رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 58، قلم زرین زمانه

سنگر

روبرو، خاک و خار. چهار‌زانو نشسته‌ام. سايه‌ام روبرويم. کتاب روی ران راستم. گاهی می‌خوانم گاهی روبرو را نگاه می‌کنم مبادا که زودتر بيايند. روبرو، خاک و خار.
تفنگ‌ام طرف راستم روی زمين. طرف چپم گودال کوچک و کپهٴ خاک. وقتی می‌خوانم با دست چپ با کپهٴ خاک‌بازی می‌کنم.

پشت سر ريل و ايستگاه متروک و سکو و دو اتاقک با پنجرهٴ شکسته، با چند تا موش. چپ و راست، خاک و خار. روبرو، خاک و خار و سنگر.

وقتی سايهٴ سرم به پای سنگر برسد می‌آيند ولی هر از گاهی روبرو را نگاه می‌کنم مبادا زودتر بيايند.

کتاب را می‌گذارم زمين و بلند می‌شوم. سايه‌ام از سينه می‌شکند و روی سينهٴ سنگر می‌افتد. دست را سايبان چشم می‌کنم. چيزی نيست.

تفنگ را بر می‌دارم. ضامن‌اش را آزاد می‌کنم و رو به آسمان می‌گيرم، صاف بالای سرم. سی تا گلوله دارم. حالا روبرو را نشانه می‌روم و از توی مگسک نگاه می‌کنم. کسی دارد می‌آيد.

با عجله تفنگ را می‌گذارم زمين. کتاب را می‌اندازم توی گودال و خاک‌ها را می‌ريزم رويش. با پوتين می‌کوبم روی خاک. جای پايم می‌ماند. عيبی ندارد. به زودی پاک می‌شود.

تفنگ را بر می‌دارم و بندش را روی دوش می‌اندازم. شروع می‌کنم به قدم زدن.

پيرمرد نمی‌فهمد سنگر سنگی يعنی چه.

"موسا رِمَه." صورتش آفتاب سوخته و چروک است. ريش‌های نامرتب فلفل نمکی دارد با عرقچين سفيد چرک. ايستاده جلوی خر و دخترش. دختر زياد نگاه‌ام نمی‌کند اما خر زل زده به من.

"چمينه هتا که موسارمه." اشاره می‌کنم به سنگر و بعد به تفنگ روی دوشم و با حرکت دست تمام وسعت روبرو را نشان می‌دهم. به دختر نگاه می‌کنم. نگاهش را از چشمان‌ام می‌دزدد و به زمين می‌دوزد. لبهٴ دامن بلندش تا زمين می‌رسد. حسابی تر گل ور گل شده.

پيرمرد اشاره می‌کند به من و به دختر که دارد با چين‌های دامن رنگ به رنگش بازی می‌کند، و انگار که کسی فال‌گوش ايستاده باشد کمی به جلو خم می‌شود و آهسته می‌گويد: "هشت از کناره،" بعد بدون آن که چرخی به بدنش بدهد به سمت چپ خودش، به ايستگاه اشاره می‌کند و می‌گويد: "سَر دِ سَر." من سنگر را نشان می‌دهم.

نمی‌فهمند سنگر سنگی يعنی چه، هيچ کدام‌شان.

پيرمرد سرش را پايين می‌اندازد و می‌گويد: "رخته."

دامن دختر و شلوار گشاد پيرمرد در نسيم تکان می‌خورد. تفنگ را از دوش برمی‌دارم و می‌گيرم طرف‌شان و اشاره می‌کنم که پر است. پيرمرد دو دستش را کمی بالا می‌برد و سر تکان می‌دهد. آرام می‌روم جلو روبروی دختر می‌ايستم و تفنگ را می‌اندازم روی دوش‌ام. سرش را انداخته پايين. چانه‌اش را می‌گيرم و بالا می‌آورم و توی چشم‌های زاغش زل می‌زنم و دست ديگرم را آرام می‌کشم روی شکمش. تکان نمی‌خورد. نگاهم می‌کند. برمی‌گردم عقب. حالا هر سه‌شان به من خيره شده‌اند.

با دست اشاره می‌کنم بروند و نگاهی به روبرو می‌اندازم. کسی نيست. هنوز نرفته‌اند. پيرمرد يک قدم می‌آيد جلو و در حالی که دست‌هايش را تکان می‌دهد می‌گويد: "رخته تا. موسارمه رخته تا." تفنگ را می‌گيرم طرفش. ساکت می‌شود. اشاره می‌کنم بروند. نمی‌فهمد. روبرو را نگاه می‌کنم، دارند می‌آيند.

فرياد می‌کشم: "دارن می‌آن. يالا بريد." پيرمرد ترسيده. کمی عقب می‌رود. با پوتين به زمين لگد می‌زنم و روي‌شان خاک می‌پاشم و داد می‌زنم: "دِ برين گم شين دارن می‌آن. برين گورتون رو گم کنين." گلنگدن می‌کشم و هدف می‌گيرم‌شان. می‌ترسند. می‌روند. پيرمرد باعجله خر و دخترش را هی می‌کند و هر چند قدم برمی‌گردد و نگاهی به عقب می‌اندازد. حاشيهٴ صورتی دامن پرچين دختر روی خاک کشيده می‌شود.

پشت سر ايستگاه متروک. سمت چپ خاک و خار. سمت راست، خاک و خار و کاميون خاموش.

روبرو خاک و خار و سنگر و افراد به ستون سه، هر ستون نه نفر، رو به من. فرمانده به ستون يک، هر ستون يک نفر، پشت به من. افراد با بيل به حالت دوش فنگ. کنار پای هر کدام يک گونی. من، خبردار.

با علامت فرمانده افراد دست به کار می‌شوند. بيل‌ها را زمين می‌گذارند و می‌روند سراغ سنگر. سنگ‌ها را يکی يکی يا دو نفر يکی يا سه نفر يکی می‌برند و می‌ريزند پشت کاميون. فرمانده دست به کمر مراقب است. من، خبردار.

بعد گونی‌ها را باز می‌کنند و با بيل خاک می‌ريزند. فرمانده يک کلت کمری دارد. افراد بيل دارند و نخ و سوزن کلفت. من مسلسل دارم با سی تا گلوله.

سر گونی‌ها را می‌دوزند و روی هم می‌چينند. چند ستاره در آمده است. افراد سوار می‌شوند. فرمانده با يک نفر می‌آيد جلو. تفنگ را تحويل می‌دهم. سرباز خشاب را در می‌آورد و فشنگ‌ها را يکی يکی بيرون می‌کشد و می‌شمرد. بيست و نه تاست. گلنگدن می‌کشد. فشنگ سی‌ام می‌افتد روی خاک.

می‌پرم پشت کاميون و روی سنگ‌ها می‌نشينم و به کف پوتين يکی تکيه می‌دهم. راه می‌افتيم. پشت سر، سنگ و سرباز. چپ و راست، خاک و خار. روبرو ايستگاه متروک و سنگر خاکی و سربازی که خبردار روی کتاب ايستاده. بالا، ستاره ها.

Share/Save/Bookmark