|
داستان 56، قلم زرین زمانه
عنکبوت
" اینجا هیچ خبری نیست". آنقدر ساکت است که صدای افکارش توی هوا می پیچد و به چهاردیواری و در آهنی می خورد و بر می گردد صاف توی سرش و طنینش را ادامه می دهد : "اینجا ... اینجا ... ینجا.. هیچ .. یچ .. یچ..." آن گوشه دیوار که می نشیند و به سه گوشه دیگر نگاه می کند فاصله ها یکی است. اما صدا که می پیچد، چشمهایش را محکم می بندد و وقتی باز می کند دو تا دیوار روبرو کش می آیند و بلند تر می شوند و تاب بر می دارند تا به سومی برسند. در آهنی هم بزرگتر و بزرگتر می شود اما دریچه اش کوچک می ماند. دستهایش را دو طرف سر می گذارد. گوشها را سفت می گیرد و با خودش هوم می کند: "هوم م م ..." صداها که آرام می شوند چشمهایش را باز می کند. دیوارها سرجایشان می روند و در آهنی دوباره کوچک می شود. سکوت ... سکوت. پلکهایش روی هم می افتند. خواب آرام آرام می آید که صدای ویز ویز لامپ مهتابی سقفی بلند می شود: "ویزززز..." دوباره گوشهایش را میگیرد و لا لا لا لا می گوید تا صدا را نشنود: "لا لا لا لا..." و صدایش بلندتر و بلندتر می شود آنقدر که یکبار همسایه ها پلیس را خبر کردند و او را به اینجا آوردند توی این چهاردیواری که یک در آهنی دارد با یک دریچه کوچک که گاهی باز می شود و یک جفت چشم سیاه بزرگ نگاهش می کند. هر گوشه که بنشیند آن دو تا چشم می چرخند تا او را پیدا کنند و باز خیره می مانند. او گمان دارد رابطه ای بین ویزویز لامپ مهتابی با این دو چشم سیاه هست. ویز ویز که بلند می شود دریچه آهنی هم باز می شود و آن دو چشم خیره سیاه توی چشمخانه می چرخند و او را می پایند. میخواهد مهتابی را عوض کند اما مرد می گوید که او خیال می کند مهتابی صدا می دهد. که بدون نور مهتابی خوابش نمی برد. نمی گوید که می ترسد. می گوید بد خواب می شود. دیگر حتی وقتی چراغ خاموش هم بود صدایش را می شنید. همه جای خانه حتی توی دستشوئی: "ویززز..." گوشهایش را می گیرد: "لا لا لا لا ..." دریچه باز می شود و باز آن دو چشم سیاه می چرخند تا او را پیدا کنند و سکوت ... سکوت. پلکهایش را روی هم می گذارد. از آن آپارتمان لعنتی بیزار است. از روز اول که گربه اش رفت زیر ماشین فهمیده بود که آن محل جای او نیست. گفت یک آپارتمان دیگر پیدا می کنیم اما مرد گفت که خرافاتی است ، که گربه ها همه جای این شهر زیر ماشین می روند همه جای این شهر شلوغ. بعد زن همسایه آش آورد. چادر حریرش را به دندان کشیده بود و یک کاسه آش توی دستهایش بود. کاسه ای سنگین تر از آنکه مجالی دهد تا بالاتنه چاقش را که تکه تکه از گوشه و کنار لباس تنگش بیرون می زد، بپوشاند. با آن دو چشم سیاه بزرگ زل زده بود به مرد وقتی در را برایش باز کرد و کاسه آش بین زمین و هوا معطل مانده بود. همان موقع بود که مهتابی ویز ویز کرد و او گوشهایش را گرفت و داد زد: "یکی این مهتابی لعنتی رو عوض کنه". و مرد پیش از آنکه زن از ترس کاسه را رها کند آنرا گرفت و لبخندی صورتش را کش داد و زن هم چادرش را روی سر جابه جا کرد و بی هیچ تلاشی برای پوشاندن گوشتهای تنش لبخند او را جواب داد و رفت. مرد می گوید: " به خیالت چه احمقی بالای این تابلو ها پول می ده؟ اینها تراوشات یک مغز مالیخولیائی است." این را نگفته بود وقتی زن جواب تلفنهایش را نمی داد. وقتی می گفت ما برای هم ساخته نشده ایم و وقتی می گفت: "من یکی از آن مریض هات نیستم که روی کاناپه دراز می کشن و ساعتها حرف می زنن و تو با کلام گیرا و شیرینت بتونی متقاعدش کنی که نیمه دوم توست. یعنی دیگه نیستم". روی زمین دراز می کشد. موزائیک های سرد تنش را مورمور می کنند. مهتابی سقف توی چشمش می زند. یک عنکبوت سیاه بزرگ گوشه سقف این ور و آن ور می کند. تف ... تف ... تف. از تفش آویزان می شود. تا وسطهای دیوار پائین می آید. کاسه بزرگ آش وسط آشپزخانه می افتد و صد تکه می شود. "جیرینگ ... رینگ". از جا می پرد. داد می زند: "دیگه حوصله هرزه بازیهات رو ندارم. مگه چند بار دیگه باید مچت رو بگیرم. حالا از یک سلیته که آش آورده دم در هم نمی گذری؟ چی چی رو چی شده؟ این من بودم که میخواستم با چشمهام گوشتهای تن زنک رو لقمه لقمه کنم؟ از اون خونه ول کردیم اومدیم اینجا که چی؟ که تو دوستهای جدید پیدا کنی؟" هنوز از آش کف آشپزخانه بخار بلند می شد که مرد در را محکم پشت سر خود بست و بیرون زد. فکر می کند : "به جهنم بره هرگوری که می خواد. اصلا بره پهلوی همون زنیکه شلخته که هر روز براش آش درست کنه. همانطور که بقیه می کردن. حالا همه عاقل و همه چی تمومن اما من یه دیوونه مالیخولیائی". صدایش توی سرش می پیچد: " دیوونه ... دیوونه ... مالیخولیائی ... لیائی ... لیائی". گوشهایش را می گیرد. "هوم م م..." چشمهایش را کم کم باز می کند. همه جا ساکت است. صدای نفسهایش را می شنود. عنکبوت یک گوشه کز کرده. در می زنند. سرش را بر می گرداند. پسرکی با لبخندی بزرگ به لب داخل اطاق می آید: "خانم اعلائی میشه لطفا نگاهی به نقاشی من بیاندازین؟"
نگاهی می کند: "خوبه. همین دانشگاه خودمونه؟
" پسرک چشم از چشمهایش بر نمی دارد: "بله همین جاست."
"خوبه ولی یه چیزی کم داره." پسرک لبخند می زند:
" خوشحالم که معلومه... شما روکم داره خانم اعلائی. شما رو" روی بر می گرداند:
"بس کن پسر من همین یه کلاس رو هم که نگه داشته ام زیادیه . خبر نداری که زیر بار چه پروژه بزرگی رفته ام. تازه این رئیس رؤسای جدید هم حالم رو بهم می زنن."
" آخه شما ذره ای به فکر ما هستین؟ پس ما چی. شما محبوب ترین استاد اینجائین. فکر کردین اگه پاتون رو از اینجا بیرون بذارین از صد نفر شاید یکی قدرت مالی کلاسهای خصوصی شما رو داشته باشه؟"
می خندد:"حالا کی گفته من کلاس خصوصی می ذارم؟"
" پس دیگه بدتر. اون یه نفر هم باید بره کشکش رو بسابه."
توی چشمهای پسر زل می زند: "ببین سعید جان هنرمندهائی مثل تو بالاخره راهشون رو پیدا می کنن. من نشد یکی دیگه. آخه تو که نمی دونی توی زندگی من چه می گذره. " ویز ویز مهتابی شروع می شود: "ویززز..." گوشهایش را می گیرد: "لا لا لا ..."دریچه باز و بسته می شود. نگاه نمی کند. نمی خواهد آن چشمهای سیاه را دوباره ببیند. چشمهائی که همیشه دنبال او می گردند.
