رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 86، قلم زرین زمانه

دخترک بیا نترسیم

نه!نه!نه!
نترس!مثل من كه نترسيدم، فقط مثل هميشه بپيچ به راست بايست نبش خيابان قصاب ها كنار پل وسعي كن با گنداب بيست ساله ـ همان جوغ ـ خو بگيري. دستش را هم ول نكن. ببين روبان را كج بستي! خاك توي همان سر بي صاحابت! گفتم دستش را ول نكن مرتيكه...بچسبانش به كت زهوار در رفته و اجازه نده جم بخورد، چي گفتم؟!...

شايد امروز توي اولين ديدار ملعون، بي‌رحم به نظر برسم ـ بيچاره طفلي ـ ولي تو نترس! طبق معمول سر قرار حاضر شده‌اي و سبيل چربت دارد حريصانه چكه مي‌كند مرده شو.

خب، چه مي‌شود كرد با آدمي مثل تو كه تا به حال جرأت نكرده‌ام به چشم‌هاي دودوزن وحشي و ناف بيرون زده از ميان دو دكمه پيراهنش نگاه كنم و حالا بعد اينهمه آفرينش سراغم آمدي كه چي؟!...

ـ بيا مي‌خوام آدم بفروشم!!

بله، اين را كه خوب مي‌دانم. اين پنج ساله مونث هفتمي ست كه سر قرار كنار يك جفت لنگ، مالِ روبسپير خور حرفه‌اي ايستاده و از له له چشم‌هاي هوس‌آلود و دست‌هاي بازيگر صفت مهربان هم بي خبر است.

گفته بودي لطيفه؟! زن جديد را مي‌گويم. كه اينطور...از گوشه خيابان با قيافه‌هاي دگوري و شكم‌هاي پيه بسته رد شدي، خب...! باز هم از گوشه خيابان ديگري با قيافه‌هاي ظريف كه انگار دوش ادكلن رمي و نانسي گرفته اند گذشتي، به بن بست خوردي؟ بعد...كوچه آخري...درِ اول،در دوم، در سوم كه ميدن عدس پلو...مشتري خانمي رو بردار و برو!

...به چشم‌هايش نگاه نكردي؟اي َالدنگ، البته شايد بهتر بود، نمي‌دانم! ولي تو نترس. راستي! چطور بود اين لطيفه؟ چقدر معامله كردي؟ كون و كپلش دلت را نبرد؟ بايد همان شب اول مي‌گفتي كه من هر شب از ديدن شوهاي بريتني مست مي‌شوم.

مواظب باش!مواظب باش! ببين كجا مي‌رود اين طفلي. نه، سرت را مثل خر تكان نده! دستش را بگير تا نيفتاده توي اون جوغ لجني. ا‏َه...!بياورش كنار خودت...آخر اينجا ديگر كجاست؟ به كجا ميخ شدي باز؟ رفتي توي بحر ناخن‌هاي لاك زده زن قصاب؟! مي‌شناسمت! اينقدر انگشت‌هاي طفلي را توي اون دست كج و كوله ات فشار نده...نه، نكشش به زور طرف خودت...

چيه، دل رحم شدم؟ چه مي‌دانم...وقتي واكسي كنار جوغ به چشم‌هاي آبي سير طفلي خيره شده و موهاي خرمايي دم اسبي اش هي غش مي‌كند توي بغل باد از من چه توقعي داري؟ خب...خب، بس مي‌كنم.

بگو مثل نديد پديد ها پفك نگذارد توي دهنش... دك و دهنش را بپا! اي بابا...قبلي‌ها را هم با همين مصيبت مي‌فروختي؟! خم شو، خم شو زيپ تمبانت را ببند كه طفلي دارد سياحت مي‌كند. ببينم، كسي صورتش را بوسيده؟... جاي لب صورتي مي‌بينم! يادت باشد به شركايت بگو موقع خداحافظي دم دست نباشند آخر...! چيه، باز هم سنگدل شدم؟!

راستي قدرت بستن چشم‌ها را داري تا...به هفت شريك قبلي ات فكر كني؟ سه تا يك ميليون و هفتصد، دو تا يك ميليون و ششصد، يكي يك ميليون و پانصد و اين آخري هم دو ميليون. لطيفه با آن قد كوتاه و موهاي مدل صدفي پر پشت كه مثل ملات زير شالش وا رفته بود چطور شد دو ميليون؟ به هر حال بگذريم...

