|
داستان 5، قلم زرین زمانه
گيسوي بيوقتي
اينجا معناي بيوقتي، غير از تأکيد بر حذف زمان از غوغافکني گيسوي نگار، اصطلاحي است که در شمال ايران به کار ميبرند از حادثه و دگرگوني نحسي که سرنخ آن جايي است تاريک و وحشتافزاي در طبيعت، جايي که نميدانيم کجاست! شايد چيزي شبيه جنزدگي!
يادم است زماني در لذات فلسفه خواندم که «اگر زندگي زيبا بود به هوش احتياجي نداشت ولي اگر همه هوش بود لازم بود براي زيبا شدن بکوشد»، اکنون گمان ميبرم هوش جاري و مظنون، همچون داستاني که ما را مينويسد لب دمسازي است و مردان، کوشش هستياند براي زيبا شدن و باقي هر چه هست ندانمهاي گيسوي بيوقتي است!
…………………………
تنها من نيستم، هرکس آدمي را دارد زير سطح آيينهاي آب، آدمي که هنوز رد سر خوردن و افتادنش مانده بر گلهاي کنارهي آن تالاب عميق و تلاشهايش را ميتواني به خاطر آوري و دست و پا زدنش را، آدمي که در چشمهاي کمينکردهي زندگيات، روشنتر از خودت، به خاطر ميآيد، آنکه هنوز هم دلت ميخواهد اتفاقي در خيابان ببينياش و رد گمشدن عطرش را ميان آنهمه شلوغي در تمام روز با هزار خاطره زنده کني و بادهي سکرآورش را تمام شب از اطرافيانت پنهان سر بکشي و مست و حيران يکبارگي و بيمرزي لحظهي غرقشدن باشي!
ديگران گمان ميکنند اين تالاب در سکوت شب ميخوابد، اما اگر خوب گوش کني،
ـ خوب گوش کن!
کسي نميفهمد صداي شب است يا نوازش نسيم است بر خواب نيلوفرهاي آبي و يا خيرگي پرندگان پنهان در شاخههاي تاريکي يا فرورفتن تدريجي آدمي در آب، اما اشتهاي اين تالاب تمامي ندارد و من و تو اين بخت را داريم که در «يک زمان» بفهميم که همهي اينها يکي هستند و آن صداي زنده بودن است و بيدار بودن تالاب، حتا اگر از زبان پريدن بالهاي پرندهاي آن را بشنويم و يا تکانهاي آب به نوازش نسيم آن را بسرايد، حتا اگر احساس نوازش کردن انگشتانت و يا جاودانگيات زير زلالي اين آب تاريک، پس از اينهمه سال آن را نفس بکشد!
حکايت را با زيبايي آواز مردانهاي برايتان سر ميدهم، نه آنکه چون ميپندارم زنها مجازند، که نقش زنانهي عشق را مردانهگفتن سزاوارتر است و غم پايان و تمامياش، گنج زيباتري است در ويرانهي دل.
اگرچه هنوز هم باور ندارم که تمام شده باشد، حتا وقتي که خودم را و تو را در اين نقش غريب ميجويم، ميدانم که تمام نشده است، دستهاي آدمي هيچوقت نميتواند کاري را تمام کند، هميشه در آن دم آخري ميلرزد و اميدي قطعيت خواستن آدم را مردد ميکند، اينست که آلام بشري جاودانه ميماند و اين را تنها تو ميداني، که آدم همانقدر که ميخواهد، نميخواهد. آدمي که وصل است حتا به صداهاي اين تالاب، حتا به رنگهايي که پس از باران به آسمان اينجا مينشيند و سايههايي که در آب ميافتد، آدمي که رنگهاي نقشش آميخته است حتا به چهچه قناريهاي عمو که لابد طبيعت اين تالاب را آرزو ميکنند و آن را همهي دنياي فراسوي قفس ميدانند، اينست که «من»، اين اغراقشدهترين حقيقت، بزرگترين و خوديترين دروغ کوتاه آدمهاست و تو شاهدترين اين ادعايي در زندگيام و آغاز ويرانيام!