صدای دینگ بلند زنگ آسانسور او را به خود می آورد. شماره 4 روشن شده. در باز می شود و آن دو چشم سیاه مقابلش به او زل می زنند و مردد می مانند. با صدای بلند می گوید:
"پس چرا تشریف نمیارین؟ داره می ره طبقه ششم. مگه همونجائی نیست که شما می خواین برین؟ می بینم چادر سرتون نیست. چی شده ؟ کشف حجاب کردین. انقلاب شده؟ پس چرا تشریف نمیارین؟ الان آسانسور حرکت می کنه". زن با احتیاط وارد می شود و گوشه دور می ایستد و همچنان با چشمهای بزرگ سیاهش او را می پاید. در بسته می شود. "بوی عطرتون هم آشناست. پس بی خود نیست که شیشه عطرهای من هر روز کمتر می شن. پس آشتون کو؟ نخود لوبیا تموم شده؟ من یه عالمه دارم می خواین بهتون بدم؟ شماره 6 روشن می شود.
"بفرمائین معطل چی هستین؟"
زن بیرون می رود و پشت سرش هم او. کلید می اندازد و در را باز می کند.
"بفرمائید. همونجا تو اطاق کارشون تشریف دارن. بفرمائید کارتون رو بکنین. مزاحم نمی شم."
زن با چشمهای بزرگش معطل می ماند. او از پله ها بالا می رود و وارد اطاقش می شود. سیگاری آتش می زند و از پنجره بیرون را نگاه می کند. آسمان را و ابرها را که وقتی بهم می رسند به نظرش شبیه زنی می شوند که طاق باز دراز کشیده. موهای بلند و سینه های برجسته و رانهای چاقش مثل همان زنیکه شلخته است. سیگار دیگری آتش می زند. حالا باد ابرها را می برد و بدن زن خوابیده در آسمان کش می آید و کش می آید و یک پایش که حالا شبیه خرگوشی شده از بدن جدا می شود و جائی بین لکه های دیگر ابر می نشیند و موهای سرش تکه تکه شده و در فضا محو می شوند. یک هواپیما با دود سفید از وسط سینه زن می گذرد و خطی بر صورت کج و کوله شده اش می کشد. با صدای چق چق چفت در چشمهایش را باز می کند. مردی تاس با شانه های پهن ظرف غذایی را روی زمین به طرفش هل می دهد. صدای سرخوردن سینی فلزی روی مزائیک گوشش را می خراشد. عنکبوت از تفش بالا می رود. زن حرکت مرد را دنبال می کند. مرد طاس لحظه ای معطل می ماند و با لحنی که برای او آشناست می گوید: "غذاتو بخور نفله نشی. تا دادگاه پنج روز وقته. اگه بخوای این جوری ادامه بدی تا اون موقع ریق رحمتو سر کشیدی". بیرون می رود و در آهنی را با صدای بلند می بندد و دریچه را می کشد. بخاراز کاسه بلند می شود. بوی سیب زمینی آب پز و زهم مرغ زیر دماغش می زند. چشمهایش را دوباره می بندد. روی کاناپه جابه جا می شود.
" خوب گفتی شوهرت چند وقته رفته پاریس؟"
" دو سال آقای دکتر. هفته دیگه درست دو سال می شه. بهش گفتم من اهل خارج رفتن نیستم. همه زندگی من هست و نقاشی و این شاگردهائی که دارم.نه اینکه اونجا نتونم درس بدم. اصلا من پنج سال توی دانشگاه سوربن نقاشی تدریس می کردم. ولی فضای اینجا رو دوست دارم. چطور بگم ... خونه من اینجاست."
" خوب البته. شما حق دارین محل زندگی تون رو خودتون انتخاب کنین. حتی شوهرتون هم نمی تونه به اجبار به شما بگه کجا برید. البته این به خود شما بستگی داره ولی ایشون از اول می دونسته که شما خارج برو نیستین پس با رفتنش یک جوری آب پاکی رو ریخته روی دستتون."
