادر بيشتر از هر چيزی آزارم ميده، کاش می فهميد. بايد رفت، فرار کرد. لعنت به اين شعر لعنتی که بعد از دو هفته تغيير نکرده. ديگه بهش دست نمی زنم. ديگه کاريش ندارم...

آرامم کن، نگرانی آرام بگير

صدای سکوتاز سکوت متنفرم پس حرف زدم، حرف می زنم و از ميون کلمات بيخيالم، يه کم غمم، فقط ادای آدمای آروم رو در می آرم.

شمارة يک:

“چه جوکی بود! مرسی که اين قدر انرژی مثبت دادی عزيزم. حالا راحت می تونم به کارام برسم."

شمارة دو:

“سلام آقا!! چرا خوب نيستی؟( آه نه! ديگه حوصلتو ندارم.) نه گوشم با توه. تلويزيون چی داره؟( بازم تلويزيون!) نه. دارم به کارام می رسم.( يعنی تو نمی دونی؟) دراز کشيده بودم سعی می کردم يه چيزی بنويسم. می خوای برات بخونم؟( يه بار که پرسيدی چی دوست دارم گفتم می خوام با صدای بلند برات کتاب بخونم.)"

نشانه می گويد که کلام پيامبران بر ديوارهای مترو

و تالارهای زرين نوشته شده

"(به قسمت مطلوب اتاقم نگاه می کنم. لاکم را بر می دارم.) فيلم داره؟ (اين گل سره کجاست؟) می دونی اينم يه جورشه. من کارام رو می کنم، تو تلويزيون می بينی، پول تلفن رو هم مامان بابا می دن! (لاک قرمز.) می خوای قعطش کنيم؟ يعنی چی؟ (می خواستم با هم حرف بزنيم.) هر طوری راحتی..."

گفتم "نادانان شما چه می دانيد؟

سکوت همچون سرطان ريشه می دواند

دستم را بگريد وقتی طرفتان درازش می کنم."

شمارة سه:

سيمين، بچه دومش تازه دنيا اومده و هنوز به ديدنش نرفتم!

در ميان هزاران نفر

که حرف می زنند بدون اينکه چيزی بگويند

می شنوند بدون اينکه گوش دهند

شمارة چهار:

“امروز پيش سعيد نرفتی؟"

“آهان گرفتم. بابا اين مرد پنجاه ساله رو اينقدر نپيچون."

“باشه، باشه. ماشين هست؟"

“تو و حامد و کی؟ اميد؟"

"تو که می گی لابد آدم خوبيه ديگه. باشه منتظرم."

خوب نقطة مطلوبم خداحافظ. توی قسمت مطلوب من همة کارهای دنيا رو نميشه انجام داد.

شندرغاز

اين ديگه چيه؟
نه!

ربطی به من نداره!

هيچ ربطی نداره...

لعنتی صحبم رو خراب کردی!

مهتاب اين يادداشت را بخواننه عزيزم نمی خونم. امکان نداره. شعر می خوام، هر چه قدر هم که بی معنی باشه!

امروز می رم سراغ حافظ خوبم...

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

نه...خدايا اين شعر نه...

مهر بر لب زده خون ميخورم و خاموشم

نه ديگه آقای کيف پول، گوش کن!

چه جوری بگم؟

زبون من چيه؟

صادق و راست گو!

پس گوش کن:

توی اين روزای پر از خستگی و پر از ترديد، توی اين گم شدگی همه مثل هميم: خاکستری! نه خوب، نه بد... فقط در تناليته های متفاوت!

پس چی کار می کنم؟ راه می رم، فيلم می بينم، با اون دفترچة قديمي ور می رم و سعی می کنم چيزی بنويسم. کتاب، ديدار دوستان، اگه بشه مهمونی، گپ های تلفنی، گاهی چند قطره اشک، کافی شاپ و سيگارهای پی در پی، خريد، کاری موقتی و پياده روی!

اين زندگيه منه. هدف؟ آره چرا خوشحال نباشم. امير هم که هست. زياد يا کم يه چيزی داره به نام حضور!

توی ريتم کند زندگيم، زندگی می کنم. آرزومو هم به اون قاصدک می گم.

شما شعرهای لعنتی اصلاً چی هستيد؟

می دونم چی می خوام...

