|
داستان 57، قلم زرین زمانه
چهار
صبح پارک خلوت بود. نور خورشيد از بين برگ چنارها میگذشت و به چمنها و سنگفرشها میتابيد. چند نفر روی چمن دور هم جمع شده بودند. صاف ايستاده بودند و کاری نمیکردند.
چند نفر؟ بگذاريد ببينم، يک، دو، سه، چهار... البته چهار نفر بيشترند ولی من تا چهار بيشتر بلد نيستم بشمرم. اين را هم تا چهار سالگی ياد گرفتم. سال بعد ديگر نتوانستم بيشتر از چهار ياد بگيرم.
آن چهار نفر کنار هم ايستاده همه دست توی جيب کرده بودند و روبرو را نگاه میکردند. گنجشکها روی چنار بزرگِ پيچکپوش همهمه کرده بودند، شلوغ کرده بودند، گنجشکها شاد بودند. يکی از مردها داد زد: "هفت تا بنداز بيا بالا."
يکی ديگر داد زد: "آآی!"
چی؟ چرا غير ممکن باشد؟ تا چهار بيشتر بلد نيستم، خوب. چه کار کنم؟ چرا، مدرسه رفتم. تا کلاس چهارم خواندم، بعد کلاس بعدی ديگر قبولم نکردند. گفتند بايد شمردن بدانم. خوب راهم ندادند ديگر، چه کار کنم؟
يکی از چهار نفر دست راستش را از جيب در آورد و با دو سه تا انگشت سوت زد، چهار نفر ديگر هم دستشان را در آوردند و بلند دست زدند. ذوق کرده بودند. بعد سکوت شد. سکوتی سنگين و گرم و دلپذير. سکوتی مخصوص صبحهای بهار، سکوت، به جز همهمهٴ گنجشکها لای شاخ و برگ چنار بزرگ، چنار پيچکپوش.
نه ترک تحصيل نکردم. البته وقتی اخراجم کردند مادرم اول خيلی ناراحت شد اما بعد واقعيت را قبول کرد و چهار سال بعد وقتی ديد واقعا چارهای نيست، مرا فرستاد دانشگاه تا مهندس مکانيک بشوم. يادش به خير، روز اول دانشگاه لقمهٴ نان و پنير را که توی کيفام گذاشت و زيپش را بست گفت: "آ، قربون پسرم برم، بايد چهار ساله تموم کنی ها!" فکر می کرد دانشگاه هم مدرسه است.
دوباره هر چهار نفر دست در جيب ايستادند. اولی داد زد: "سوار شو، جدا شو؛ سوار شو، جدا شو."
دومی داد زد: "شهرِ بیشورِ شر و شرارت."
سومی داد زد: "وقت آن است که سرما سرِ ما از سرِ ما برگيرد."
چهارمی بی مکث داد زد: "که دگر ناله ز هر لاله و هر لاله ز هر هاله برون است."
بعد چهارمی هوار کشيد: "آآآی!"
نه خوب، دانشگاه اين جور خبرها نيست که کسی را اخراج کنند و اين حرف ها. اما خوب، چهار ساله تمام نشد. از سال بعد هر کسی می پرسيد سال چندمی، میگفتم سال آخر. تازه اين که چيزی نيست، سال بعد از سال چهارم هم تمام نشد. اما باز اخراجم نکردند و سال دوم بعد از سال چهارم هم هر کسی میپرسيد سال چندمی، میگفتم سال آخر. سال سوم بعد از سال چهارم نزديک بود اخراجم کنند اما گفتم که امسال ديگر سال آخرم.
سال چهارم بعد از سال چهارم جلسه تشکيل دادند و خود رييس دانشگاه آمد و شد رييس جلسهٴ اخراج من. پرسيد: "سال چندمی؟"
گفتم: "سال آخر."
گفت: "چند ساله اين جايی؟"
گفتم: "دو تا چهار سال."
گفت: "وقتی اومدی اين جا چند سالت بود؟"
گفتم: "چهار تا چهار سال."
گفت: "حالا چند سالته؟"
گفتم: "چهار تا چهار سال با دو تا چهار سال."
بعد از سه ساعت جلسه تصميمشان را گرفتند، "چهار سال ديگه وقت داری، اگه تموم کردی کردی، اگر نه مدرکات را می گذاريم کف دستت و بعد بيرون." بين خودمان بماند باز هم نتوانستم تمام کنم.
