|
داستان 9، قلم زرین زمانه
هم شکل
ما از پنجره اتاق خودمان می توانستیم اتاق آنها را ببینیم . هیچ کس از هم اتاقی های من آنقدر توجه نمی کردند که من به آن طرفی ها توجه می کردم .
یکی شلوار نیم بگ می پوشید . یکی دامن کوتاه ونیم تنه . یکی موهایش را مثل اینشتن می داد هوا . قیافه هاشان هم با ما فرق می کرد. پسرها و دخترها، مردها و زن ها شکل های جور واجوری داشتند. برعکس ما.
خلاصه همه جور شکلی می شد تو اتاق آنها پیدا کرد. آنها با هر کی می خوابیدند که دوست داشتند . اولین بارکه دیدم چشم هایم داشت چهار تا می شد.وقتی آنها را دیدم فهمیدم چطور دو نفر روی هم می خوابند. برعکس ما. ما این حس ها را نداشتیم انگار خواجه یا عقیم به دنیا می آمدیم یا شاید هم شوق همخوابی در ما بود ولی آن طور تربیت نشدیم که بلد باشیم از همدیگر لذت ببریم.
برو بچه ها خبر می آوردند که آنها خیلی راحت زندگی می کنند حتی اجازه داشتند بیایند به آن چمنزار بزرگ که تن تپه آن ور خانه مان را پوشانده بود. اگر چه خیلی از چیزهامان باهم فرق داشت اما یک شباهت مهم با هم داشتیم. ما ، هم ساکنان این خانه وهم ساکنان آن خانه ، رئیس مان را" صاحب" صدا می کردیم .صاحب آنها پسری بود موبور تودل برو.چشم هایش هم آبی بود.عکس صاحب ما که پسری بود با موها وچشم های سیاه.
یک بار شنیدیم یکی از آن وری ها دست صاحبش را گاز گرفته است .ما، همگی ، عقوبت بدی را برای او تصور می کردیم اما وقتی شنیدیم که صاحب هیچ کاریش نکرده است، داشتیم شاخ در می آوردیم. مدت ها این موضوع نقل مجلس شده بود.
ما عکس آنها زندگی می کردیم. صاحب می آمد ما را بازی می داد. همه یک شکل داشتیم.لپ همه ما صورتی یا سرخ بود. موهای همه فرفری یا صاف اما قهوه ای بود. پیراهن گل منگلی هم تن مان بود. گاهی که خیلی حوصله اش سر می رفت و برای اینکه انواع تفنگ ها را امتحان کند ، آنها را به دست مان می داد و فرمان حمله یا آتش می داد. بعد ما هم به هم شکل های خود آتش می کردیم.
اوایل نه، ولی بعدها از برو بچه ها پرسیدم چرا آنها را می گیریم زیر باران گلوله.
همه گفتند: آنها دشمنند.
گفتم: آخر ما همه عین همیم. شکل شان به دشمن نمی آید.
گفتند: همین دیگر دشمن، هم شکل ما می شود تا نشناسیمش.
این شد که تا مدت ها تشخیص دوست ودشمن را از دست دادم وخودی را از غیر خودی نمی شناختم. آخر خیلی سخت بود ما که عین هم بودیم چرا یکی آتش می کند وتن آن یکی آبکش می شود. این بود که دفعه های بعد که صاحب تفنگ به دست مان می داد به این نتیجه رسیدم که می خواهم یک هم شکل را بکشم. بی آنکه دوست یا دشمن باشد.
یک بار یادم است روی تفنگ اق زدم. بروبچه ها سرزنشم کردند وگفتند: اسلحه مقدس است. اقت را بریز روی زمین.
خواستم بگویم اسلحه بوی باروت می دهد. زمین بوی گیاه. خواستم بگویم حیفم می آید روی زمین اق بریزم. زمین حتی اگر به آن خون ببخشی به تو گل می دهد. زمین بی آزار است اما نگفتم.
بروبچه های ناهم شکل آن ور نمی جنگیدند . آنها یا درباره چیزی باهم بحث می کردند یا ورق بازی می کردند یا روی هم می خوابیدند یا نقاشی می کردند یا دعا می خواندند.
