|
داستان 76، قلم زرین زمانه
راستي دنيا چقدر بزرگه ؟
بسته هاي رنگارنگ قرص را از كيسه بيرون آورد و پشتشان را خواند : ديازپام ، اوگزازپام ،لورازپام .
داشت ، قرصها را جدا مي كرد كه صداي زنگ تلفن پيچيد توي گوشش . بعد از چند ثانيه كه به گوشي خيره شد ، آن را برداشت و گفت : « الو . »
مرد از آنطرف خط آرام گفت : « تنهايي ؟ »
قرصها را دست به دست كرد و گفت :« حوصله ندارم قطع كن .»
« چي شده ؟ من و از سرت وا مي كني . »
زن گودي كف پايش را روي شيشه نيمه پر گذاشت و شيشه را به جلو و عقب سر داد .
« چرا ساكتي عزيز ؟ نكنه اون مرديكه دوباره بهت گير داده . »
گوشي را بين شانه و گوشش محكم كرد . با دستهاي آزادش سيگاري گيراند و گفت :
«صبح رفت لواسون . پيش دوستاش . فكر كنم تا يكي دو روزي اونجا بمونه . »
« پس خوب افتاديم . »
زن گوشش را بيشتر به گوشي چسباند . صداي موسيقي گنگي از آنطرف شنيده مي شد .
« بهش گفتم مي خوام توي دوره مرجان اينا شركت كنم . مي دوني كه دوره هاشون زنونه است . »
« خوب »
حا لا صداي موسيقي كمي بلندتر شده بود و صداي مرد انگار خيلي دور شنيده مي شد .
« اين دعواها توي همه خونه ها هست . نبايد كاري كني كه بهت مشكوك بشه . »
صداي مرد توي گوشش زنگ زد : « اين كارت مغازه ، پيش شما باشه . اگه دستگاه ايرادي داشت حتما بهم زنگ بزنيد . اينم شماره خونه . براي روز مبادا نوشتم .»
وقتي آمد خانه لبخند مرد جلوي چشمانش بود . دستگاه نمي خواست روشن بشه . بايد به مرد زنگ مي زد . »
انگشتانش را كه بين حلقه سيم تلفن گير كرده بود، بيرون آورد و دمپايي را پرت كرد سمت سوسك و پرسيد : « مي تونم روت حساب كنم ؟ »
مرد عصبي گفت : « قضيه چيه ؟ من اگه زن مي خواستم تا حالا بهترينشو گرفته بودم .»
گيلاس را كج كرد . ته مانده يخ در حال آب شدن بود . انگشتش را روي آن فشار داد و گفت :« چي ! »
مرد گفت : « سعي كن اين رابطه رو خراب نكني . »
زن با صدايي محكم گفت : « مي تونم يه چيزي ازت بخوام ؟ »
« بگو عزيزم هر چي باشه .»
« ديگه به من زنگ نزن . لطفا گورت رو از زندگي من گم كن . »
زن به قابي كه روي ميز بود نگاه كرد . شوهرش دستهايش را روي شانه هاي او گذاشته بود و مي خنديد .
دوربين را روي پايه اش محكم كرد . او را توي كادر ديد . آمد كنار زن كه روي مبل نشسته . موهاي زن را با ملايمت روي شانه هايش رها كرد و زن لبخند زد . شوهر دكمه اتوماتيك رافشار داد و خيلي سريع خود راپشت او رساند . هر دو لبخند زدند .
از جايش بلند شد . تلو تلو خوران خودش را رساند كنار پنجره . دستش را به قاب پنجره گرفت . چشمانش را تنگ كرد و به دور دست چشم دوخت . صداي مرد و موسيقي درهم شده بودند . دستش سوخت . نگاه كرد. آتش سيگار به انگشتانش رسيده بود . سيگار و گوشي از دستش افتادند زمين . سيگار داشت پرزهاي فرش را مي سوزاند . پايش را بر روي سيگار گذاشت و آن را خاموش كرد .
صداي مرد از آن طرف خط با نگراني پرسيد : « چي شد ؟ »
گوشي را روي تلفن گذاشت و بطري را از روي زمين بر داشت . در بسته اش را محكم كرد و آن را بغل گرفت .
موقع برگشتن از كنار پنجره چيزي لزج به پايش چسبيد .
لم داد روي صندلي . دوباره گوشي را برداشت و به صداي بوق آن گوش داد و با دستاني لرزان مشغول در آوردن بقيه قرصها شد .
|