رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 8، قلم زرین زمانه

چگونه می توان در سه حرکت فیل را در یخچال کرد؟

من چندان تجربه داستان نویسی ندارم. چند باری تلاش کرده بودم ، ماجراهایی را که برایم اتفاق افتاده بوده، بنویسم. اما بعد از چند خط نوشتن سردرگم می شدم که چه کار باید بکنم، اینکه چه چیزهایی گفتنش ضروری بود و چه چیزهایی زاید و یا اینکه داستان در کجا تمام می شد؟
چند وقت پیش دوستم به من تلفن کرد که امشب به خاطر شب یلدا جایی چند ایرانی دور هم جمع اند.گفتم :"عرق هم هست؟" گفت:"حتما."

قراری گذاشتیم و رفتیم. خانه نزدیک رود راین بود.خیابانی پشت تئاتر شهر بن. ما جزو اولین کسانی بودیم که رسیدیم. میزبان ما دختری بود هم سن و سال خودم که با دوست پسر آلمانی اش زندگی می کرد. بعد از آشنایی های مختصر من طبق عادت رفتم سر وقت کتابخانه میزبان. مثل اغلب ایرانی ها کتابخانه فقیری داشت. چند کتاب از پائولو کوئیلو. یک کتاب حافظ به تصحیح الف.سایه، یک رومان از تونی موریسون و چند کتاب دبیرستانی برای آموزش عربی و کتابی درباره عناصر داستان. چیزی که اصلا وصله ناجوری در آن بین بود. کتاب قطوری بود به رنگ سرخ عنابی. کتاب را ورق زدم و بسیار هیجان زده شدم. مثل یک جرقه در ذهن من این کتاب درخشید. عناصر داستان. با پررویی کتاب را قرض گرفتم. ظاهرا کتاب مال دوست پسر سابق اش بوده.

باقی آن شب چنگی بدل نزد. از عرق خبری نبود و من هم با ماجراهایی که تعریف می کردند غریبه بودم. به بهانه رسیدن به مترو زدم بیرون. دوستم اما نشسته بود و تازه داشت انار دانه می کرد.

قسمتهای اصلی کتاب را تقریبا همان شب خواندم و آنچه در اینجا خواهم نوشت نتایج این خوانده هاست. این نوشته شامل دو بخش است، بخش عملی که ارائه یک داستان است که با توجه به تئوری هایی که از این کتاب آموخته ام صورت خواهد گرفت و بعد از آن بخش تئوری که من به شرح و بسط تئوری های خودم خواهم پرداخت.(قسمت دوم به بعد موکول شده است.)

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند ...

درویشی در آن میان ازاو پرسید که عشق چیست ؟ گفت » امروزبینی و فردا بینی و پس فردا.»

آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی « عشق این است ».
تذکرة الاولیا !

دو نفر بودند.

اولی – کیخسرو- در سلف دانشگاه نشسته بود و داشت غذایی می خورد به اسم قیمه که بهتر بود می گفتی خورشت لپه.

عادت داشت کنار پنجره بنشیند و حین غذا خوردن بیرون را تماشا کند، بخصوص در آن وقت که باران ریزی هم می بارید. بیشتر از اینکه قصدش غذا خوردن باشد همین نشستن کنار پنجره و تماشای آدمهای بیرون و باران آن وقت بود.دوستش حرف می زد از اینکه استاد درس چقدر کسکش بوده و به او اتهام تقلب زده و یا اینکه مادرش چقدر روی اعصابش است.

"می دونی، کی. اگه این ترم مشروط بشم، اخراجم."

کی به آن سوی پنجره اشاره کرد و گفت: " چقدر مثل ساواکی ها می مونه." و هر دو با هم خندیدند. کی خنده اش را طور مخصوصی کش داد. اینکه چرا به ذهن اش همچون چیزی رسیده بود را نمی دانم. شاید به نظرش ساواکی بیش از اندازه مرموز می رسید. چند وقتی بود که توجه اش را جلب کرده بود. پسری بود لاغر، سبزه با چشمهای ریز که موهایش را هم بسته بود.

" اسمش یحیا ست. خودیه."

و دومی همان یحیا در یکی از آن روزهای آفتابی بی رمق زمستانی روی یکی از چمن های دانشگاه ولو شده بود و داشت چای کیسه ای را در لیوان آب داغ بالا و پایین می کرد. سیگار بهمن کوچکی می کشید و به ناله های رفیق اش گوش می داد، اینکه استاد درس چقدر کسکش بوده و به او اتهام تقلب زده و یا اینکه مادرش چقدر روی اعصابش است.

