رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 88، قلم زرین زمانه

کوچه

همه روزه دیگر این از کارهای ثابت یاشار بود. راس ساعت کنار پنجره می نشست. به کوچه چشم می دوخت.اگرمی توانست نفس هم نمی کشید تا اینکه کاری جزغوطه خوردن و نگریستن دراو نداشته باشد.
ازدورکه می دیدش قلبش انگار می خواست ازسینه به درآید... هرگاه برای هرکس تنها یک آرزو مجاز می شد یاشار آرزومی کرد ای کاش این کوچه انتها نداشت...

آنقدرنرم وسبک گام می زد که انگار فرشی ازپرنیان زیر قدم های اوست .

وقتی سربه زیر می انداخت بازچیزی ازبلندای قامت رعنایش نمی کاست. چشمان پررازش رایکسره به زمین می دوخت . انگار می پنداشت وجودش یکسره برای غرق شدن در ناگشوده ها پدیدآمده. وقتی با دو انگشت دست راست گوشه چادرش را بالا می گرفت چون کبوتری بود که بالهایش را در آغوش آسمان رها نموده و دیگر براستی سبک بالانه درهوا سرمی خورد. با هرگام دستش به پیش و پس، این سو وآن سو می رفت. درهم آمیختگی این حرکات هارمونی چشم نوازی راترسیم می کرد که بسان طنینی خوش آهنگ فضای کوچه را از ابتدا تا انتها دلنوازمی ساخت.

چندی بود که اولدوز دریافت هروقت ازاین کوچه می گذرد کسی می پایدش . یاشار را چندان نمی شناخت . فقط می دانست که منزلشان در ابتدای کوچه است. درهمان دانشگاه که اوتحصیل می کند مشغول است.

اولین برخوردی که با او داشت درکتابخانه دانشگاه بود. وقتی اولدوز سرگرم زیروروکردن فهرست کتابها بود صدایی که توام با کمی لرزش بود به گوشش خورد: سلام، ببخشید شما رشته بازرگانی می خونین؟

وقتی اولدوزسرش را برگرداند او را دید، پسری بود با قامت متوسط ، سر و وضعی نه چندان مرتب با لبخندی که گویی ازبخشهای جدایی ناپذیر چهره اش بود خیره به او می نگریست و منتظر پاسخ ...

تازه به خاطرآورد که او را قبلا دیده ، همان همسایه ابتدای کوچه است. باخوشرویی پاسخ داد: بله ، چطور.

- البته من ازاینکه دارین فهرست کتابهای این بخش رو بررسی می کنین این حدس را زدم.

- راستشو بخواین می خواستم اطلاعاتی درزمینه دولتی شدن تجارت خارجی داشته باشم آیا ممکنه برای پیداکردن منابعش کمکم کنین.

- تعدادی کتاب هست اگرخواستین براتون یادداشت می کنم.( یاشاردراین لحظه محوچهره دخترشده بود ، درواقع اصلا حرف های او را نمی شنید ، فقط بهم آمدن لبها وصدای نازنین و قیافه معصومانه اش راحس می کرد. یاشار درهمین لحظات دراندیشه بود که اگر رومی ها و یونانی های باستان او را دیده بودند آیا بجای تندیس آفرودیت ازپیکراو مجسمه ای نمی ساختند و درخدایان اساطیری شان بجای ونوس نام اورا رب النوع عشق نمی نهادند...)

- فرمایش دیگه ای باشه ، یاشارناگهان به خود آمد رنگش کمی سرخ شد تازه فهمید که مدتی است به او زل زده و اولدوز منتظر پاسخ است.

- ممنون خیلی لطف می کنین.متاسفانه الان من کلاس دارم، این شماره تلفن و ای میلم اسمم هم یاشارهست اگه امکانش باشه زودتربه من برسونین خیلی ممنون می شم. راستی ببخشین اسم شما را نپرسیدم.

- اولدوزم.

- ممکنه همراه یا میلتون راداشته باشم.

اولدوز بدون اینکه همراهش رو بده گفت : سعی می کنم دراولین فرصت منابع رو براتون میل بزنم.

