|
داستان 68، قلم زرین زمانه
روی موج چندمگا هرتز
من زني كه يه روز باراني آمدم از تو يك پاكت سيگار مگنا خريدم.
تو زني كه يه روز باراني آمدي به من گفتي مي شه يه سيگار مگنا بدي و بعد به درد دل گفتي به خاطر همين هفتا بچه هامو از دست دادم باورت ميشه هفتا.
من گفتم هفتا از بچه هامو از دست دادم و نمي دانم چرا دوست داشتم باور كني. شايد بچه سومم را مي ديدم كه بهم يه پاكت سيگار مي داد .يا شايدم با چشمات بهم مي گفتي اگه اونروز به اون نامرد يه پاكت مگنا داده بودي هفتا از بچه هاتو به رگبار نمي بست فقط براي يك بسته سيگار.
تو راديو دو موج را روشن مي كني و روي موج نمي دونم چند مگاهرتز .گوينده پس از مارش نظامي مي گويد امروز سالروز حمله نظامي به....راديو را خاموش مي كني وسيگارت را روشن.
|