رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 70، قلم زرین زمانه

خیال

من اینجا با هیچ همنشینم .داغانم. تو چه کار می کنی؟. پر از تشویشم. آسمان دلم تاریک است وابری. هیچ ستاره ای درخشیدن نمی گیرد در این دیار غربت و غروب. گویی تمام ستاره های آسمان بلعیده شده اند درون سیاه چاله ای بی بازگشت. من بهارم هم خزانی بیش نیست. من حتی تنها هم نیستم که غریبم. و مصیبت هم این است که این دو هر یک بد تر از دیگری اند. و آه؛ تنها صدایی که در این سرزمین شنیده می شود. فسانه ی حزن دردی است که همه تن در این تکه از ناکجا آباد گرفتارش شده اند. خندیدن ناشایست ترین گناهی است که می توان مرتکب شد. پس مرگ باد خندیدن را. این وهم واقعی تر از حقیقت را هوشیاری نیست. پس مرگ باد هر چه بیداری را که دروغی بیش نیست. حرف ها بس که تکراری است یک بار گفتن را هم نمی ارزد، امّا چاره چیست که اگر خاموشی بگزینم، سرانجامی جز جنون در این غمکده نخواهم داشت. حال که خندیدن را ترک باید گفت آنچنان می گریم که اگر در دور دست ها کسی صدای گریه ام را شنید خیال کند خنده ی مستانه ای است که معشوقی دیوانه وار برای جادو کردن عاشقی سر داده است. به یاد آن روزها. تو چگونه این زمانه ی پر ازخفقان و ملال آور را می گذرانی؟ آیا هنوز روشنی آفتاب را به یاد داری؟ من که حتی سوسوی شمع را هم نمی توانم در پیش چشمم مجسم کنم. اما هنوز صدا ها از ذهنم پاک نشده اند. بهار را هنوز می شنوم و گل را. همان گل هایی را که روزگاری در باغ بی انتهای دلمان می کاشتیم. بوی آنها را هم می شنوم اما رنگ ها... همه تاریکند. یادم می آید تاریکی سیاه بود. پس آنچه پیش چشمان من است سیاهی است؟ افسوس که پاسخ این را هم نمی دانم. تو کجا هستی؟ میدانم که نمی دانی.چه خود من نیز از مکان خویش بی خبرم.از کدامین بی راهه مرا اینجا کشانده اند؟ نفهمیدم. که بود آنکه نخستین بار مرا به اینجا خواند؟ یاد ندارم. می شنوم آری باز همان صدا را. برو ... دور شو... ای ملعون ابدی... تو مرا هم به عدم می خوانی... نه ...مرا با تو کاری نیست... خودش است ... اینها سخنانی باید باشند که اول بار به او گفتم...اما اگر او را از خود راندم پس اینجا چه می کنم؟... پس خوشبختی ام کجاست؟... مرا به کجا می خوانی؟... از کجا بدانم راست می گویی... آه... چه لذت بخش... این کدامین افیون است؟... اما چه خلسه ی مسخ کنننده ای ...نه.. برو..کافی است...دست از سر من بردار...آخ... گویا دارد می رود... ولی... آخر این خوشی گرم و آتشینی که به من چشاند؟...یعنی دیگر چنان حسی را تجربه نخواهم کرد؟...
رویش را از من برگرداند...انگار دارد می رود... جداً رفت... خوب شد... بگذار برود...نه...فقط لحظه ای دیگر... تنها یکبار دیگر... دوباره... آی...ترسیدم... تو کی برگشتی؟...پس دوباره آمدی... ممکن است برای آخرین بار ... دوباره به من آن...چه شد؟... چرا دیگر به خاطر نمی آورم... از آن به بعد تنها چیزی را که به یاد دارم همین جاست... من از او چه خواستم...آهای... با تو هستم... تو به من چه دادی؟...آن وقت ها مدام با خود می اندیشیدم که چرا شراب باید حرام باشد؟... چرا نمی توان گوشت خوک را خورد؟...چرا دزدی و قتل و تجاوز گناه است؟...خوب من که این همه ممنوعیت را تاب نمی آوردم، یک به یک هر یک از این حدود را رد کردم...قدم به قدم...وای چه دیوانه می شدم وقتی می نوشیدم... می چرخیدم و می رقصیدم و می نوشیدم... بس است ... همان بهتر که به یاد نیاورم... این آخرین نعمت را هم با ناسپاسی از کف دادم...خدایا... مرا ببخش... تنها همان موهبت فراموشی را دوباره به من عطا کن...اینجا خندیدن ممنوع است...آنجا می شد خندید..عاشق شد...بنده بود...

Share/Save/Bookmark