"میدونی،یحیا اگه این ترم مشروط بشم، اخراجم."

اولی، همان کی، از آن طرف ها رد می شده و به جمع شان پیوست . و بعد هر سه تایی رفتند کتابخانه فرهنگی دانشگاه، کتاب دزدی. رفتند قسمت کتاب های فلسفی و هر کدام از فیلسوف مورد علاقه شان کتابی زیر کاپشن چپاندند.

کی" تعبیر خواب" فروید را برداشت. یحیا " دست نوشته های 1844" مارکس را و سومی " تبار شناسی اخلاق" نیچه را. زدند بیرون و قاه قاه خندیدند و بیلاخی به آن مکان فرهنگی نشان دادند و چه کار زشتی کردند."نیچه، فروید، مارکس: طلوع فرهنگ مدرن ما." و باز هم خندیدند. و دوباره رفتند ولو شدند روی چمن ها و مشغول خواندن شدند.

متاسفانه سومی شانس همراهی بیشتر را در این داستان نداشت. استاد کسکش، او را با نمره پایینی انداخت. بعد از مدتی علاف بودن، برای خلاصی از دست غر زدن های مادرش رفت سربازی. البته گاه گداری به کی و یحیا سر می زد، اما به قول معروف دیگر کرک و پرش ریخته بود. یک روز با یک کارتن پر از کتاب های دزدی آمده بود. می خواست کتاب ها را تحویل بدهد،گفته بود که دیگر به دردش نمی خورند.

کی و یحیا با حسرت عنوان کتاب ها را نگاه می کردند:

قدرت اسطوره، معمای هویدا، صد سال تنهایی، یکلیا و تنهایی او، رساله منطقی-فلسفی، خواست قدرت، گزیده تاریخ بیهقی، هوای تازه ، تبار شناسی اخلاق، مصاحبه با میشل فوکو، نامه به فلیسه، گزیده شعر آمریکای لاتین، برادران کارامازوف، زندگی نامه ریلکه، ترانه های پینک فلوید.

گره افکنی: وضعیت و موقعیت دشواری است که بعضی اوقات به طور ناگهانی ظاهر می شود و برنامه ها، راه و روش ها و نگرش هایی را که وجود دارد، تغییر می دهد.

( از کتاب عناصر داستان)

بنابر این ما اکنون در موقعیتی از داستان هستیم که باید موقعیت دشواری را برای یکی از شخصیت های داستان، آن هم به طور ناگهانی ایجاد کنیم و اگر به ابتدای داستان رجوع کنید می بینید که نقل قولی از تذکرة الاولیا درباره عشق آورده ام. پس خواننده ای با هوش متوسط ( وآن به موجودی اطلاق می شود که فرق مثلث و دایره را تشخیص بدهد و یا مفهوم درون و بیرون یک منحنی بسته را درک کند.) حدس می زند که این موقعیت دشوار یک ماجرای عشقی است که به طور ناگهانی برای یکی از شخصیت های داستان اتفاق می افتد.

کی مدت هاست از آخرین ماجرای عشقی اش می گذرد و حالا سال آخری است و می خواهد این چند روز باقی مانده را هم بدون تنش بگذراند و بعد برود پی کار خودش، بنابر این چندان نمی توان در این مورد روی او حساب کرد. در عوض یحیا هم جوان تر است و هم سرش برای این کارها درد می کند.

پس یحیا عاشق می شود، آن هم به طور ناگهانی. یک روز صبح از خواب بلند می شود و احساس می کند که عاشق شده است. نخست مخفی می کند، اما رفتارهایش زودتر به حرف می آیند. چند روزی فقط کارش متر کردن دانشگاه می شود، مصرف سیگارهایش زیادتر و همین طور بی اشتهایی به عنوان عارضه اصلی.

این ها همه دلایل محکمی بود که یک ماجرای عشقی از نوع دانشگاهی در جریان بود. اما کی چگونه به ماجرا پی برد؟

یحیا روی پره های یکی ازآن رادیاتورهای پهن و زنگ زده هال ساختمان کلاس ها چمباتمه زده بود و داشت از پشت پنجره بیرون را تماشا می کرد، لابد از دور دخترک را زیر نظر داشت، چون کی همان وقت سر رسید و از وضع غریب یحیا، رد نگاه او را دنبال کرد و رسید به دو دختر که لبه حوض نشسته بودند.

