|
داستان 75، قلم زرین زمانه
بوی سدر و کافور
آب سدر و كافور را رويم ريخت و زمزمه كرد : « سر و گردن ، آب خضر ، قربتا الي الله » . اتاق پر از بو شد و رنگ . پر از آبي و قرمز و زرد . رنگها در هم مي رفتند و از ميان غسال رد مي شدند .
تصوير هايي توي ذهنم دور مي زدند . تصويرهاي چرخ ماشين روي بدنم . راننده كنارم نشسته است و دستهايش را با ناباوري به سرش مي كوبد . فقط يك لنگه كفش به پا دارم و لنگه ديگر آن دورتر روي زمين خاك آلود افتاده . عقربه ثانيه شمار ساعتم روي شماره هفت در جا مي زند . قطره هاي اشك راننده روي صورتم مي ريزد . اشكها از كنار نرمه گوشم رد مي شوند و مي ريزند روي زخمم .
آدمهايي با لباسهاي سفيد مي آيند و مي روند ، تندتند ، قدم بر مي دارند . يكي انگشتش را مي گذارد ، روي گردنم و به من نگاه مي كند . صورتش درهم مي رود و چشمهاي بازم را با كف دستش مي بندد .
مرده شو ، من را لخت روي سنگ مرمر رها كرده ، رفته است گوشه غسال خانه تا چايش را بخورد . همينطور كه از ليوانش بخار بلند مي شود چاي را هورت مي كشد و با خود مي گويد : « از اون روزهاي شلوغه .»
به آرامي از روي سنگ سفيد و سرد بلند مي شوم . احساس سبكي مي كنم .چرخي توي اتاق مي زنم و به پنجره بزرگ روبرو نگاه مي كنم . بعضي آشنايند بعضي نه .
خواهرم سرش را بر روي شيشه گذاشته و اشك مي ريزد . مي روم جلو از شيشه و تمام آدمها رد مي شوم . پشت آنها به من است و هنوز به نعشم نگاه مي كنند .
مي خواهم دلداريش بدهم كه مي بينم چيزي از بالاي سرش او را در بر مي گيرد . بوي پدر را مي دهد ، بوي كودكيم را . خواهرم آرام مي گيرد . به بالا نگاه مي كند . انگار دنبال گمشده اي است . زانوهاي بي رمقش ، خم مي شوند . روي زمين مي نشيند .
رنگها را مي بينم كه با من به اين اتاق آمده اند آبي ، زرد ، قرمز . آبيها بزرگتر هستند و براقتر . زرد و قرمز توي آبي ها خودشان را گم مي كنند . رنگها در هم مي لولند . و من بالا مي روم و بالاتر ، دور خود مي چرخم و مي پيچم . از ديوارها مي گذرم و بيرون مي آيم . اتاق خالي مي شود . خالي از من.
زمين را كنده اند و همه منتظر هستند . هر كسي گوشه ايي نشسته و در فكر فرو رفته . عكس بزرگي از من با روباني مشكي روي ميز كوچكي است . خرما و حلوا را كنار عكسم گذاشته اند . پسرم گوشه اي كز كرده و به مورچه اي كه تكه ايي از خرماي من را با خود مي برد نگاه مي كند . با انگشتش رد آنها را مي گيرد . كنارش مي نشينم . مي بويمش . دستانم را بالاي سرش مي گيرم . دستانش را در هوا مي چرخاند و چيزي را چنگ مي زند . با او يكي مي شوم . گرميم را حس مي كند و جايي برايم باز مي كند . زير لب من را بنام مي خواند .
همسرم گوشه اي ، روي تلي از خاك نشسته . با دستش چشمانش را پوشانده . شانه هايش مي لرزند . از ميان انگشتانش سر ميخورم و مي روم در خيالش .
او را مي بينم كه سر كوچه قديميمان ايستاده . همانطور زيبا و خواستني با آن كركهاي تازه روئيده بالاي لبش و جوشهاي كه روي صورتش زده . نگاهش را دنبال مي كنم خودم را مي بينم كه با چابكي روي خطكشي ها ، لي لي مي كنم . با هر بار پريدنم موهاي بافته شده ام به هوا بلند مي شود و دل او هري پائين مي ريزد . و من بعد از هر دور بازي زير چشمي به او نگاه مي كنم . نامه ايي كه برايم نوشته در ميان دستهاي عرق كرده اش خيس شده . مي خواهم دستم را دراز كنم و دستان لاغرش را در ميان بگيرم كه او كم رنگ و كم رنگتر مي شود .
سرش را بالا مي گيرد و به اطراف نگاه مي كند . از جيب كتش ساعتم را در مي آورد و به صفحه بدون شيشه آن نگاه مي كند . ثانيه شمار هنور با لجبازي روي شماره هفت درجا مي زند . دستانش را كه بوي بدنم را گرفته بهم نزديك ميكند و صورتش را مي پوشاند .
باد ميان برگهاي درختان مي پيچد و برگهاي ضعيفتر از شاخه جدا مي شوند و به زمين مي ريزند . گنجشكها از روي شاخه ها به پرواز در مي آيند و به آسمان مي روند .
مرا از روي برانكارد بر مي دارند و درون گوري كه برايم كنده اند مي گذارند . آن را از خاك پر مي كنند . عزيزانم آرام مي گيرند . ابرها پائين آمده اند . هواي قبرستان مه آلود است . گويي زميني نيست . گوري نيست . گوري كه در ميان خاكهاي آن كرمها و حشرات در انتظار جويدن تنم از هم سبقت مي گيرند .
چيزهايي مثل زنجير به پاهايم چنگ مي زنند و در من مي پيچند . زنجيرها را مي شكنم و بيرون مي آيم . صداهايي مي شنوم . همه دورم مي چرخند . آدمها تغيير شكل مي دهند و ناپديد مي شوند . تنم خالي مي شود و پوست مي اندازم .درختها قد مي كشند . ميروم بالا ،جايي كه همه چيز نور است . آبي ، قرمز و زرد . نورها مي افتند زير پايم و زمين را مي شكنند . زير پايم آسمان خراشها كوچك و كوچكتر مي شوند . به بالا نگاه مي كنم به نقطه ايي دور كه لاجوردي مي زند.
|