آنها هوای تازه قورت می دادند. چشمم خیلی دنبال آنها بود .آنقدر به کارشان دقیق شده بودم که حالا رفتارها و روحیه های همه را می شناختم.می دانستم کی با کی وکِِی می خوابد.کی بازی را می بازد.کی در بحث پیروز می شود وتا آخر شب چی روی بوم کشیده وکتاب مقدس چند ورقش خوانده می شود.
بعدها فهمیدم آنهاهم یک طورهایی دلزده وخسته شده اند، فقط فرق مان در این بود که ما زودتر آنها دیرتر.
روزها و شب ها مدام به این فکر می کردم که چرا صاحب شان اینقدر راحت شان گذاشته است. چرا برای سرگرمی وامتحان سلاح ها ، تفنگ به دستشان نمی دهد چرا گستاخی آنها را تحمل می کند. به این نتیجه رسیدم که روش صاحب آنها با روش صاحب ما زمین تا آسمان فرق دارد. راه شان متفاوت بود اما به هر حال راه هر دو به یک جایی ختم می شد.
صاحب دو خانه چقدر با هم چشم هم چشمی داشتند. اگر صاحب ما می فهمید او بروبچه ها را راحت تر گذاشته است آن موقع تا وقتی آب ها از آسیاب می افتاد روی پنجره ما پرده سیاه می کشید تا ما آنها را نبینیم. صاحب آنها هم بفهمی نفهمی به صاحب ما حسادت می کرد. صاحب ما هم شکل های بیشتری داشت که برایش دم می جنباندند. همه ترو تمیز بودند. شیک با لپ های سرخ یا صورتی با موهای فرفری یا صاف اما قهوه ای و با پیراهن های گل منگلی.
چند بار سعی کرد برو بچه های ما را تطمیع کند وتا حدودی هم موفق شد .ازانصاف نگذریم اگر هم تطمیعی در کار نبود این وری ها می رفتند آن ور. آنها می رفتند اما با وجودی که تو چمنزار می دویدند و با مردها – مثل ندید بدیدها – می خوابیدند و نقاشی می کردند و تو بحث ها قاطی می شدند ،آخر شب دل شان می گرفت و تو اتاق که می رفتند می نشستند پای پنجره و تا وقتی ما چراغ ها را خاموش می کردیم چشم از اتاق ما بر نمی داشتند. یک بار ازطریق همین پنجره با یک پسر مو بلند مو بور طرح دوستی ریختم. خیلی همدیگر را - به دور از چشم بقیه – دوست داشتیم. یک روز پیراهن گل منگلی ام را داد بالا .وقتی پیژامه ام را دید چشم هایش چهار تا شد. گفت: شما هنوز زیر پیراهن تان این ها را می پوشید ؟ گفتم: آره. گفت:بابا چقدر عقب مانده اید. گفتم: شماهم چقدر جلو افتاده اید. شلوارت را آنقدر کشیدی پایین که من هر کاری می کنم تا چشمم به خط باسن ات نیفتد نمی شودکه.
هر دو خندیدیم.
او دوست داشت بیاید قاطی ما شود و مثل ما فکر کند.می پرسید تو دوست نداری قاطی ما شوی. می گفتم: نه. چون آن وقت دلم برای خانه خودم پر می زند.به غیر از این ، می دانم که نه شما ها خوشبختید نه ما . تو اگر بیایی جای من ، هم شکل بقیه می شوی . آرزو نکن بیایی اینجا . برو فکر کن اتاق و خانه تان چه خلاقیتی می طلبد. اگر چشمت به اتاق من باشد دیگر نمی توانی به خودت و دیگران خدمت کنی. استعدادهای ما یاد می گیرند که خودکشی کنند و ما دست روی دست گذاشته ایم و هیچ کاری برای جلوگیری از انتحار شان نمی کنیم.
دیگر بعد از آن نشد که همدیگر را ببینیم تا روزی که صاحب ، همه شان را ،همه ناهم شکل ها را، همه عروسک ها را به ردیف پشت سر هم صف کرد. جلوتر از همه، دوستم را گذاشته بود.