" حالا کدام یکی هست؟"

"همون که خوشگل تره."

از آن جواب هایی بود که به نظر کی احمقانه بود، چون به نظرش تا وقتی دختری را روی تخت نبرده ای حرف زدن در این مورد بی معناست.

دختر قیافه ای داشت شبیه به خواننده های دو رگه آمریکای لاتینی، که هر از چندی یکی شان مد می شود و بعد از مدتی هم دمده و درست مثل همه آنها کون خوش فرمی داشت. کون چیزی که عنصر اصلی هویت این آدمها است و برای همین همیشه کون شان به سمت دوربین است تا صورتشان.

" این به درد تو نمی خوره یحیا. شک ندارم از اونایی که با صدای اندی به ارگاسم می رسه."

" اما من دوستش دارم. مساله عشقه. می فهمی؟"

" آره. ولی خودتو اذیت می کنی."

دوست مشترکشان اگر بین شان بود می گفت: " در روزگار صلح مرد جنگی به جان خود می افتد." اما او اکنون در خدمت مقدس سربازی به سر می برد و درست همان وقت داشت در حیاط سربازخانه کلاغ پر می رفت و توی دلش به استاد کسکش درس فحش می داد.

دخترها از لبه حوض بلند شدند و رفتند سمت کلاس درس. یحیا هم راه افتاد و پشت سرشان رفت. هم رشته ای نبودند ولی وقتی پای عشق در میان باشد همه هم رشته ای می شوند.

عشق چیست ؟ امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.

کشمکش: یکی از مهمترین عناصر ساختاری پیرنگ است و به مقابله شخصیتها یا نیروها با یکدیگر کشمکش می گویند. معمولا شخصیتی در کانون تمرکز قرار می گیرد و این قهرمان یا شخصیت اصلی با نیروهایی که علیه او برخاسته اند یا با او سر مخالفت دارند، به نزاع و مجادله می پردازد.

(همان جا)

در داستان ما چه کسانی یا نیروهایی علیه او برخاسته بودند؟ در درجه اول نیرویی بود که اعتراف عشق را نزد معشوق اگر نه ناممکن، بلکه بسیار دشوار می کرد. چطور باید بر تمام تردید ها، ضعف ها غلبه کرد و با معشوق رو در رو شد؟ چه بگوید و چطور بگوید؟

این ها پرسش هایی بود که یحیا از خودش می پرسید و دوباره می پرسید و هر بار جوابی به آنها می داد. شبها وقت خواب ماجرا برایش شکل دیگری بود. نمایش هایی که در ذهن می ساخت هم واقعی می نمود و هم خوش بینانه، طوری که به خودش می قبولاند فردا که او را دید به او خواهد گفت. اما فردا می آمد و ماجرا مثل روز قبل می بود. طبق معمول با کی روی چمن ها ولو می شد و چای کیسه ای را در آب داغ بالا و پایین می کرد و سیگار می کشید و درباره روحیات دختر حدس هایی را مطرح می کرد. مثلا اینکه " خیلی به دوستانش وابسته است، بنابر این باید در عشق نیز خیلی احساساتی باشد." و یا گاهی نقیض شان را می گفت و با حرف زدن در موردش؛ عشق اش به دخترک بیشتر می شد.

" به نظر تو چه کارکنم؟"

" به نظر من تو باید زودتر بهش بگی و نه رو بشنوی و خلاص کنی خودتو."

" اما من امیدوارم. این اواخر هر وقت منو می بینه، یه مکثی می کنه. یا قدم هاشو آروم تر می کنه."

" ساده ای ؟ همه همین فکرو می کنن. من بار آخری که عاشق شده بودم، فکرمی کردم اصلا این دختره است که عاشق منه. یکجوری نگام می کرد که انگار" بی تو هرگز!". تعریف کرده بودم که برات."

" آره. برای همین می گم باید سر فرصت رفت سراغش."

"حالا دوست پسر داره یا نه؟"

" اینو نمی دونم. حداقل توی دانشگاه که نه."

دوست پسر یکی دیگر از آن نیروهای مخالفی بود که وجودش اوضاع را برای عاشق بسیار سخت می کند. در این جور مواقع باید عاشق با تدبیر عمل کند. باید ذره ذره به معشوق نزدیک شود، بدون اینکه احساس کند که او رقیبی برای دوست پسرش است. و بعد به تدریج مثل شرابی او را چنان مست کند که دختر بگوید :" باز هم می خوام."