می دونم!

می دونم چی می خوام؟

از وقتی دانشگاه تموم شده يه سال می گذره. فکر می کردم کاری پيدا می کنم...خوندن برای ارشد؟

"من ديگه اينجا ادامه تحصيل نمی دم."

وقت رفتن بود، هنوز هم دير نشده...

ديشب کابوس ديدم. بی خوابی، هر روز ادای آدمای بی خيال رو در آوردن! يه زندگی عادی با کمی غم و البته مقداری حس خوشبختی.

چی کار بايد کرد؟

اين هم يکی ديگه از دروغهامه؟ نمی دونم.

آه....

داره بارون می آد. می رم کنار جای مطلوب، کنار گلدونا، ميون ورق ها و دست نوشته هام. پشت

پنجره توی گوشه دنج...بارونه و بوی خاک...سيگار می کشم! با اين همه چيز تو اين اتاق کوچيک بايد تعريف جديدی از زندگی مينيماليستی ارائه بدم.

اين حرفهايی نبود که می خواستم بگم آقای کيف پول.

چرا به تو می گم آقا؟ شايد مال اين باشه که از يه مرد گرفتم. مرد بود؟ نه بيشتر شبيه پسرها بود. اونم شش سال کوچکتر!

کيف پول قرمز زنونه يه مرد نيست. يه خانم مهربونه که تو هر جيبش برام شعری داره که واقعاً نمی فهممشون. شعرا تموم می شن، اما خانم کيفه قول می دم همشو بذارم تو خودت. به جز اين يادداشت که جاش زير همين بارونه.

سيگار تموم می شه. بارون بند می آد. تلفنم زنگ نمی زنه.

تنهام و هنوز هم کاری انجام ندادم...همين...

از اتوبوس متنفرممرور قوانين راهنمايی و رانندگی

صدای مريم و سعيد

يه بعد از ظهر پاييزی

خيابونای نسبتا خلوت

"اينجا حق تقدم با کيه؟"

"با عابر."

اين حرفها رو قبل هم شنيدم. ياد بابک به خير. شايد تنها کسی بود که واقعاً منو می فهميد. نفهميدم چی شد که رفت.

از اتوبوس متنفرم

ماشين خودم را می خواهم

ماشينی مجهز،

تلويزيون و چيزهای ديگری هم می خواهم

نگاه سعيد پر از دوست داشتنه. مريم و حامد با هم بيرون می رن. اين طوری درسته؟ مريم می خنده. حالا هر دوتا دستشون رو می ذارن رو دنده. سعيد با اين سن و سالش چرا ازدواج نکرده؟ بايد به جفتشون لبخند بزنم.

خانة بزرگی با وسايلی تازه

جايی که هيچکس، هيچکس نتونه بهم بگه بايد چی کار کنم

مريم، مريم چند ساله می شناسمت؟ به نظرت نمی رسه اين جور بر خورد با آدمی اين طوری خيلی خوب نباشه؟ اميد پسر خوبيه...از امير بهتره. فکر می کنم بهتره تو هم بری. مريم اين طوری به اون سعيد بيچاره نگاه نکن. هاهاهاهاهاهه...چه دروغی! کی می دونه وقتی اين دوتا با هم هستن چی کارا نمی کنن. آدم ياد آخرين تانگو تو پاريس می افته. يه مرد پنجاه ساله با يه دختر بيست و چند ساله چی کارا که نمی کنه. اما دختر از همون اول هم مرد رو نمی خواسته. مرد رو می کشه...دختر يه جايی گم شده. مريم تو حميدو نمی کشی، ولی گم شدی.

"بايد از خيابون قبلی می پيچيدی!"

هر وقت خواستم بيرون برم

امير؟

وقتی نخواستم خانه بمانم

بازم می خواد غر بزنه.

دست بندی جادويی دارم

شب جوابشو می دم.

تا بتونه گلوله هايی رو دفع کنه...