درواقع این بهانه بود برای نزدیک شدن یاشار به دختری که هنوزچند ماهی نبود درمحله شان آمده بود اما ازنخستین روزهایی که می دیدش همواره احساسی نسبت به اوداشت .هرچند یاشارمدام درپی بهانه ای برای گفتگو با او بود اما به نظرمی رسید اولدوزچنان به زنجیرسنت ها مصلوب بود که امکانی را برای این موضوعات فراهم نمی کرد.

درطول روزهم برنامه کلاس ها آنقدر فشرده بود که فرصت دیداربدست نمی داد اما وقت ناهار یکی از ساعاتی بود که حتما می شد اولدوز را دید. یاشار می دانست که چه ساعتی اولدوز به سلف غذا می آید و طوری برنامه اش را تنظیم می کرد که در آن زمان مقابل سلف باشد. هر بار موضوعی را بهانه می کرد تا بتواند چند کلمه با او گفتگو کند.

بعد از ارسال اسامی کتابها چند بار یاشار از طریق میل و مسنجر خواست با او ارتباط را حفظ کند اما اولدوزآی دی او را اد نمی کرد و بجز بار اول که فهرست کتابها را میل زد تقریبا دیگر به هیچیک ازمیل هایش جواب نداد.

گاهی وقتی کلاس ها تعطیل می شد در راه برگشت به خانه او رامی دید. چون می دانست که اولدوزمایل نیست او راهمراهی کند با فاصله ازپشت سرش می آمد . وقتی به کوچه می رسید آن قدر می ایستاد تا اولدوز سراسر کوچه را طی کند و وارد منزلش شود.

به تدریج این باور دریاشار بوجود آمد که مساله ایی برای اولدوز وجود دارد که مایل نیست این روابط عاطفی شکل بگیرد اما بدرستی نمی دانست ، آیا این یک خصلت شخصی است یا رشته ای که ازسنتهای موهوم جامعه ای بردست وپای اوپیچیده شده است. گاه یاشار با خودش فکر می کرد این چه دنیایی است که برای خودمان درست کردیم مگردوست داشتن هم باید تابع حدود ومرزهایی باشد؟ اگرعشق یک انگیختگی درونی است که بدون اختیارانسان دچارآن می شود و اگرعشق درذات خود تنها محبت وعلاقه انسان به انسان دیگراست پس چرا جامعه می خواهد آنرا محصورکند وحتی درشکل محدود شده اش هم عموماً به صورت پدیده ای سرزنش آمیزبا آن برخورد می شود. اصلا تصوری که ازعشق هست درست نیست چرافکرمی کنیم عشق جاده یک طرفه ایست که زندگی مشترک مقصد آن هست؟مگرنمی شود کسی یا چیزی را دوست داشت فقط بخاطرآنکه شایسته دوست داشتن وعشق ورزیدن هست ؟ بی هیچ چشمداشتی دیگر...

یک روزوقت ناهار موقع خرید ژتون یاشاربه اولدوزنزدیک شد سعی کرد تپش قلبش که تعداد شمارشش را می شد ازچشمانش هم حدس زد به کنترل درآورد، دل به دریا زد وازاو تقاضا کرد ناهارمهمانش شود. اولدوزمثل اینکه حرف دورازذهنی شنیده باشد چند لحظه متحیرنگاهش کرد وسپس درحالیکه سعی می کرد اخم درچهره اش نمایان شود این درخواست اوراردکرد. یاشار با دستپاچگی گفت راستش من موضوع مهمی را می خواستم با شما صحبت کنم و چون فرصتی نداشتیم به نظرم رسید سرمیزغذا می تونیم صحبت کنیم. اولدوزپرسید چه موضوعی؟ یاشار بی آنکه توضیحی دهد گفت : وقت زیادی ازشما نمی گیرم.

اولدوز درحالی که سعی می کرد احساسش را پنهان کند با همان چهره درهم کشیده گفت متاسفانه من اصلا وقت ندارم . یاشار که گویی دیگر چنین فرصتی بدست نخواهد آورد ادامه داد به میل ها م که جواب نمی دی . اولدوزفقط سکوت کرد. درحالیکه رویش را برگرداند تا برود یاشار ادامه داد حرف مهمی دارم. بذارلااقل چت کنیم. اولدوزمثل کسیکه درمنگنه باشد و در حالیکه نگاهش را به آسمان می چرخاند و ابروهایش را درهمان حال بالا می گرفت.با نفسی عمیق گفت : قبول اما کوتاه و فقط همین یک بار.