عشق چیست ؟ امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.

هول و ولا یا حالت تعلیق: با گسترش پیرنگ، کنجکاوی خواننده بیشتر می شود و شور و اشتیاق اش برای دنبال کردن ماجرای داستان، زیادتر. شخصیت اصلی یا یکی از شخصیت های داستان اغلب هم دردی و جانبداری او را به خود جلب می کند و خواننده نسبت به سرنوشت او علاقه مند می شود. همین علاقه مندی نسبت به عاقبت کار آن شخصیت، او را در حالت دل نگرانی و انتظار نگه می دارد و چنین کیفیتی را در اصطلاح حالت تعلیق یا هول و ولا می گویند.

(همان جا)

خب ما فرض می کنیم که شخصیت یحیا هم دردی خواننده را به خود جلب کرده است، چون خودش کم و بیش چنین ماجرایی را از سر گذرانده و یا اگر نگذارنده، به سرنوشت این شخصیت علاقه مند شده است، همان طور که کی علاقه مند بود، برای همین تا به هم می رسیدند می پرسید:

" از عشق ات چه خبر؟"

یحیا هم هر بار چیز تازه ای درباره دخترک می گفت. اسم دختر اولین information مهمی بود که یحیا بدست آورد: سارا. و بعد به تدریج اطلاعات بیشتر، از آدرس e-mail و شماره تلفن همراه و تعداد واحدهای پاس کرده و اینکه یکشنبه ها کلاس تنیس میرود و غذای مورد علاقه اش سبزی پلو با ماهی است.

" خونشون خیابون فرشته است."

" پس مایه دارن.دوست پسر چی ؟"

" داره، ولی چندان جدی نیست. پسره چند تا دوست دختر داره که این سوگلیه نیست. البته خیلی می خواد با دختر بخوابه، ولی دختره پا نمی ده. هنوز سکس نداشته."

" پس دیر بجنبی، لنگاش هوا رفته ها."

طبق معمول توی چمن ها ولو شده بودند و کی با گفتن این جمله به طرز تابلویی لنگهایش را هوا داد: " اینجوری." و بعد هرهر خندید.

به جنبه های مختلف قضیه فکر می کردند و درباره حدس ها و راه حل های عملی مشورت می کردند.

"چطوره یه شعر براش بفرستی برای شروع. من یه شعر خوب بلدم که می تونی یه کم تغییرش بدی تا اسم سارا هم توش باشه."

"چه شعری؟"

از خانه تا دبستان من و تارا

تا من و تا

تا من و را

شبها صدای تارا نمی گذارد که بخوابم.


"چطوربود؟ فقط کافیه جای "تا" بذاری "سا"."

"عالی بود. مال کیه شعر؟"

"نمی دونم. باید از این شاعرای جوون باشه."

یحیا این شعر را بارها و بارها با خود خواند. شب ها وقت خواب پیش خود مجسم می کرد که کنار سارا نشسته است و برای او این شعر را می خواند و بعد به چشم های سارا نگاه می کرد و آن برق چشم ها.

"خیلی قشنگ بود. مرسی"

" مثل خود تو."

و بعد هر دو می خندیدند.

عشق چیست؟ امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.

بالاخره یحیا بر همه تردید هایش غلبه کرد و شعر را با e-mail فرستاد. و تا چند ساعتی خیره به صفحه کامپیوتر که جوابی دریافت کند.اما خبری نشد. همه فکرهایی که در این چند ساعت ذهنش را مشغول کرده بود او را به این نتیجه رساند که به خود بقبولاند که لابد اگر هم خوانده باشد، به این زودی جواب نخواهد داد. لابد شب میرود و فکر می کند به مساله و اینکه چه جوابی بدهد. شاید از همین حالا که شعر را خوانده است تپش های قلب او هم شروع شده است فقط نمی داند با آن چه کار کند. از این فکر به هیجان آمد، رفت طبق معمول چای ای خرید و روی چمن ها نشست و سیگاری روشن کرد و چای کیسه ای را در آب داغ بالا و پایین کرد.

عشق چیست ؟ امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.

بزنگاه یا نقطه اوج: لحظه ای است که در آن بحران به نهایت رویارویی و تعارض خود برسد... نقطه اوج داستان نتیجه منطقی حوادث پیشین است و همچون آبی است که در زیر زمین جریان داشته و از نظر پنهان مانده است و جاری شدن آب روی زمین پایان ناگزیر آن است. منطق سیر حوادث داستان نیز ممکن است از نظر خواننده پنهان بماند اما وقتی به نتیجه نهایی آن می رسد، خواننده آن را می پذیرد.