اين را بايد از همان شب اول ميدانستم که به همهي پراکندگي زندگيام در حوالي اين تالاب پيوستي و پيوستگيام را با روز و شب و جان اين تالاب نشانم دادي! آنوقت که کنارم آمدي تنهاييام در تو گم شد و مرا تنها گذاشت، دخترهاي اين نواحي غروب که بشود از ترس بيوقتي يا پنجهي نرهاي درندهي اين اطراف بيرون نميآيند، چه برسد آنکه بيايند و کنار تنهايي پسري پاي اين تالاب بنشينند، اما تو مانند آنها نبودي، نه گونههايت سرخي وحشي گونههاي دختران اين اطرف را داشت و نه چشمانت از تاريکي دنيايمان ميترسيد، اين جسارتت را هم لابد از تهران آورده بودي و از لاي کتابهايي که ميخواندي، جسارتي که اول عشق را به من هديه داد و بعد نفرت را در جانم برافروخت، گفتي که آمدهاي شب اين تالاب را نقاشي کني!
گفتم:
ـ پدرم ميگفت هر تالاب يک پري دارد که پنهان است در آن!
بومت را بر گلهاي کنارهي تالاب کاشتي و خنديدي و گفتي که پري آبهاي اين تالاب تعطيلات تابستان را خانهي مادربزرگش آمده است تا خستگي مانده از درسخواندن از روح و روانش رخت بربندد، جايي در تاريکي آنشب را نشانم دادي و گفتي:
ـ خانهاش آنجاست!
دنياي تو پنهانکردني نبود، چشمهايت با من غريبه نبود و روز اول نه روز آشنايي که به روز بهيادآوردن ميمانست و مانند سختي و تقلاي بهيادآوردن چيزي بود دشواري پرسيدن نامي که هنوز هم دلم ميخواهد آنرا بر تنهي هر درختي که ميبينم بکنم تا نامت با قدکشيدن باوقار گياه محشور شود و به زباني ساکت در گوش زمزمهي آب نجواکنان خوانده شود. خنديدي و يادم دادي و با شاخهاي خشکيده بر خاک کشيدي که دو خط موازي و يک خط که آنها را قطع ميکند حرف اول نامي است به زباني که نميدانم شايد زبان ماهيهاست و يا زبان چنگرهاي اين تالاب و اين گذشت تا شبي ديگر که از من بپرسي:
ـ پس اين Z ها را تو بر درختها کندهاي!؟
درخت که سهل است بر چوب قايقها، بر ديوارهاي کاهگلي خانهمان، بر گچ پاي شکستهي خواهر کوچکم و در جان پنهاني که تو نميديدي «زري» را روز و شب ميکندم!
گفتي که Z همهجاي دنيا نشانهي اعتراض است و تو چه ميدانستي که اين تنها چيزي نبود که براي من يک معنا ميداد و براي همهي دنيا معنايي مخالف و اين رمز عشق است و بلاي عشق است که تنها در آن چشم پنهان معنا ميدهد و بس، چشمهاي آنروزهايمان را ميگويم! و اين تنها باري نبود که اينگونه تغييرم ميدادي، که آن نماد فرياد برايم چون سبزي ديارم نرم و عاشقانه و نجواگون شود. روزهاي کوتاه خوشبختي، روزهاي تنهاييام را زدود و ديگران آرام از چشمم رفتند. آنروزها پاي درخت مينشستم و چشمهايم را ميبستم، هنگام آمدنت را از حرکت برگها و بيقراري فضاي اينجا ميفهميدم و از مکث درخت بر قدکشيدنش در آسمان، ذکري شگفت که با باران همهجاي اين تالاب را پر ميکرد و مرا چون بيوزني خاکههاي سيگار عمو در نسيم شبانهي اين اطراف ميپراکند. بويي از خاک برميخاست و مشامم را پر ميکرد، گويي به اندازهي همهي تنهاييام، منتظرت بودم تا تو در درونم بيايي، باقي را چشمهايمان ساخت و زيباييات را پروراند و عاشقم کرد و اين نخستين باري بود که چيزي بيرون از ارادهام زيبا ميشد و تلألواش چشمهاي ديگري را ميطلبيد، همان کوري بينا که جهان را درخشان و عاشقانه ميديد:
ـ چقدر زيباست اينجا، انگار اينجا را براي نقاشها آفريدهاند، حظ ميدهد نقاشي کردن پاي اين تالاب، اما چطور اينجا زندگي ميکنيد؟ کارتان چيست؟
زيبايي مأمن تنهاييام را ميگفتي پاي يک چنار پير که ريشههايش از خاک بيرون زده بود، جايي که در تنهاييام مينشستم و به سکوت فکرهاي پر جنب و جوشم خيره ميشدم که نيمياش در گذشتهي آرامم بود و نيم ديگرش در آيندهي به کمين نشستهام! آنجا که شعرهاي سعدي و تمام شعرهاي دوران کوتاه مدرسهام را براي خودم زمزمه ميکردم، آنجا که بوي گل و ريحانها بيخويشتنم ميکرد، آنجا که بلبل نعره ميزد و گل جامه ميدريد. زير سايهاي نشستيم و برايت از کار هرروزهام گفتم و به شکار رفتن با عمويم را زيباتر از واقعيت خشنخوي تالاب، برايت توصيف کردم:
