رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 85، قلم زرین زمانه

پاکیزه

خاكستري چشم‌هايش از بهتي طولاني مدت دودو مي‌زد و دو پاي خسته متورم با سرعتي ناخواسته او را از اين سوي اتاق – بيشتر يك كلبه محقرانه – به آنسوي اتاق هل مي‌داد. در خلال اين حالات دردناك روحي چند اسم با نوايي گنگ و دردناك از دهانش در هوا پخش مي شد.
ـ مرضيه؟! بانو؟...مريم؟!

مي‌شناختمش، حدوداً از بيست و پنج سال پيش كه خاكستري چشم‌هايش برق مي‌زد و شعفي انرژي آفرين در مچ پاهايش ريخته بود؛آن عصر خنك ماه اول پاييز، زن ساده زيبا پوشي پشت سرش وارد من شد و بعد طنين خنده هايشان از آن روز تا به حال لاي الوارهاي كهنه هيبتم گير كرد و به حضورشان عادت كردم.

پت پت چراغ نفتي و دو قلب تپنده، آن روزها چه صفايي به حقارت كلبه كنار قبرستان مي‌داد. به من كه رحمان و زنش اسم ميكده ابدي را برايم انتخاب كرده بودند. مي‌آمدند و مي‌رفتند و من هر سال مي‌ديدم تارهاي سياه و براق مويِ..... بلند و بلندتر مي شوند و رحمان با دست‌هاي خودش چه با تمأنينه مي‌بافتشان.

پچ پچ‌هاي دو لب بيست و پنج ساله و هجده ساله هيچوقت برايم كهنه نشد؛ من هنوز جاي قطره اشك‌هايي را كه به هم هديه كرده بودند حفظ كرده‌ام.

بوي يتيمچه و ميرزا قاسمي، قل قل سماور زغالي و جرينگ جرينگ النگوهايِ.....برايم تازگي داشت و رخوت و سكوت تلخ را از من دور كرده بود.

سايه مرده ها ديگر به سراغم نيامدند و رحمان و زنش روي اولين پله چوبيم براي تك تك اموات فاتحه مي‌خواندند و خرما با مغز گردو پخش مي‌كردند.

همه چيز خوب بود و بوي خوبي گرفته بودم تا اينكه او مرد!! زن رحمان را مي‌گويم و رحمان زودتر از متولي امامزاده پير شد. و بعد معلوم نشد كه شمع پنجاه سالگي رحمان خاموش شد يا نه؟!

تمام قبرستان، همه جا را دنبالش گشتم و از ارواح اموات عاجزانه خواستم تا مراقب رحمان من باشند. آخر سلانه سلانه راه مي‌رفت – مثل بچگي‌هاي سمند- و يكهو كنار يكي ار قبرها چمباتمه ميزد؛ به گرمي مي‌خنديد اما چند ثانيه بعد در حاليكه چشم‌هايش به سنگ قبر دوخته شده بود متحيرانه از جا مي‌جست و دوباره به راهش از باريكه مسير قبرها ادامه مي‌داد.

سمند و سهند و سيما توي پژوي آلبالويي رنگشان براي آندو گريه مي‌كردند، هم برايِ..... و هم براي رحمان. هم براي مادر از دست رفته و هم براي پدر داغديده بي‌تاب. و رحمان تلو تلو خوران نوك عصايش را روي سنگ قبرها مي‌كوبيد و او هم انگار داشت گريه مي‌كرد.

ـ بانو؟!...مريم؟...مرضيه؟! عصمت؟!...

نفهميدم چه شد؟ داد زدم: رحمان...بپيچ به راست پاي بوته گل محمدي...زير ديوار امامزاده...زنت اونجاس مَرد!

رحمان در كلبه را باز كرد و نشست كنج دلم.

ـ بانو؟!...مريم؟! سارا؟...!

سقف، ديوارها، كف چوبي و نمور پنجره‌ام لرزيدند وبراي اولين بار در حضورش سرماي سوزدار زجرآوري مثل بختك افتاد توي تنم و مرا لرزاند.

تمام مشكلش اين بود؛ يك اسم آشنا ولي غريبه كه توي آن دو ساعت نفس كشيدن را برايش سخت كرده بود رحمان داشت سعي مي‌كرد اسمِ.....را به ياد بياورد اما انگار به جاي فاتحه سر قبرِ.....رفته بود سر قبر زن سوم محمد آقا و بعد كه دوزاريش افتاد چه كرده و كنار كه نشسته مثل پوست خيار چروكيده‌اي دو تا شد و آمد اينجا ور دل من!

ـ مريم؟! حميده؟!...كوكب؟!