" خب با ناله هائی که فرهاد از غربت می کرد فکر می کردم بر می گرده. اما از وقتی دوست مشترکمون ، شیدا از مجتبی جدا شد و رفت پاریس دیگه نه تلفن می کنه نه دلتنگی."
"شما فکر نمی کنین از قبل هم با هم سرو سری داشتن؟"
" نه هیچوقت فکر نکرده بودم. یعنی شما فکر می کنین داشتن؟ آخه شیدا دوست صمیمی من بود. من اصلا نمی تونم راجع به گذشته مون طور دیگه ای فکر کنم. ولی نمی فهمم چرا رفت پاریس. اون که خواهرش اونجا نبود. گفته بود می ره پهلوی خواهرش."
" نگفتم خانوم جان. شما زیادی خوش بین هستین. "
سرش را با دو دست می گیرد. شیدا تمام ذهنش را پر می کند. صورت شیدا، نگاه شیدا، لوندیهای شیدا، طرفداریهای بجا و بیجای شیدا از فرهاد. همه چیزهائی که دیده بود اما انگار ندیده بود یک گوشه جمع شده بودند و ناگهان بیرون می ریختند. از جایش پرید : "باید با مجتبی حرف بزنم. بالاخره اون زنش رو بهتر میشناسه. اگر بشناسه. اصلا شاید دلیل طلاقشون همین بوده! آیا بوده؟ بوده؟ ویززز... لا لا لا لا ..." دریجه باز و بسته می شود. چشمهایش را باز می کند. عنکبوت با تفش تاب می خورد. سردش شده. روی تخت می خزد و پتوی نازک را روی خودش می کشد.
"گریه نکنین خانم اعلائی ... می تونم مهتاب صداتون کنم؟ مهتاب جان دستتو بده به من. چقدر یخ کردی. نگران نباش. تو فقط احساس تنهائی می کنی. تو تنها هستی." صدا توی سرش می پیچد: "تو تنها هستی... توتنها هستی... تو...تنها... تنها... هستی...ستی." گوشهایش را می گیرد. هوم می کند: "هوم م م..." صدا قطع می شود. سکوت ... سکوت. روی تخت دراز می کشد. پتو را روی سرش می کشد. "همه جا تاریک است. هیچ چراغی نیست." صدای مجتبی می لرزد: "تعجب کردم بی سرو صدا رفتم تو. از توی هال صدای پچ پچ میومد. با احتیاط از کنار میز دراز راهرو گذشتم. از شکاف ورودی هال سرک کشیدم. یک مرد نیمه برهنه توی تاریکی نشسته بود. شیدا رو دیدم که درازکش سرشو گذاشته بود رو زانوهای مرده و زمزمه می کرد. نور شومینه روبروشون تنهای لختشونو برافروخته کرده بود. فکر کردم خواب می بینم به همین خاطر کلید برق رو زدم. همه جا روشن شد. بعد شیدا و اون شوهر پفیوزت از جا پریدن و خودشونو پشت ملافه قایم کردن. هیچی به تو نگفتم چون فکر کردم تحملشو نداری. تنها فکرم خلاصی از دست اون زن بی لیاقت بود."
" مهتاب جان من روان شناسم. می دونی در روز چند تا از این قصه ها می شنوم؟ از همون اولش هم گفتم که صبر تو بی جهته. داری خودتو تو تنهائی از بین می بری. آخه دختری به زیبائی و هنرمندی تو که نباید این جور خودشو فدای یک اشتباه گذشته کنه. راهها پیش روی تو بازه. فرهاد لیاقت داشتن تو رو نداشته تو هم حالا باید به فکر یک رابطه جدید باشی. خودت رو به لحاظ روحی آماده دیدن آدمهای جدید کنی."