فردا هم که یحیا mail-box اش را بیش از سی بار چک کرد خبری نبود. کی با لهجه شخصیتی در کارتن گالیور که اسمش یادم نیست، گفت:

" من از اولش هم می دونستم، که این دختره پا نمی ده.

فرشته عشق نداند که چیست. شعر مخوان."

یحیا دوباره e-mail ای را که فرستاده بود، خواند وهمان وقت تصمیم گرفت که سارا را ببیند، حدااقل حالا بهانه ای داشت و می توانست با او حرف بزند.

آن قدر توی دانشگاه چرخید تا بالاخره سارا از دوستش جدا شد، داشت می رفت سمت دستشویی (لابد تندش گرفته بود، شاید هم پریود بود.) و یحیا هم درست همان وقت خرش را چسبید، آن هم چه وقتی. کمی هم هول شده بود، خیلی از حرفهایی که آماده کرد بود برای این موقع همه از یادش رفت.

"ببخشید، من یه شعری فرستادم براتون.، می خواستم ببینم خوندین اش؟"

"کدوم شعر؟"

" همون از خانه تا دبستان من و سارا."

" آهان،بله. پس شما فرستادید؟"

" بله.به نظرتون چه طور بود؟"

" جالب بود. مرسی"

" ببخشید،می خواستم ببینم می شه، بیشتر حرف بزنیم؟"

" در چه موردی؟"

"کلا."

" نمی دونم."

"می خواید فکر کنید، بعدا جواب بدید."

" باشه."

" ممنون."

" خواهش می کنم."

لازم به گفتن نیست که بعد از این مکالمه کوتاه هر دو دوان دوان در دو جهت مخالف یکی به سمت دستشویی و دیگری به سمت کی حرکت کردند.

" چه خبر از عشق ات؟"

" باهاش حرف زدم."

"جدی؟ چی گفتی؟"

"هیچی، فقط گفت بعدا جواب می ده."

" ای ول! بزن بریم چایی بزنیم به سلامتی سارا!"

عشق چیست؟ امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.

گره گشایی: پیامد وضعیت و موقعیت پیچیده یا نتیجه نهایی رشته حوادث است و نتیجه گشودن رازها و معماها و برطرف شدن سوتفاهمات و پایان انتظارها. در گره گشایی، سرنوشت شخصیت یا شخصیت های داستان تعیین می شود و آنها به وضعیت و موقعیت خود آگاهی پیدا می کنند، خواه این وضعیت و موقعیت به نفع آنها باشد، یا به ضررشان.

(همان جا)

یحیا روی راه پله های ساختمان کلاس ها نشسته بود و سیگار می کشید.

" چه خبر؟"

" هیچی. دیدمش،داشت میرفت سر کلاس."

" چی گفت؟"

" گفت من که همون موقع بهتون جواب دادم."

" عجب. یعنی چی. اون که گفت بعدا جواب می ده."

" چه می دونم بابا. منم نفهمیدم. "

" چه مسخره! تو چی گفتی ؟"

" ولش کن! اعصاب ندارم. تموم شد رفت."

" آره. بالاخره!"

مدتی در سکوت نشستند روی پله ها و بعد طبق همیشه بی آنکه حرفی بزنند رفتند سمت چای.

" تازه اسمش هم سارا نبود، رعنا بود."

هر دو خنده شان گرفت.

لیوانهای یک بار مصرف چای شان را به سلامتی هم زدند و دوباره خندیدند.

در سکوت چای می خوردند و سیگار می کشیدند و به این همه فکر می کردند. بعد یحیا گفت:

" حقیقت اینه که وقتی بعد از مدت ها به عشق های از دست رفته، به عمر طی شده که بی دغدغه طی نشده که به راحتی طی نشده نگاه می کنی، زندگی برات جور عجیبی غم انگیز می شه، جور عجیبی عجیب می شه.

کی می تونه بگه عشق های قدیم ما عشق نبودند؟ به اندازه کافی عشق نبودند؟ بزرگ نبودند؟

اما من وقتی به این همه نگاه می کنم، جور عجیبی می شوم، احساس می کنم دقایق پرباری بوده. اما افسوس که عشق قلمروی دو نفره است."

کی گفت:" به نظر من می دونی عشق چیه؟ "

" امروز بینی و فردا بینی و پس فردا."

Share/Save/Bookmark