ـ همانطور که ماهيها در سکوت تاريک تالاب معلق و بيحرکت، آرميدهاند، قايق را آرام به ميان آب ميرانم. سکوت آب آرام ميشکند. هميشه احساس ميکنم اينوقتها پرندهها به کمينم خيره ميشوند، ديگر تکان نميخورم تا آب، آرام بگيرد. قايقم آهسته آهسته بر آب ميايستد و من تا واضحشدن دنياي زير آب تکان نميخورم، خوب به زلالي آن دنيا نگاه ميکنم، چند کپور بزرگ پايين سطح درخشندهي آب ديده ميشوند، درخشش پولکهايشان عين گل انداختن گونههايت ميماند خانوم!، رسوايشان ميکنند. يکدفعه و ناگهان چنگگ را در آب و در تن ماهي فرو ميبرم. ماهي را به شنهاي نرم کف تالاب ميچسبانم و بعد آرام با چوب بلند ديگري صيد گلگون را از آب بيرون ميکشم! آنقدر کف قايقمان جان ميدهند و تنشان را به بيرحمي خيس و بيتفاوت چوب ميکوبند تا مرگ در تنشان درد بگيرد و با شنهاي چسبيده بر خستگي تنشان به خواب ابدي فروروند!
ـ بايد دنياي قشنگي باشد براي کشيدن! ميتوانم يکروز با شما بيايم!؟
ـ سبکراندن با شما روي آب آرزوي هر مردي است. عمويم پرندهباز چالاکي است. وقتي، اگر تماشاي قناريهايش را به آمدن همراهم ترجيح داد، دنبالتان ميآيم و رؤيايم را به چشم سر خواهم ديد!
به شما نگفته بودم که عمويم حساس شده بود به بودنتان کنار من، حتمن به خاطر دخترعمويم است و طمع، هوش شگفت و پليدي که حتا هيبت شکارچي را هم خوار ميکند. بعدازظهر آن روزي که مرا با شما کنار تالاب ديد، وقتي که به خانهشان رفتم در حياط نشسته بود و ميان بيتابي آواز قناريهايش گردو ميشکست، تا مرا ديد دخترعمويم را صدا کرد و فرياد زد:
ـ نرگس، بيا براي مرتضي گردوهاي درشت رو سوا کن!
و نرگس سراسيمه چادرش را سر کرد و سويم آمد و زانو زد و با دستهايش مغز گردوها را جست. چگونه ميشد باور کرد که اين مرد هماني است که از سر غيرت طوطي همسايهشان را با تير زد به اين خاطر که تکيه کلام حيوان متلکي بود که يکروز اتفاقن رو به نرگس گفت! آن لحظه نميدانم که چطور از خانهشان بيرون زدم و آمدم پاي اين تالاب، در تمام روز دلم از آتش مهيبي ميسوخت اما نميدانم براي کداممان افروخته بود، من، نرگس و يا عمو!
ـ زمستانها را چه ميکني، زمستانها که تالاب يخ ميبندد!؟
ـ دعا به جان نازنينتان!
زمستانها هم کارمان همينست، اما نه در آب بلکه در آسمان! آن دشت را ميبيني خانوم! هميشه زمستان پوشيده از برف است. وقتي سرخي آسمان بيکرانگي سفيد دشت را در بر ميگيرد ميرويم و بر دايرهاي روي خاک دام مينهيم و يا توري را بين دو درخت مجاور ميبنديم. دم غروب وقتي که سرخي آسمان جايش را به سياهي داد کاپشن مشکي و ضخيم دوران سربازي را ميپوشيم و لحافي را به دورمان ميپيچيم آنقدر که تنها چشمهايمان معلوم باشد، آنوقت از شراب خرمالويي که عمو از پاييز براي تمام زمستانمان تدارک ديده، مينوشيم، آتشي ميافکند در جانم خانوم که تنها چشمهايت را ياراي چنين افکندني است، جايي ميان درختان و کنار يخبستن آبها به موازات توري که بستهايم، کمين ميکنيم! پرندهها شبها کورند و تور را نميبينند، به تور که ميخورند بندي را که در دستمان است ميکشيم تا دام بالبال زدن پرنده را براي رهايي، اسير کند، بعد پرندهاي را که بالش در بندهاي تور گير کرده است بيرون ميکشيم، بالش را به هم گره ميزنيم و در کيسهاي که همراهمان است، مياندازيم، سر بعضيها را هم که نحيفترند، درجا ميکنيم! شکار است ديگر! روزي دست ما نيست. بعضي شبها اوضاع بهتر است، عمويم ميگفت تلويزيون رنگي خانهشان حاصل شکار يک شب در زمستان پنجاه و هفت است!