صاحب ما تو حیاط ، خود را سرگرم ماشین کنترل دار کرده بود اما تمام حواسش به کارهای او بود.
هیچ وقت یادم نمی رود که چطور دوستم را تو پنجه اش مچاله کرد و با دندان سفیدش سرش را از تن جدا کرد و خون به صورت صاحب پاشید. بعد مهلت فرار نداد و همه را قصابی کرد حتی آنهایی که از خانه ما به آنجا مهاجرت کرده بودند.دوستم خس خس می کرد .تنش ، بی سر این ور آن ور می شد و تکان می خورد اما نگاهش ، نگاه چشم های آبی او آسمان همرنگ چشمش را قاب گرفت.
صاحب ما تا چند روز در پوستش نمی گنجید. مدام می گفت: نگفتم شکست می خورد. نگفتم روشش غلط است. تا چند وقت سخنرانی های او در وصف روش غلط صاحب آن خانه و روش صحیح خودش سرگرم مان کرد اما من زودتر از هر کس دیگر فهمیدم که او از نداشتن رقیب دیر یا زود حوصله اش سر می رود. آن روزها آنقدر خوشحال بود که به ما، مایی که همیشه باید سوپ می خوردیم خوراک قارچ داد.
یادم است یک بار از سر آشپز پرسیدم چرا هر روز فقط سوپ آن هم یک جورش را می خوریم . سریع رفت و به صاحب گزارش داد .خدایی بود که دستور کشتنم را نداد شاید چون داغ موضوع صاحب آن خانه بود . صاحب گفته بود: برای اینکه چیزهای دیگر به شما حرام است چون به معده تان نمی سازد.
بروبچه ها همیشه کاری می کردند که صاحب خوشش می آمد.بعد از خوردن غذا دستشان را روی شکم شان می چرخاندند که یعنی صاحب غذا خیلی لذیذ بود . من این جور موقع ها همیشه خودم را آن پشت مشت ها قایم می کردم واز بس شکل هم بودیم وتوی هم می لولیدیم اگر یکی دستش را روی شکم نمی چرخاند پیدا نبود.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
- تو باعث ننگ مایی .
- تو زشتی. زشت و قبیح.
- تو باعث شدی که صاحب به ما هم بد بین شود.
- من گناهی ندارم اگر گفتن اینکه چرا همش می گوییم اتاق قشنگ است و دم می جنبانیم و می رقصیم ، یک بار بگوییم چرا فکر می کنیم اتاق قشنگ است. چرا روی سیستم مغزی مان این جمله ضبط می شود، جرم است من دیگر حرف نمی زنم.
چند روزی بود که طردم کرده به من لقب " ناجور " " ناهم شکل " داده بودند ولی حالا که این حرف را زدم کم کم دوره ام کردند. یکی آمد موهای فرفری ام را نوازش کرد. یکی آمد لپ های صورتی ام را ماچ کرد. یکی آمد چین پیراهن گل منگلی ام را صاف کرد .خلاصه به من خیلی لطف کردند اما من ازروزی که همراه صاحب مستندی از پوست اندازی مارها دیدم و قبل تر از آن از روزی که دوست مو بلوندم جلوتر از همه کشته شد و بعدها فهمیدم که برای آشتی با ما چه تلاشی کرده بود و بازهم قبل تر ، از روزی که دلزدگی و خستگی این وری ها و آن وری ها را دیدم، از آن روزها، خواستم از این پوست جدا شوم و خواستم در خانه مان به روی عروسک خانه های دیگر هم باز باشد. خواستم هوای تازه را ، مُهر وپیچ بدن مان هورت بکشد . خواستم دمای اتاق مان یک جور نباشد و نور لامپ همیشه رو به تاریکی نباشد. خواستم پوست مان سرما و گرما را بچشد. چشم مان با روشنایی بخوابد و لب هامان از دیدن بروبچه خانه های دیگر به لبخند شکفته شود. دوست داشتم به غیر از یک دریچه ، درها ، بالکن ها و تراس ها خلاصه همه جای خانه روزنه ای باشد که ما را به برو بچه های دیگر وصل کند.
