|
داستان 63، قلم زرین زمانه
جای خالی سایه
سایه را توی خواب هایش پیدا کرده بود، توی کابوسهای شبانه ، وقتی که بین خانه های تودرتوگم می شد، خانه هایی که یک شکل بودند وهیچ کدام دری نداشتند، وقتی که می دوید و زیر پایش خالی می شد.،، سایه اورا بین فریاد هایش می کشید به سر زمین خواب وقصرهای صدفی، دستش را می گرفت تا گم نشود. با او خانه اش را پیدا می کرد. اول بار که او را دیده بود چیزی بود مثل نوری شیری رنگ وشبهای بعد طرحی انسانی اما درخشان .ا.
. پاهایش گزگز می کرد و دستهای بسته اش می سوخت ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُتاریکی مثل قیر پایین امده بود. هیچ ستاره ای در اسمان نبود . فریاد می کشید. صدای پاهایی بود که می امدند ومی رفتند واو را نمی دیدند. حتی صدایش را نمی شنیدند . گلویش می سوخت. سایه امده بودو او را برده بود جایی که نور چراغها مثل وصله های کوچک روی تپه های تاریک پراکنده بودند . زن کنار سایه نشست . دستهایش را دور پاهایش جمع کرد ومثل حلزونی حلقه زد. سایه موهایش را نوازش کرد. زن سرش را از روی زانو ها بالا اورد. فشار انگشتان از کنار لاله گوش تا سر شانه اش بیشتر می شد . سایه به سپیدی می زد مثل رنگ ماه .
از خواب که بیدار شد. نور خورشید روی صورتش افتاده بود ودانه های عرق از لای موهایش سٌر می خورد. سَََبک از تخت پایین امد وپنجره را باز کرد. نسیمی خنک به صورتش زد. دستهایش را آویزان کرد وسرشاخه نرم درختی را که تا پای پنجره بالا امده بود را گرفت ، سایه همین جا بود، جایی بین هوای اتاقش تا گلهای شب بوی باغچه، لابه لای برگ های پرپشت چنارکه نور خورشید را می بلعید وتوی اتاقش سرک می کشید.
جلوی آینه ایستاد.چشمهایش برق می زد و گونه ها به سرخی . موها را نرم روی شانه ها لغزاند وسرش را تکان داد . سپیدی گردنش از لای موها بیرون افتاد .توی اینه خندید .سایه نقره ای پشت چشمش موج برداشت. صدایی امد .گوش داد .همه جا ساکت شد وباز همان صدا، کوتاه ، مثل سایش برگی به شاخه ویا پریدن گنجشکی به فاصله ای نزدیک .
در قاب پنجره ایستاد . سایه پای دیوار مرطوب وخنک حیاط جمع شده بود ، زیر مخمل برگهای درخت مو ،.بزرگ می شد وارام قد می کشید. زن همان جا ایستاد وانقدر به روشنایی روز چشم دوخت تا نارنجی نورازروی دیوار جمع شد. سایه امده بود پای پنجره
پلکهایش سنگین شد و چشمها را بست.
مرد صدایش کرد. سایه پلکهایش را بوسید واز خوابش بیرون رفت. مرد دوباره صدایش کرد.مثل صدای پر کندن گنجشکی خیس ویا شکستن شاخه ای در باد.
چشمهایش را باز کرد. نور مثل تیغی روی صورتش کشیده شد .مرد بالای سرش ایستاده بود ونگاهش می کرد .دستش را حائل پیشانی کرد واز جایش بلند شد. مرد پنجره را بست وپرده هارا کشید.
|