اينها را که ميگفتم نميدانستم که رسم روزي در آوردن و تقلاي هرروزهام را با تالاب، نبايد به معشوقه گفت، ورنه با رفتنش همهي تالاب حرامت ميشود و روزي از تو روي برميگرداند، شايد براي همين بود که رسم نقاشي را هرگز برايم نگفتي، بومت را از همان روز اول کاشتي پاي تالاب و چيزي بر آن نکشيدي، پروانهها گرد آن ميپريدند و علفها زير آن جان ميگرفتند و سر راست ميکردند، من دستهاي نرم و سفيدت را محکم در دست ميگرفتم و در گرمايش گم ميشدم، ضربان قلبم را، خيره در قدکشيدن گياهان و تپشهاي جان ماهيان معلق در تالاب، ميشنيدم:
ـ حالا چه کشيدهايد اين روزها!
ـ هيچ! درد عشقت را!
و اين اولين باري بود که برايم عيان از عشق گفتي و اين را که گفتي دلم ميخواست ماه آن شب را شاهد بگيرم و در جانت بياويزم. زود پي بردي که مردانه به کمينت نشستهام. ماه آن شب چه مهربان بود. کفشهايت را در آوردي و قهقههاي زدي و خواستي در حاشيهي تالاب بدوي!
ـ شکار چنگرها از همه بامزهتر است. دستههاي بزرگشان متراکمند و با هم در گوشهاي از تالاب جمع ميشوند، کافيست لحظهاي با قايق موتوري خودت را به جمعشان بزني، يکباره پريدن را نميتوانند، اول بايد روي آب راه بروند و بعد کمکم روي آب بالبال بزنند، تا به هوا بروند، بيهدف هم که پارو را به جمعشان پرتاب کني هفت هشت تايشان را شل و پل ميکني! گوشتشان را خوردهايد تا به حال؟
تا بلند شوي و بدوي ميرسم و در آغوشت ميگيرم و ميان خندههايت هزاربار ميبوسمت. تو را محرم زمزمهي آب و حلقهي چنارهاي پير دنيايم آفريدهاند و بس! اما چشمهاي آدميان، هرگز! دستهايت که در دستم است هيچکدام از حرفهاي عمو را باور نميکنم!
ـ پيش از آنکه کمر گرماي اين تابستان خوشيمن بشکند مادر را راضي ميکنم که به خواستگاريت بيايد!
اما حرفهاي عمو به گوش مادرم هم رسيده بود، هنوز نگفته بودم که مادر برخاست و از لاي قرآن شناسنامهام را برداشت و در پيرهنش مخفي کرد، به خود پيچيد و نفرينم کرد و جوابم داد:
ـ اينهمه دختر خوب اينجا داريم، رفتي و يکي رو پيدا کردي که ننهاش دلاکه! عموت ميگفت از انقلاب تا آزادي هزار نفر انگشتش ميکنن! ميدوني تو تهران چيکاره بوده، خودشو زنباباش دارن...
از حرفهايي که دگر نميشنيدم سرم سنگين شد و گيج رفت، از خانه بيرون رفتم و آمدم کنار تالاب
ـ چه آفتاب سوزاني است،
جوراب صورتيات را از پايت درآوردم و انگشتان نازنينت را نوازش کردم، سؤالهايم را در طمأنينهي نوازشم نشنيدي، پاهايمان را در آب رها کرديم و جانمان را به تن تالاب سپرديم، دستهاي گرمت همه چيز را از يادم برد، با تو دنياي ديگري را ميجستم، روان شده بودم، همچون سير پروانهها روي نيلوفرهاي آبي، دنيايم دو قسمت شده بود نيمي که با من بوديم و در آن چشم سوم ميدرخشيد و نيم کهنهاي که خودش را به گذشتهام ميچسباند و از آن گريزان بودم، برايت از سرسختي نيمهي کهنهام گفتم و از آنکه ميخواهم که محو شود:
ـ بريم از اينجا! از پيش اينها که اطرافمون رو گرفتند و با عشق بيگانهاند!
