|
داستان 50، قلم زرین زمانه
چه ساده مي فروشيم
غروب که می شد کنار پنجره می ایستادم و شهر را از آن بالاها به زیر نگاهم می کشیدم و لبخند می زدم و واژه ها را دود می کردم. کمی آنطرف تر نگاه تنها و غریبی به پاسخم فرا می خواند اما من برای تنهایی اش چه می توانستم کرد؟ خیره٬ پر آرزو. انگار خوشگلی خوش شانسی نمی آورد اصلا. انگار هر چه طنازی کنی مرد کنار پنجره آنقدر سوال دارد که نگاههای پر سوال تو را بی پاسخ بگذارد. خواهش می کنم. دست بردار. اینقدر ملتمسانه نگاهم نکن. من خیلی تنها تر از تو ام. مگر آدم متاهل نمی تواند لحظات تنهایی داشته باشد. من کنار پنجره وقتی از دور دستها به چراغ های روشن و دل های خاموش نگاه می کنم تنها تر می شوم و واژه ها را دود می کنم. مرا با تنهایی تو کاری نیست. مرا توان نوازش درد غریبی تو که اسیر شده ای٬ نیست. تو را که دیدم باورم شد که خوشگل ها را زود در بند می کنند. می دانم که چقدر تنهایی. می دانم که اسیر وسوسه یک ذهن مشوش شده ای. اما بی خیال من یکی شوی ممنونت می شوم.
نگاه از من بر نمی دارد. چه بایدم گفت؟ به کدام آیه باید سایه های خیال آنطرف پنجره را بروبم؟ چشمانی به این نافذی را سراغ نداشته ام. می دانم. زیاده نمی خواهی. تو تشنه نوازش دستهای تنهاتر از خودی اما مگر می دانی که آنطرف پنجره تا کجا توهم و خیال انبار کرده اند؟
از او چه انتظاری داری؟ بگو چه انتظاری داری؟ موهایش در جوانی به سپیدی می زند. مردک پولدارش خانه هایی دیگر و زن هایی دیگر دارد برای شب های وسوسه. می دانی که چقدر تنها مانده است؟ می دانی که تشنه نوازش٬ سراغ از تنهایی کسی نمی گیرد. تازه تو از جنس دیگری و آن زن از جنس دیگری. می دانم. تو هم تقاص تنهایی دیگری را پس می دهی اما آن زن از جنس همان مرد است و بی نهایت تنهایی را رقم می زند. آن زن را در خانه بست تا کودکش را بزرگ کند. زن سابید و سابید. آنقدر همه جا را برق انداخت که برق نگاه مرد را هم فراموشش شد. حالا وسواس آن همه سابیدن به جانش افتاده و تنهایی اش را برق می اندازد. تو از جنس ما نیستی. خوشگلی ولی از جنس ما نیستی. با نگاهش به حماقت من می خندد. احمق! تنهایی مگر جنس دارد!
هنوز نگاهم می کند و من هم از آن بالا ته سیگارم را به ارتفاع می سپارم و مثل همیشه گناههای کوچک خود را می شویم و خیالم نیست مورچه ای زیر آوار واژه های من بماند. نگاه از او می گیرم و از کنار پنجره دور می شوم. دیگر کارش از تنهایی گذشته است. دیگر کم کم به سرش زده و شب ها ناله سر می دهد و دنبال همصدایی می گردد از جنس خودش.
خواب را از چشمان من گرفته و چاره ای جز اعتراض نیست. زن همسایه پشت پنجره برایش حبس بریده است. وسواس همه وجود زن را احاطه کرده و موهای نجس دخترک هرجایی را تاب نمی آورد.
دیشب کنار پنجره آمدم تا دوباره ببینمش. لانه سگ همسایه خالی بود. نمی دانم حبسش تمام شده یا گور دیگری برایش کندند. بعضی وقت ها وقتی از جنس آدمها نباشی٬ حبس ات می کنند. حالا زن همسایه در نبود مردش که رختخواب های دیگر را تجربه می کند و عطر تن زن را ذره ذره فراموش می کند٬ تنهاتر شده است. اما آنکه حراجش کردند از جنس تنهایی کودک بود. نه دروغ می گفت نه اهل دوز و کلک بود و نه زیاده می خواست. ما آدمها چه ساده می فروشیم.
|