به سراغ پیغام گیر می رود. پنج پیغام جدید:
" مهتاب جان شاهین هستم. منشی گفت که زنگ زدی وقت امروز رو کنسل کردی میخواستم ببینم چطوری – مهتاب جان نگرانم زنگی بزن – مهتاب اگر خبرم نکنی امشب میام اونجا. – مهتاب ... مهتاب... مهتاب...."
گوشهایش را می گیرد و زیر پتو جمع می شود. کسی در می زند. به روی خودش نمی آورد. دوباره و سه باره در می زند. بلند می شود و از چشمی در نگاه می کند. شاهین را با آن هیکل درشتش از توی سوراخ می بیند. لای در را باز می کند.
" مهتاب چت شده؟ حالت خوش نیست؟"
" تو توی مطب خودت دکتری نه اینجا. من اگه میخواستم خودم میومدم پیشت."
"آخه دختر تو تو شرایطی نیستی که تنها بمونی. حالا میشه در رو باز کنی بیام تو؟ اگه کسی منو اینجا ببینه چی فکر می کنه؟" نگران حرف همسایه ها می شود و در را باز میکند.
"چراغ رو نمی تونم روشن کنم. نورش چشممو می زنه. این مهتابی لعنتی هم صدا می ده. حالم خوبه. نیومدم چون سرم شلوغ بود. امروز باید تابلوهای نمایشگاه رو تحویل می دادم. آخرین مهلت بود. نمایشگاه دو روز دیگه شروع می شه."
" تبریک می گم. می بینم داری سرگرم می شی. خیلی خوبه ولی باید یه فکری برای تنهائت بکنی" به چشمهایش خیره می شود که زیر نور شمع برق می زند و از همیشه زیباتر به نظر می آید. دستهایش را می گیرد.
"مهتاب قدر جوونی تو بدون. نبایدخودتو خراب گذشته تلخت کنی . همه مردها مثل هم نیستن مهتاب ". به چشمهای درشتش نگاه می کند. چشمهای ملتهبی که انگار با او حرف می زنند. صدای سنگین باز شدن در او را از جا میپراند. عنکبوت خودش را به گوشه دیوار می چسباند. مردی که لحن صدایش برای او آشناست وارد اطاق می شود: "خانم مهتاب اعلائی شما متهم به قتل همسر خود دکتر شاهین شیرزاد و زنی که هنوز هویتش فاش نشده هستید. از شما خواسته شده که اعترافات و آنچه به خاطر دارید را روی این کاغذها بنویسید و تا 24 ساعت دیگر تحویل بدهید. دروغ و اراجیف هم سرهم نکنید. هفته دیگر دادگاه حکم نهائی را اعلام خواهد کرد اگر اینبار هم سکوت کنید و نخواهید دفاعی از خودتان داشته باشید محکوم خواهید شد." قلم و چند برگ سفید کنارش روی تخت می گذارد و خارج می شود . در آهنی با صدای بلند قفل می شود. سرش را به دیوار تکیه می دهد. نگاهش به عنکبوت می افتد که بی حرکت وسط تارهایش نشسته. یعنی در دام خودش افتاده؟ شاید از صدای در آهنی وحشت کرده و مرده. نمی دانست عنکبوتها هم صداها را می شنوند یا نه. کاغذ و خودکار را بر می دارد . از پله ها پائین می رود و با شتاب وارد اطاق کار شاهین می شود:
" بگیر همین الان بنویس. بنویس و اعتراف کن که چند بار به من خیانت کردی. نه اینکه ندونم ولی می خوام با خط خودت بنویسی. اگر مردی پای کاری که می کنی وایستا. اعتراف کن ". مرد به زن همسایه که حالا از جایش پریده و گوشه کاناپه کز کرده نگاهی می اندازد:
"خانم میتونم خواهش کنم بقیه جلسه تراپی رو بذاریم برای فردا؟ من امروز رو هم به حسابتون نمی ذارم." زن با دو چشم سیاه گرد آنها را می پاید و از در خارج می شود.
" حالا خواهش می کنم آروم باش و روی این کاناپه دراز بکش و به من بگو چت شده."