- چه ساعتی ؟

- 9شب خوبه ؟

- پس 9 شب منتظرم.

شب که شد یاشار طاقت نیاورد ازساعت 8 با هیجانی بی وصف پشت میز کامپیوتر نشسته بود. قبل ازهرچیز وارد مسنجرشد متوجه شد اولدوز اورا قبلا« اد» کرده اما هنوز«آن» نبود. چراغ را اختصاصی کرد تا فقط اولدوزاو را «آن» ببیند.

15 دقیقه از9 هم گذشته بود. زمان به کندی می گذشت یاشار دیگر از فرط انتظار داشت کلافه می شد . در این هنگام صدای آهنگی توام با ظهور پنجره مسنجر که برآن کلمه «های» نقش بسته بود لبخند رضایت را برلبان یاشارنشاند. همانطور که میکرفن را تنظیم می کرد جوابش رو داد و ضمناً گله هم کرد . اولدوز عذر آورد که موضوع را فراموش کرده بود. پس از مختصر احوالپرسی یاشار پرسید: به نظر شما خیال و رویا چه نقشی درزندگی واقعی ما دارند.

اولدوز: من با واقعیات زندگی می کنم و کاری به خیالات ندارم.افکار و ذهنیات حتی والا هم که باشند مهم نیستند آنچه که انسان درحال دست وپنجه نرم کردن با آن است واقعیات هست . واقعیاتی که گاه خیلی تلخند اما برای ما گریزی جزآنچه که هست نیست

یاشار: البته دو جورخیال داریم یکی مثبت یکی منفی. به نظرم آدم باید ازهمه ظرفیت های انسانی اش استفاده کنه مثلا شما به خواب توجه کردی ؟

اولدوز: خواب؟

یاشار:«اوکی»

اولدوز: یعنی چی ؟

یاشار: می دونی که خواب یک دنیای مجازیه .درعین حال که مرتبط هست با واقعیاتی که ما درزندگی روزمره آنرا احساس می کنیم اما دنیایی است که با دنیایی واقعی خیلی متفاوته . برخلاف دنیای واقعی که بی ترحم است. بی احساس است، دنیای ناممکن هاست . گاه خواب یک دنیای شیرینی هست. دنیای است که هیچ ناممکنی ندارد.هرآنچه درذهن داری قابل تحقق است. می تونی به بارنشستن تصوراتی را درآن شاهد باشی که دردنیای واقعی امکانش نبود، به نظرم یک دنیای اختصاصی است که صاحبش فرد هست ، اصلا دنیای آرزوهاست.اما حدش فقط همینه وبس و نمی تونه یک راهگشا باشه.

اولدوز: نمی فهمم .

یاشار: من فکر می کنم اگربذاریم واقعیات خودشون را برما تحمیل کنند این یک ظلم به خودمون هست این یک ایراد هست .نقصی درما وجود داره. ممکن است در شرایطی باشیم که دیگر امکان پیشروی نباشه.اگربخواهیم حساب عقلی و ریاضی کنیم هیچ راه برای گشودن بن بست ها وجود نداره و تومحکومی که خودت راتسلیم واقعیات کنی . واقعیتی که گاه عادلانه نیست. واقعیتی که اصلا حق تو نیست. برای بیرون رفتن ازاین سد واقعیات باید راهی باشه.درسته که خیال پردازی زیاد هم خودش سدی درراه زندگی است اما مگربسیاری از اختراعات و پیشرفت های علمی زمینه اش تخیل نبود.پس اندکی خیال البته نوع مثبتش باید مایه زندگی باشه. توجه کنیم انسان که موجود تک بعدی نیست . درکناربعد جسمانی دارای نیروی تخیل وبالاترازآن تعقل هست. پس اگرهیچ چیز دردنیا بیهوده به وجود نیامده باشه . باید سهمی ازاین قدرت خیال درزندگی ما وجود داشته باشه.

