|
داستان 43، قلم زرین زمانه
برفهای چروک جراغ آبرنگی!!
کاریکاتورانه ی خشمگینی از من که وسط اتاق افتاده ام می ایستد [بلند می شود و]زیر نور چراغ زرد پشت کمد شکل می گیرد :
شناور می شود و در این فضای کافی شاپ گونه ی پر از عکس های سیاه وسفید ریش وسبیل هاو مقنعه ای های قدیم خیره می شود .تعجب نمی کند مثل دیوانه ای از سر نفهمی نگاه می کند .و بعد بی اعتنا لباسش را پوشیده و نپوشیده از در می زند بیرون.وزیر برف کنار حوض لوزی شکل می ایستد .تنش از ریز گلوله های برف پر می شود . پولک های زرد برف که از آبرنگ ناشیانه ی کاغذ پهن شده:چاقش می کند. حجمی پیدا می کند . قبل از اینکه به زمین بخورد با سر تختش لحظه ای مثل تاندون تا نیمه سیخ می افتد وشناور می شود وبر می گردد وقبل از اینکه خانه را خوب وارسی کند همین که از دور نگاهی می اندازد خسته وکرخت خودش را زیر نور چراغ زرد می یابد. تا برفهایش آب می شود و با قامت چروکش می ایستد و روی من که وسط اطاق افتاده ا م سقوط می کند.
|