" فکر کردی بازم می تونی منو خر کنی؟ 5 سال تموم با هیپنوتیزم تو این خراب شده نگهم داشتی. حال بگیر این کاغذها رو بنویس. میخوام مرد باشی و یه بار هم که شده در عمرت مردونه حقیقتو بگی."
" مهتاب تو حسابی زده به سرت. آخه این کارها چیه می کنی. از روزی که اون شوهر دیووثت بهت خیانت کرد فکر کردی همه مردها مثل همن. آخه من اینهمه مریضو درمون کردم نمی دونم چرا از پس تو یکی بر نمیام. 5 ساله ما با هم زندگی می کنیم و من به هر شکلی خواستم به تو ثابت کنم که دوست دارم و به هیچ کس دیگه ای هم نظر ندارم نتونستم. هر روز هم بدتر و بدتر می شی." سعی می کند مهتاب را در آغوش بگیرد و نوازشش کند." تو احتیاج به یه سفر داری. باید چند روزی با خودت تنها باشی. از خونه و استرس کار دور باشی. بعد با هم یک تراپی جدید شروع می کنیم. فقط خواهش می کنم اینقدر جلوی در و همسایه منو خراب نکن. آخه کی حاضر می شه پاشو بذاره تو این خونه با این اخلاق مزخرف تو." کاغذ و خودکار را بر می دارد و سعی می کند عنکبوت گوشه دیوار را رویش نقاشی کند. عنکبوتی که بین تارهای خودش گیر افتاده و شاید مرده. از مسافرت تنهائی بیزار است. هر وقت از مسافرت بر می گردد چیزی عوض شده یا اتفاق غیر منتظره ای افتاده. تمام طول سفر باید فکر کند که چه اتفاقاتی ممکن است بیافتد و چه چیزهائی می تواند عوض شود. مدیر نمایشگاهی در اصفهان به او می گوید که هفته آینده 5 روز را می تواند به تابلوهای او اختصاص دهد. شاهین می گوید "بهتر از این نمی شود. همانی که می خواستی". فکر کرده بود دارد دیوانه می شود. ظن دارد وجودش را مثل خوره ذره ذره می جود. صورت آرام و خوشحال شاهین مجابش می کند. " من تورو از خودت بهتر می شناسم. هم شوهرت هستم و هم روانشناست. این مسافرت حالتو جا میاره. همه چیزو دوباره شروع می کنیم. فرصتواز دست نده".
مردی خوش پوش جلو می آید: " خانم اعلائی امروزدومین روز متوالی هست که من از کارهای شما دیدن می کنم. راستش دیروز که نقاشی هاتون رو دیدم تا صبح خوابم نمی برد. فکر کردم حتما باید با شما صحبت کنم. من مدت کوتاهیه به ایران اومدم. زیاد هم نمی مونم. فرانسه زندگی می کنم. با مدیریت یک نمایشگاهی نزدیک پاریس همکاری می کنم. شما حتما باید نقاشی هاتونو بیارید اونجا. من خودم تمام کارهاشو ردیف می کنم." زنگ صدایش آشنا بود. نگاهش، لبخندش، یادش آمد شبیه همه مرهائی است که او دیده. مردهائی که خودشان را برای زنها لوس می کنند. به آنها اطمینان می دهند و بعدا انگار تو بودی که دنبالشان راه افتاده بودی. "همه کارها رو به من واگذار کنید. اصلا شاید بلیطتون هم بتونم جور کنم. میدونید که ، برای یک هنرمند دعوت شده گاهی هزینه های سفر رو هم می پردازن. مطمئنم نمونه کارهای شما رو که ببینن معطل نمی کنن. باید خودتونو برای یک سفر پربار آماده کنید". هر چه بیشتر گوش به صدایش می دهد بیشتر مطمئن می شود که شبیه صدای فرهاد است. صدای فرهاد توی گوشش می خواند: "دارم میرم سفر. منکه دیگه این وضع رو نمی تونم تحمل کنم فعلا میرم پاریس تا بعدا ببینم چی میشه. تو هم میل خودته اگه دوست داری می تونی با من بیای". صدا می پیچد: "پاریس ...