رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 65، قلم زرین زمانه

شاید خواب نمی‌دیدم

داشتند از تشنگی می مردن هیچ کدومم هیچ کاری نمی تونستن بکنن . من و اصغر دبه ها رو بر داشته بودیم زده بودیم به اون بیابون برهوت . راه می رفتیم و ذره ذره آب می شدیم و هیچ آبی پیدا نمی کردیم . زیر اون آفتاب کوفتی : باد می پیچید میون دشتو و با خودش صدای قهقهه ی یه دیونرو می آورد و می کوبید تو گوش ما .
دیونه ای که دیونه نبود و فقط یه پیره مرد شکستنی بود .شایدم یه پیره مرد دیونه بود . لخت مادر زاد : با اون پوست چروک و بدن نحیفش : می دوید از این سر تا اونسرو و با همون یه دونه دندونه تو دهنش : قاه … قاه … می خندید . می خندید و می خندید تا دیگه نفسش بالا نمی اومد . سرخ می شد و دو دستی می کوبید رو زانواشو به زور می گفت:

پاساژ … قاه . قاه . قاه … پاسا ژ … . می گفت و همون طور که پیلی پیلی می رفت اشاره کرد به سمت چپ ما.

دروغ نمی گفت . خودمون ندیده بودیمشو انگار که یهو از دل زمین زده باشه بیرون اونجا وایسا ده بود . یه پاساژ شلوغ پر از مغازه های لباس زیر و دخترای بزک کرده ی آنچنونی.

با یه عالمه مردم خوشحال و کرم های خاکی ریز و دراز: میون دست و پاشون.

با یه بچه . همون بچه هه که از اون سره پاساژ داد زد "بابا ... بابا" و دوید به سمتمون و پاهای بزگ اصغرو محکم بغل کرد.

اصغر گفت: زکی ... این چی می گه دیگه این وسط؟

گفتم : خوب : حتمآ بچته دیگه .

گفت: ...... هیچی . یعنی هیچی نگفت . مات و مبهوت نگاهه بچه هه می کرد و انگار به خودش شک بورده بود دیونه . فقط 21 سالش بود و این بچه هه با این چشمای درشتش حداقل 7سالی سن داشت .

به شوخی گفتم : ای پدر سوخته ... خوب بابا تو پیدا کردیا .

اصغر یهو گر گرفت . بی معطلی . بی شوخی . با بچه ی تو بغلش آتیش از هفت سوراخش می زد بیرون و می گرفت به پر مغازه ها و آدما و دخترای لرزونه دور برش .

بوی گوشته سوخته و نعره ی آدمای آتیش گرفته می خورد به در دیوار کلمو هی اون تو کمونه می کرد و حرارت و پشنگه های آتیش تموم نمی شد و نمی شد و نمی شد و شد .

همه جا ساکت شده بود و تمام تن و زیر پامو اونورترش : پر بود از خاکستر و آوار سوخته پاساژ : با کرم خاکی هایی که هیچیشون نشده بود و اون میون وول می خوردن .

اون وقت من : بعد از اون همه آتیش : اون میون یه چوب کبریت می خواستم تا بتونم سیگارمو روشن کنمو : دور و برمو باور ... .که پیدا نمی شد .

با نفرت داد زدم : گندش بزنه هرچی ... که یهو از لای خاکسترا یه پیره زن کج و کوله بلند شد و دسشو گرفت سمتم . دستیش که هنوز داشت می سوخت و دیگه حتی از جز غاله ام رد بود .

سیگارمو گیروندم و با حیرت گفتم : ممنون ... . باصورت سیاه سوخته و کرمایه لای موآش

بهم لبخند زد و بعد افتاد . درست جلوی پاهام .

منم یه خورده دیگه نگاش کردمو بعد همونجا کناره دبه های خالی رو زمین نشستم .

تو آسمون پر ستاره بود و رو زمین : حالا دیگه فقط سرخی سیگارای من .

سیگار به سیگار آتیش می گیروندم و منتظر بودم که اصغر پاشه و باهم بر گردیم خونه :

پیش بقیه ی بچه ها : که داشتن از تشنگی می مردن .

Share/Save/Bookmark