هر چهار نفر روی چمن ايستادهاند. به جز همهمهٴ گنجشکها صدايی نيست. اولی داد می زند: "آآآی!" و دوباره سکوت همه جا را پر میکند. سکوت، به جز همهمهٴ گنجشکها روی شاخههای چنار پيچکپوش. يکی میدود و از گلکاریهای حاشيه بنفشهای میکند و برمیگردد و کنار بقيه میايستد. بنفشه را بو میکند و به دومی میدهد. دومی هم بنفشه را بو میکند و به سومی میدهد. سومی بو میکند و به چهارمی میدهد. چهارمی بو میکند و به چهارمی میدهد و الی آخر. نور خورشيد صبح بهار گنجشکها را گرم میکند و از لای برگها به چمن میتابد. همه جا سکوت است، به جز همهمهٴ گنجشک ها و صدای آژيری که از دور می آيد.
چرا خوب، بعدِ دانشگاه رفتم سر کار. در يک کارخانهٴ ماشينسازی. يک دفتر بزرگ و دلباز داشتم که پنجرهاش رو به پارکينگ ماشينهای کارخانه باز میشد. تا چشم کار میکرد ماشين بود که کنار هم به رديف پارک شده بود. از چپ و راست و جلو، تا چشم کار میکرد. بعد، روزی نامه زدند و مرا مسؤل شمارش ماشينهای توليدی کردند. فکرش را بکنيد، منِ مهندسِ مکانيک بايد ماشين میشمردم.
عصرها با يک کيسهٴ خالی و يک کيسة پر سنگريزه راه میافتادم بين ماشينهايی که تا چشم کار می کرد کنار هم چيده شده بودند. هر چهار تا ماشين يک سنگريزه از کيسهٴ پر توی کيسهٴ خالی میانداختم. يک، دو، سه، چهار، سنگريزه؛ يک، دو، سه، چهار، سنگريزه. بعد سنگريزهها را روی ميز دفترم پخش میکردم و يکی از کارگرها دزدکی میآمد و سنگريزهها را میشمرد و با ماشين حساب ضرب در چهار میکرد و در برگ گزارش من مینوشت و میرفت. تمام ميز پر از سنگريزه میشد. هر چهار ماشين يک سنگريزه بود.
صدای آژير بلند میشود. ماشينهای نيروی انتظامی از راه میرسند. سربازها از مينیبوس بيرون میريزند و سکوت را میشکنند. چماق به دست میدوند و میآيند. نفر اول را میگيرند و میبرند طرف مينیبوس. نفر اول بنفشه را زمين میاندازد و همانطور که میبرندش داد می زند: "گرفتم، گرفتم."
نفر دوم را میگيرند و میبرند طرف مينیبوس. نفر دوم داد میزند: "درد از در تو در بيابد و دود از در تو دود." نفر سوم بیمکث داد میزند: "زرد از زر تو زر بيازد و زود از زر تو زود." نفر سوم را هم میبرند. بعد نفر چهارم را میبرند. نفر چهارم داد میزند: "آآآی!" همه را میبرند. ماشين ها آژير میزنند و دور میشوند. همه را بردند.
نمیدانم والله، غلط نکنم کارگر دهن لقی کرد. چون يک روز رييس کارخانه بدون در زدن آمد توی اتاقم و يک کاره پرسيد: "دو يکی؟"
گفتم: "دو تا."
"دو دو تا؟"
"چهار تا."
"دو سه تا؟" نمی دانستم.
بعد گفت: "سه يکی؟"
"سه تا."
"سه دو تا؟"
بعد گفت: "چهار يکی؟"
"چهار دو تا؟"
بعد اخراجم کردند و همان کارگر را گذاشتند جای من.
صبح بود و پارک خلوت بود. آفتاب بهار از بين برگهای جوان و چرک نگرفتهٴ چنار بزرگ میتابيد و چمن را نقطه نقطه روشن میکرد. چنار بزرگ پيچکپوش پر از گنجشکهايی بود که جيکجيکشان سکوت صبح بهاری را میشکست. گنجشکهای شلوغ، گنجشکهای شاد، گنجشکهای زياد.
|