چقدر با آنها طي كردي؟ همينطور كه كاپشن مغز پسته اي طفلي را مرتب مي‌كني خوب فكر كن ببين قيمت‌ها را درست و حسابي با هم سبك سنگين كرديد يا نه؟

هان...لطيفه را مي‌گفتم. چه شد كه شد دو ميليون؟! وقتي از در زنگار گرفته‌ ‹...خانه› رد شدي و آن زنيكه يا به قولي مسئول باند جلوت ظاهر شد تو چه گفتي؟

ـ گفتن امروز شيفت لطيفه‌س، لطيفه ديگه...دُرُسّه؟

و بعد از توي يكي از اتاق‌ها ديدي‌اش، نه؟ نه تركه بود و نه خپله چندش‌آور...بي‌پدر خوب مانكني بودها، نه؟ خانم خانما چه خرامان خرامان آمد توي حياط. بايد خوب براندازش كرده باشي تا پولت هدر نرود. گفتي سي و دو ساله؟ بگذريم...مثل اينكه مي‌خواهد باران ببارد. يادت كه نرفته توي ساكش شال و دستكش بگذاري؟ مثل اينكه بايد عروسكي هم داشته باشد. چند دست شورت رنگاوارنگ و زير پوش ميكي ماسي هم مكمل بار سفر هميشگي اش. ساك را...تو كه تا حالا نبوسيدي‌اش...نه؟ خوب شد...ولي چرا اينطور توي صورتت گم شده؟! يه كمي اخم كن تا حساب كار بيايد دستش، ناسلامتي قرار است برود و تو هم پشت سرت را نگاه نكني.

مثل اينكه اين بگذريم قرار نيست واقعاٌ بگذردها! اين زنيكه سي و دو ساله كه خوب تا نكرد؛ يادم هست. تا گفتي قيمت مقطوع پشت چشمي نازك كرد و زير لب با ادا گفت: نه مشتي! من دو سال تو بهترين جاي تٍرون كار كردم..چش و گوش بسّه كه نيسّم! يه تومن به جون ننم نمي ارزه...نُه ماهم كه رو معامله كشيدي؛ اضافه كاري ديگه، نه؟! خ...ب! پس قيمت‘باس ببري بالاتر تا هم تو راضي هم بنده خدا!

كه اينطور! كنار آمدي...نه؟! بعد هم توي اون شب‌هاي سرخوشي تو از زندگي سگي خودت براش ناليدي و اون هم از درد و بلاهايي كه كشيده بود...! بهش شب آخري چي گفتي؟

ـ هف هش سالي مي‌شه كه بچه‌دار مي‌شم و بعد پن سالم مي‌سپُرَمِشون دس يه زن و شوور اجاق كورِ خرپول! حالا ميگما...اگه با هم بمونيم چي ميشه...بمون با هم سروسامون بگيريم تو رو به مولا...باشه؟!

لطيفه نه گذاشت و نه برداشت، كتفت را بوسيد. يه نموره خنديد و...همين! بالاي سرت نامه زنيكه بودها...خواندي كه؟!

 سلام

از فردا ميرم يه منطقه ديگه.بابت همه چيز ممنون. كاش زنت مي‌شدم ولي حيف كه به حرفه‌ام عادت كردم.

هان! رسيد! ماشين رسيد. اُپل زرشكي را مي‌گويم! ببين خانمي كه كنار راننده نشسته چطور به طفلي زل زده!

حاضرش كن، دِ يالا جُلُنبُر! بگو صاف خودش را بكشد بالا...قوز نكندها....به اين قيافه نكبتي خودت هم رنگ و رويي بده. به بچه هم بگو اينقدر چشم‌هايش را گرد نكند.

ـ سلام، لطفعلي تويي؟

قشنگ برو جلو.زياد دولا نشو ضايع بازي شود! حالا...آرام آرام دستش را بگذار دست خانم.

ـ چه ملوسه، اصغر اسمشُ بذاريم ملوس!

اِ، نذار اين آخرها به تو نگاه كند...هلش بده بغل خانم...خوبه، خانم بلد است...نمي‌گذارد گريه‌اش را ببيني!

ـ اينم چك...حداحافظ!

رفت؟....به آنها چه گفته بودي؟....كه ملوس توي زلزله پيدا شد؟!...هان؟!

Share/Save/Bookmark