گفتم که خیال هم دو جنبه داره یکی سازنده یکی تخریبی . ما درخواب فقط به آرزوهامان می رسیم یا حداکثراینکه آن چیزی که فکرمیکنم باید باشه یا باید بشه اون رو می بینیم اما یک جلوه دیگرازخیال هم هست که سازنده وزیباست. نیرو می ده به انسان . امید می ده ، حتی راه گشاست. اون جلوه همون عشق هست. به نظرمن زندگی بدون عشق یک روند مکانیکی است . یک زندگی ناقص هست . چیزی است که شکننده و آسیب پذیرهست.

اولدوزدراین هنگام سخن یاشارروقطع کرد وگفت: اما باید هرچیزی درجای خودش قراربگیره ، ای بسا همین نیروی عشق که درجایی می تونه سازنده باشه درجای دیگری هم می تونه مخرب باشه . همان نیرویی که درجایی زندگی را ازتنگنا و به قول شما سد واقعیات عبورمی ده درجایی دیگر می تونه سدی ازخیال کاذب دربرابرواقعیات بسازه و حتی یک زندگی را متلاشی کنه . بگذار دقیق تربگم درهندسه می خونیم ازیک نقطه می تونه هزاران خط بگذره اما به نظرشما آیا دریک قلب هم می شه بیشمارمحبت جای داد؟

یاشار: به نظرم ازنظرعقلی این سخن شما که هرچیزباید درجای خودش قراربگیره درسته اما ازنظرعاطفی نمی شه برای عشق جایگاه مشخص کرد. می دونی که عشق با اختیارنیست تا به اختیارشخص درجای خاصی قراربگیره . ضمناً به نظرمن دریک قلب می شه بیشمارمحبت جای داد؟ مثلا شما به خدای خودت عشق می ورزی . به معلمت که چیزی به تو آموخت . به مادرت که تورا بزرگ کرد و یک گل خوشبو وزیبا و ... بازمی تونی به کسانی دیگرهم عشق بورزی پس جای محبت بیشماردریک قلب هست اما تنها تفاوتی که داره اینه که درجه محبت برای هرکدامشان متفاوته .

اولدوز : ببینید مسائلی هست که ما نمی تونیم تغییرش بدیم حتی اگه درته قلبمان تایید کنیم . ما آدم های جدا ازجامعه نیستیم . نمی تونیم تا نگاه جامعه عوض نشده خودمان جوردیگه ای زندگی کنیم.

یاشار: این نگاه ازکجا اومده ، چطور باید عوض شه ؟ تا کی؟

اولدوز: متاسفم وقت گذشته اگه اجازه بدین خداحافظی کنیم.

یاشار: یه سوال دیگه دارم. آیا تا حالا عاشق شدی؟

اولدوز: عاشق ؟ نه ، هیچوقت . و شما؟

درحالیکه یاشاردرذهنش کلمات را ارزیابی می کرد تا عبارتی را ازعمق جانش ادا کنه گفت: من ، من ازوقتی پا به دنیا گذاشتم روزی برمن نگذشت مگراینکه عاشق بودم. به نظرم تو دنیا عاشق ترینم.

اولدوز کلمه بای را ارسال کرد.... یاشاردرحالیکه از این فرصت گفتگو سرمست ومدهوش شده بود با فاصله زمانی زد : بای.( وتو دلش اضافه کرد قلب من )

این آخرین گفتگو بود و چنین مجالی دیگر برای یاشار فراهم نشد . یاشار حرف های رد و بدل شده را بارها ازذهنش گذراند. واقعیات .... عشق ..... جامعه ....اختیار.

با خودش فکر می کرد خاطره چه زیباست ! تنها یک بار رخ می دهد اما سال های سال می شود با آن زندگی کرد.

یا شار دوباره لب پنجره است . نقطه سیاهی ازافق پیدا شد. کم کم جان می گرفت وچهره اش نمود ارمی شد .اکنون گویی دیگردرافق جز او نبود واوهمه افق را پرکرده بود یا شاید یاشارجزاوچیزی نمی دید. همچو سپیده دم است که تیرگی شب را شکافته .وه چه خورشید زیبایی! اولدوز خرامان خرامان گام برمی داشت، گوشه چادررا بالا می گرفت و ...بازچون همیشه کوچه ....به انتها رسید.

Share/Save/Bookmark