ــــــــــــــــــــــــ

"نه عزيزم کار داشتم. خوب نمی تونستم...چرا داد می زنی؟...اصلاً برای چی سر من داد می زنی؟ آره منم داد می زنم...کی گفته بلد نيستم؟ هان چيه تلويزيون چيزی نداره؟...می خواستی بريم بيرون...خوب نمی شد...درکم کن امير...گوشای کی مخمليه؟...اين حرفت بهم بر خورد...يعنی چی؟ من مگه صد دفعه بهت نگفتم آدم بايد تعهد داشته باشه. مهم نيست چه قدر، زمانش هم مهم نيست...بوق؟"

و من در خانه ام زندگی می کنم

و من در خانه ام به تنهايی زندگی می کنم

"حالا ديگه تلفونو رو من قطع می کنی؟ يعنی چی نمی خوای صدامو بشنوی؟ من به تو دروغ گفتم؟...داد نزن...داد....

خفه شو! برو بمير...عوضی ديپرس...من دروغ نگفتم...دروغ گو نيستم...خفه شو...آره می دونی با کی بيرون بودم؟ مريم حامد اميد...اينا کين؟

از اميد خوشم اومده...آره....بوق؟"

عوضی...

فکر می کنم چيزهايی بدتر از تنهايی هم هست

چون مردمی هستند که از بس ايستاده اند يخ زده اند

و فراموش شده اند...

ــــــــــــــــــــــ

دردم چيه؟ چرا وقتی آقای پدر پرسيد دردت چيه، ساکت شدم و هيچی نداشتم بگم. اين همه خشم از کجاست؟

اين درد، دردی که داره روح و ذهن منو می خوره!

حرف زدم، نگاه کردم، ساکت شدم، داد زدم...آخر همه اينها هم زدم زير گريه و بيچاره آقای پدر فقط نگاه می کرد!

حالا اون نشسته تو مطلوب ترين جای اتاقم، روی اون مبل تک نفره، کنار ميز آرايشم. من هم روی نامطلوب ترين چيز جهان نشستم، تخت تک نفره ام...

می گه:

"از فردا بيا ور دست خودم وايسا. برات خوبه..."

و اشکالی ندارد اگر تنها باشم

ديگر صبر نمی کنم

شما می توانيد تا ابد منتظر بمانيد

اگر دليل اين انتظار را بدانيد

"بعد از ظهرها اگه خواستی مغازه بمون، اگه نخواستی به کارات برس..."

فقط نگاهش می کنم.

"مهتاب مادرت خيلی نگرانته. ديگه تو سنی هستی که بايد کمک کنی به وضع خواهر برادرات برسيم. تو نبايد ديگه خودت مشکل بشی."

می دونم آقای پدر. ولی نمی دونم چمه!

هر چه را که دارم جمع می کنم

و در خانه ام زندگی خواهم کرد

و راحت خواهم بود

تنهای تنها

"پس از فردا می آی سر کار."

فقط نگاهش می کنم. سکوتم يعنی تاييد.

"شب بخير دخترم..."

شب به خير...

و راحت خواهم بود

تنهای تنها

کسی آن بيرون هست؟تو خسته شدی. برای اولين روز کاريت بيش از حد خودت را خسته کرده ای. ناهارت را که خوردی، مدام در اتاقت راه می روی. طاقت نمی آوری. خورشيد اين روزها زود غروب می کند و تو می توانی از هوای خنک پاييز برای پياده روی استفاده کنی. پشت شيشة مغازه ها می ايستی و لباسها را نگاه می کنی. يکی خيلی سادست، آن يکی مسخرست و ديگری گران است. به خودت می گويی که چرا بايد سعی کنی از فکر کردن به حرفهای ديشبت فرار کنی؟

کسی آن بيرون هست؟

از کنار کافی شاپ هميشگی ات سر در می آوری. ميز دو نفرة خالی پيدا می کنی. جايی دور از چشم بقيه، پشت به همه. از بين چای و قهوه، بستنی را انتخاب می کنی. سيگاری می گيرانی. گوشی ات زنگ می خورد. بر نمی داری. صدايش را قطع می کنی تا ديگر متوجة امير نشوی. اما فکرش رهايت نمی کند. بستنی که می آيد لبخندی می زنی و از پيشخدمت تشکر می کنی. او خوشحالت کرده. در جواب پيام امير که پرسيده چرا يک روز است جوابش را نمی دهی، می گويی که حوصله نداری. قاشق سوم بستنی را که به دهان می گذاری، اميد زنگ می زند.