از آن روز که این فکر ها تو رگ وپی جمجمه ام آمد و شد می کرد دیگر نتوانستم زبانم را تو حلقم نگه دارم. دیگر نتوانستم بگذارم زبانم فقط برای تمجید صاحب یا خوردن یا چند حرف دوستانۀ الکی بچرخد.
به ندرت پیش می آمد صاحب با ما بروبچه ها غذا بخورد. غذای او با غذای ما فرق می کرد. وقتی غذایش تمام شد و چشم دراند تا از دیدن دست چرخاندن بروبچه ها روی شکم شان به قهقهه بیفتد ، من سوپم را که عمدا تا آخر - بر عکس همیشه- خورده بودم تو بشقابم اق زدم و به جای اینکه دستم را روی شکم بسایم بردمش بالا. توی آن همه هم شکل دستی را که بالا آمده بود نمی شد پنهان کرد یا پیدا نشود. آن پشت مشت ها هم قایم نشدم.
از روزی که تفنگ به دست گاهی تن به تن با کسی می جنگیدیم که می گفتند دشمن است و چاقو را تو قلبشان فرو می کردیم و خون شان می پاشید روی صورت مان و خال خالی مان می کرد فهمیده بودم ما، اجتماع عروسک ها، ما که بدنمان پر از پیچ و مهره است درد را می فهمیم.
خواست سوپ را بخورم و تو بشقابم را لیس بزنم.این کار را نکردم.
وقتی صاحب دانه دانه سر انگشت دست معترضم را می شکست ، درد تو بند بند استخوان های شکسته و نشکسته ام تو ریز و درشت آن می پیچید. دستم را از بازو کند و حالا سلاح من تفنگ نبود، تفنگی از آهن. سلاحی بود از پوشال وپنبه از پیچ و مهره.
آن یکی دستم را هم بالا بردم. هیچ وقت صاحب را آنقدر عصبانی ندیده بودم .یادم است یک بار به بروبچه ها گفتم صاحب یک پسر بچه بیشتر نیست ما باید خم و چم زندگی را یادش بدهیم . ما که حتی بیشتر از پدر ومادرش عمر داریم .ما که وقتی نطفه اولین بچه تو رحم مادر نقش بست و مادر به فکر ساختن ما افتاد. ما به پشتوانه فکر اولین مادر آفریده شده ایم. ما باید یادش بدهیم چطور بازی کند.ما باید قاعده را تعیین کنیم. چطور باید با دیگران دوست باشد. چطور پسر مو بور را دوست داشته باشد. ما...
خوب شد که صاحب خانه روبرو دیگر پیدایش نمی شد و گرنه پرتم می کرد آنجا و بهتان می زد که از آنها خط می گیرم. اگر باز هم صاحب آن خانه می بودش ترجیح می دادم در اتاق خودمان بین هم شکل های خودم شکنجه شوم.
حالا این یکی دستم هم کنده شد.چاقوی غذا خوریش را روی دماغم کشید. مثله ام می کرد. تکه تکه بند از بندم جدا می کرد. یادم آمد دوست مو بورم از پرنده ای به اسم " فونکس " برایم حرف زده بود که از خاکسترش فونکس دیگر متولد می شد.
نمی دانم ، من که کتاب نخوانده بودم- برعکس آن وری ها- اما آن موقع یادم است فکر کردم فونکس مخصوص عده ای نیست مال همه است.
اجداد ما عروسک ها دهاتی بودند و فکر می کنم جد همه ما دهاتی بود. از همان اول که آبادی نداشتیم. پدر ومادر اولمان آجر روی آجر گذاشتند. پدر و مادر من و دوست مو بورم یکی بود.
دوستم وقتی به مردن تن داد سینه اش را چه با شهامت جلو داده بود. حالا در چشمم او چیزی جز یک فونکس نیست.
پاها هم از زانو بریده شد. اول سر انگشتان شکسته ام درد می کرد . حالا دیگر هر عضوی که می شکست دردی به دردهایم اضافه می شد.
فونکس برای اینکه فونکس دیگر بزاید چه رنجی می کشد.
|