|
داستان 48، قلم زرین زمانه
صاحب عزا
وقتیکه احمد جوانتر بود، یعنی موقعی که تازه شانزده-هفده سال داشت، معتقد بود که اگر یک روزعزادار شود، لباس سیاه به تن نخواهد کرد. پیش خود میگفت: "چرا صاحبعزا بایست لباس سیاه بپوشد؟ لباس سیاه را کسی میپوشد که صاحبعزا نیست، و تنها برای ابراز تسلیّت آمده؛ و با اینکار میخواهد به صاحبعزا یا بعضی وقتها هم به صاحبغذا!؟ بفهماند که او هم بنوعی درغم وی شریک است. اما صاحبعزا، صـاحـبِ عزاست؛ و دیگر نیازی به نمایش درد و عذابش ندارد. او، «عــزادار» است! من اگر اصلن روزی خدای ناکرده، زبانم لال، عزیزی را از دست بدهم، نمیتوانم سیاه را از سفید تشخیص بدهم! غم و اندوه فقدان عزیز، چنان دردناک است، که آدمی قاعدتن نبایست بتواند متوجهٔ پیرامون خود شود، چه رسد به رنگ پیراهن خود!؟ حالا دیگر تدارک مراسم شب سه، و شب هفت و اینها بماند! من اصلن نخواهم توانست خبر ازدستدادن عزیزم را به دیگران اعلام کنم. نمیدانم چطوری دیگران با حوصلهای باورنکردنی، به دنبال چند مصراع شعر داغ میگردند، برای تـَفدادن غذا!؟ میخواهند با اینکار ملال دیگران را بیشتر کنند اگر که اصلن ملالی باشد یا اینکه آبروداری کنند؟! اصلن میدانی؟ من اگر روزی روزگاری، که انشاءالله خدا آن روز را برای هیچکس نیاورد، عزادار شوم، گریه هم نخواهم کرد!؟ آخر آدم عزادار چگونه گریه میکند، درحالیکه ازدستدادن عزیزش باورش نمیشود؟ من که آنقدر بهتزده خواهم شد، که اشک در چشمانم بخشکد، و قطرهای هم نگریم. تنها زمانی خواهم گریست، که فراق او را باور کرده باشم؛ و تازه آن زمان برای «او» گریه نخواهم کرد که او از قید اسارت دنیا آزاد شده و دردهای بیپایانش به اتمام رسیده بلکه برای «خود» خواهم گریست، که تنها ماندهام!؟ و افسوس خواهم خورد، که چرا برای او در طول حیاتش بیشتر نکردم. چرا آرزوهای کوچکش را برآورده نساختم؛ و چرا یار و یاور همیشگیش نبودم؛ و چرا و چرا و چرا...!؟"؛
...
احمد بزرگ شد، و همچنان به باورهای سادهٔ نوجوانیاش ایمان داشت. او در طول این سالها خیلی از عزیزانش را از دست داد، اما هرگز سیاه نپوشید، و هرگز هم گریه نکرد. اما اکنون که پیر شده، باوجود اینکه هیچ عزیزی را از دست نداده، لباس سیاه بر تن دارد!؟ و هر روز و هر شب گریه میکند!؟ حتی مثل خدابیامرز مادربزرگش، بر سرش میکوبد و، مانند عمه خانمش، گِل بر صورت میمالد!؟ او هیچ عزیزی را از دست نداده؛ اما به خوبی میداند که چه عزیزانی را از دست خواهد داد. و همه، تنها به خاطر خود «او». به خاطر او که آرزوهای کوچک آنها را برآورده نساخت، و یار و یاور همیشگی ایشان نبود. او اینک مرد بزرگیست، بزرگ و قدرتمند. احمد اینک یک رئیسجمهور است...!؟
|