کسی آن بيرون هست؟

برای چندمين بار تکرار می کنی آدم ساده ای هستی که فقط دنبال حقيقتی. امير جواب می دهد ديگر نمی خواهد ببينتت. به نظرش به او دروغ گفته ای. تو هم خسته شدی. از زنگ نزدن هايت می گويد. تو هم ياد هر روز کنار تلويزيون نشستن و بی کاری اش می افتی. می گويد برايش وقتی نمی گذاری. با خودت فکر می کنی که حوصله ات را سر می برد. دنبال آدم جديدی هستی. شايد اميد. فکرها در سرت می پيچند و تو آخرين تکه از بستنی را می خوری.

کسی آن بيرون هست؟

چند دقيقه ای می شود که می پرسی شيوا از کجا پيدايش شده. به نظر می رسد آمده تا از حال دخترکت بپرسد. اما تو هم از همه چيز می گويی جز دخترک. بهتر که فکر می کنی می بينی دخترک را سالهاست داری آرام می کنی. حالا ديگر از او چيزی نمانده. به نظرت گمش کرده ای. سيگارهای خاموش کرده ات را می شماری.

از مغازه که بيرون می رويد بالاخره از شيوا می پرسی چه طوری پيدايت کرده.

"مامانت گفت تنهايی رفتی بيرون."

تو مطمئنی که مادر خودش به شيوا زنگ زده، اما چيزی نمی گويي.

"مهتاب جون پس دوستا به چه درد آدم می خورن؟"

کسی آن بيرون هست؟

کسی آن بيرون هست؟

ترانة ابدیيعنی ديگه چيز جديدی از اين تو در نمی آد؟

نه فکر کنم هزار بار ديگه هم بالا پاينش کنم چيزی بيرون نياد. کاش تموم نمی شد.

عزيزم، معشوقم، من فقط منتظر تو هستم

مدتهاست

و زمان به آرامی می گذرد...

اينجا آدمها سريع می آن و می رن.

"مگه نه اميد؟"

"تو بستنی دوست نداری؟"

"عزيزم خوب حق داره، حق تقدم با عابره!"

در رستوران همه چيز آرام است. همه آرام هستند. موسيقی ساده ای پخش می شود. می شينی آن سر ميز، من اين طرف. بعد شروع می کنی به حرف زدن. من هم صحبت می کنم. از کودکی، دوران دانشگاه، خانواده، از همه چيز و همه کس. آنقدر بلند می خنديم که همه متوجه می شوند. لحظه ای به هم نگاه می کنيم و سکوت می کنيم.

از در رستوران که بيرون می آييم، هوای خنک پاييزی لبخند بر چهره مان می آورد.

رودخانه های تنها به دريا می ريزند،

به آغوش باز دريا

ازش خداحافظی می کنم. يک راست می روم اتاقم. احساس بد ديروز را ندارم. در نقطة مطلوب می شينم. کيف پول را در می آورم. شعرهای تاخورده را بار ديگر نگاه می کنم. هيچکدامشان را واقعاً نفهميدم. شايد بايد بار ديگر بخوانمشان.

برشان می گردانم در همان جيب بالايی...

حالا کارهايی که بايد انجام بدم:

به مامانِ مريم زنگ بزنم

تصفيه حساب دانشگاه

گل بخرم

شروع دوباره تابلوی نيمه کارم

کتابخونه موزه هنرهای معاصر

کلاس های کامپيوترم

جمعه بازار

کتاب انگليسی

و...

"سلام اميد."

"چی؟"

"قرار بود من زنگ بزنم؟"

"نه نه. چی کار کنم؟"

"بيست و هشت ساله که اين طوری هستم."

"نه جوجو، مامانم بهم هميشه می گه اين طوری نخندم..."

رود تنها می گويد منتظرم بمانيد، منتظرم بمايد

دارم به خانه می آيم.

دارم به خانه می آيم،

منتظرم بمانيد...



از چپ به راست: (قسمت مربوط به شندرغاز)

1. واقعاً عجيبه!

2. تو زندگيم هيچ هدفی ندارم...

3. نه راهی، نه هدفی، نه قايطی...

4. ولی هنوزم احساس خوشبختی می کنم!

Share/Save/Bookmark