با آن خاكستري چشم‌ها و قوزك‌هاي يخ زده پنجاه ساله دو ساعت تمام عكسِ.....را بغل كرده بود و من باهمه وحشتم و يأسم تكرار مداوم چند اسم غريب را مي‌شنيدم.

يكهو روي كف دراز كشيد؛ يك دستش يك طرف و دست ديگرش طرف ديگر تنش، شده بود يك تكه گوشت لخم بدبو. انگار ستون فقراتش را با پتك روي صورتم مي‌كوبيدند بدجور داشت نفس مي‌كشيد. همينطور مي‌لرزيد و داشت چيزهايي را زير لب زمزمه مي‌كرد. ماندم! هنوز يك هفته نگذشته بود، زنش را دقيقاً پاي ديوار امامزاده تنگ يك بوته زنده گل سرخ دفن كرده بودند. يك سنگ قبر سفيد با حكاكي‌هاي سبز رنگ و اسمِ.....

سمند گريه كرد. سهند مات مانده بود و سيما كنار قبر مادرش در پناه اقوام عزادار وارفته بود؛ اشك‌هايش درشت درشت روي سنگ مي‌چكيد. دخترك چقدر آن روز بي‌قراري مي‌كرد؛ روز مراسم را مي‌گويم!

بعد آن روزها، رحمان يك طور تلخي شده بود. دير به دير مي‌آمد پيشِ.....و من از غصه رو به پوسيدگي مي‌رفتم. باران آخر تابستان هم تنم را غلغلك نمي‌داد كه هيچ، مي‌سوزاند. حالا كه آمده بود بي‌توجه به فريادهاي من رفت و نشست سر قبر زن سوم محمد آقا. خوش و بشي و شيشه گلاب را روي سنگ قبر كج كرد.

همينكه دستش را روي سنگ كشاند وحشت زده از جا جست و زل زد به من!

ـ مهديه؟!!...مهديه ديگه كيه؟! اي...اين كه قبر حاج خانوم نيسش!

فقط همين و بس. ترسيدم اسمِ....را صدا كنم. انگار نه انگار كه بيست و پنج سال كنار زنش گفته و شنيده و خنديده! يك طوري نشده بود؟ اسم زنش را يادش نمي‌آمد!...گريه‌ام گرفته بود و اصلاً فرو رفتن نوك هد هد را توي پوستم حس نمي‌كردم. بعد شد همان دوساعتي كه تعريفش را كردم.

شيشه قاب ترك برداشته بود؛ قاب عكس زنش! فقط توانستم دنبال متولي توي آمبولانس بخزم. خيلي از خودم دور شده بودم. يك راست خزيدم توي اتاق و همانطور به صورتش زل زدم.

بوي دارو مي‌آمد تلويزيون كنار تختش يك ريز خط‌هاي منحني نشان مي‌داد كه مي‌رفتند و مي‌آمدند. بوي ادكلن سيما كه آمد هول برم داشت؛ دوباره همان ناله ها و همان اشك‌هاي درشت. از ترس توي ديوار اتاق فرو رفتم. سمند دست رحمان را گرفت و بوسيد؛ سهند نفس نفس زنان به متولي نزديك شد و چند دقيقه بعد او هم مثل ماه كه گرفته باشدش يا خورشيد شانه به شانه برادرش ايستاد.هر سه دور تخت پدرشان ايستادند، يك لحظه چشم‌هاي رحمان باز شد. خاكستري چشم‌ها داشتند مي‌مردند.گردنش را كج كرد و به صورت بچه‌هايش نگاه كرد.

سيما مثلِ....روسري‌اش را گره زده بود. سمند كه اشك‌هايش را پاك مي‌كرد مي‌شد عين مادرش، با آن چشم‌هاي متورم قرمز و ترسان. سهند سكوتِ.....را به ارث برده بود و فقط داشت با آن لبخند شيرين بابا را تماشا مي‌كرد. انگار چيزي توي اتاق داشت مي‌چرخيد. درست مثل من! رحمان عاشقانه صورت بچه ها را با نوك انگشت‌هايش نوازش كرد و زير لب آرام تكرار كرد:پاكيزه...پاكيزه!

بغضم تركيد و مطمئن شدم كه مي‌توانم نذرم را ادا كنم. نذر كرده بودم كه اگر رحمان اسم زنش را بگويد و همه چيز را به ياد بياورد هر هفته من هم با متولي براي اموات فاتحه بخوانم.

ولي، كنار تخت رحمان يك چيز را باور كردم! بچه ها عجيب به پاكيزه شبيه اند...مي‌فهمي كه؟!

Share/Save/Bookmark