پاریس... پاریس... میل خودته ...میل خودته..". گوشهایش را می گیرد و هوم می کند: "هوم م م .." دیوارهای اطاق کش می آیند و یک بر می شوند. احساس می کند دارد از روی تخت می افتد صدایش بلندتر می شود: "هوم م م...". دریچه باز می شود و چشمهای سیاه به او زل می زنند و پشت آن فریادی از دریچه به داخل اطاق می پاشد: "صداتوببر" ساکت می شود. دریچه بسته شده. عنکبوت از جایش تکان نخورده. دیوارها سر جایشان بر می گردند. خودش را گوشه تخت جمع می کند. دو سه تا کاغذ روی زمین افتاده اند. دوباره سکوت اطاق را پر می کند. پلکهایش روی هم می افتند. صدای مرد خوش پوش زنگی در گوشش نواخته. دلش شور می افتد. انگار اتفاقی در شرف وقوع باشد. نمایشگاه تا سه روز دیگر ادامه دارد. چطور می تواند تا سه روز دیگر آنجا بماند ؟ نمی ماند. با اولین پرواز بر می گردد. آنقدر عجله دارد که انگار باید کاری انجام دهد. یک کار واجب. کاری که مدتهاست باید انجامش می داده و هی این دست و آن دست می کرده. داخل ساختمان می شود و یکراست به طرف آسانسور می رود. دکمه شماره شش را میزند. اطاقک زنگ بلندی می زند و طبقه چهارم می ایستد. در باز می شود. زن همسایه با چشمهای گرد سیاهش او را نگاه می کند. ساک سنگینی روی شانه اش جا به جا می کند و وحشت زده به سمت پله ها می دود. در بسته می شود و اطاقک دوباره راه می افتد. شماره شش روشن میشود. دنبال کلیدش می گردد اما در آپارتمان باز است. وارد می شود . خانه در سکوتی مرموز نفس می کشد. چراغهای راهرو و هال خاموشند. چراغ اطاق کار شاهین هم خاموش است. از پله ها بالا می رود. در اطاق خواب باز باز است. داخل می شود. بوی عجیبی می آید که حالش را بهم می زند. می خواهد پنجره را باز کند اما چشمش روی تخت می ماند. دو تا تن برهنه زیر نور چراغ مهتابی سفید شده در هم پیچیده اند . دلمه های خون روی سفیدی پوست سیاه شده. چشمهای مرد به سقف دوخته شده اند اما زن انگار با آن چشمهای درشت سیاه به او زل زده . خودش را از مسیر نگاه زن کنار می کشد. صدای مرد در گوشش می پیچد: "سفر حالتو جا میاره. وقتی برگردی یک تراپی جدید رو باهم شروع می کنیم". خم می شود و چاقوئی را که وسط اطاق افتاده بر می دارد. بوی خون زیر دماغش می زند. زن نگاهش را از او برنمی دارد. ناگهان مهتابی به صدا می افتد: "ویزززز...". آنقدر بلند است که با تمام فشاری که با دو دست به گوشهایش می آورد باز هم می شنود. " لا لا لا ...". از اطاق بیرون می زند: " لا لا لا ...". اما صدای ویز ویز لامپ مهتابی اضافه شده. دور هال می چرخد:"لا لا لا ...". صدای همهمه همسایه ها هم حالا به ویز ویز لامپ مهتابی اضافه شده. " لا لا لا ...".
با صدای باز شدن در فلزی چشمهایش را باز می کند. کسی وارد اطاق می شود و کاغذ های سفید را از روی تخت و زمین جمع می کند. تنها روی برگی کاغذ یک عنکبوت سیاه کشیده شده که بین تارهایش گیر کرده و مرده.
در آهنی با صدای بلند بسته می شود. سکوت ... سکوت. چشمهایش را می بندد.
|