گريز راه ديگري داشت که آنروز نميدانستماش و در دنياي نيمهي کهنهام آن را ميجستم. برايت گفتم که با کدام توشه بگريزيم، از نيمهاي که ناخواسته تسخيرمان کرده است و در اين نوبت مکرر، ما را اينگونه خواسته است. با دست خالي به جنگ روزگار رفتن دل شير ميخواست آنهم براي من که حتا بدون عمو، هرگز به شکار نرفته بودم. گريختن صعب بود اما چشمهايت چه جرأتي در جان سرگردانم ميريخت:
ـ از پدرم چيزي نمانده جز چند کتاب قديمي و عباي مندرساش!
گفتي که ميفروشيمشان و زندگيمان را ميسازيم، گفتي که جايي را ميشناسي در تهران که کتابهاي قديمي را ميخرند. ما هردومان دل بسته بوديم به آن درخشش و دوامش را ميجستيم، اين بود که همان شب با هزار بيم صندوق قديمي خانه را وقتي که مادر خواب بود، باز کردم و از آن چند کتاب قديمي را که يادگار پدر بود، برداشتم. مادر آنها را کنار مشتک چوبي سيگار و کمربند چرمياي که پدر آن سالها با آن، او را ميزد جاي داده بود. آنشب ديدم که مادر از زير چادري که بر سرش کشيده بود نگاهم کرد و چيزي نگفت. شايد آنوقت مرا با چشم پنهانمان ديد و شايد هم ميخواست راه گريزي را که «ديدن و چون نديدهها رفتن است» نشانم بدهد.
صبح فردا که به دنبالت آمدم، آنقدر شاد و روان بودم که دلم ميخواست تمام عالم را ببوسم، هوايي را که نفس ميکشيدي، درختاني را که سر راهم بودند ببوسم، پرندههايي را که در آسمان ميپريدند ببوسم، شعرهايي را که يادم ميآمد و گلهايي که برايت چيده بودم، همه را دوست داشتم و از شوق بيهمتايي سرشار بودم. تمام راه را دويدم همچون دويدن در نقش لکهي سياهي که آن را بر انسداد صخرهها، غاري پنداشته باشي و عجب آنکه راهي در آن پنداشتن، يافته باشي و اين خاصيت آن چشم است که واقعيت دلخواه را ميتواند!
وقتي براي رفتن به تهران سوار مينيبوس شديم دلم ميخواست براي آغاز دوباره به دنيا ميآمدم اما اينبار تنها با تو. تنم را به خواستن تنت چسباندم و تو سرت را بر شانههايم گذاشتي و تو حرف ميزدي و چه زود به تهران رسيديم بي آنکه بفهميم آنهمه مسافر چرا از کند رفتن راننده به ستوه آمده بودند، اما بالاخره آنچه را که نميخواهي ميرسد، آن بخت شوم و ناهمراه! خلايي که پشت هر زيبايي اين دنيا آرام مينشيند و شکوهش را مچاله ميکند. عاقبت در تلاقي راهي با راهي که در آن ميروي، آدميانه، اشتباه خواهي رفت و ناگزير، چشم عاشقت را وا مينهي و نگاههاي ديگران را همتاي نگاهت ميپنداري. هر چند که ابتدا به نگاههاي آن دو جوان که در آن سفر، جلويمان نشسته بودند و مدام برميگشتند و به تو خيره ميشدند بياعتنا بودم، اما زيباييات انگار سرکشتر از آن بود که پشت حجابت پنهان بماند و از بخت بد مردان ذاتن آنرا ميفهميدند.
تهران هم درندهتر از آن بود که انتظارش را ميکشيدم. اي کاش زيبايي صورتت را کسي نميفهميد، مردان که به صورتت خيره ميشدند ملامتهاي مادرم يادم ميآمد و حس مرگآوري در جانم زنده ميشد و نفرتي جانم را پر ميکرد، نفرت از آنانکه به يکتايي معبودت چنگ ميانداختند، آنجا دانستم که چه دروغين است سازش پليد موحدان بر سر جمال آنکه ميپرستند، بيشک يا خدايشان هزارپاره است و يا همهشان تکههاي يک عاشقند. چه نفرتي داشتم از مردهاي آنجا که آنقدر دوست داشتند تماشايت کنند. حس بد و تحقيرآميزي بود که من خيابانها را بلد نباشم و تو بگويي که «منوچهري» خياباني پر از عتيقهفروشي است که براي رفتن به آن بايد سوار اين ماشين و يا آن ماشين شويم، اگرچه که آنجا هم هيچ فرقي نداشت و ريش سنگشدهي فردوسي ميان فراز و فرود آنهمه فوارهي نوراني تنها معصيت تاريخي مردانهاي را به ياد آدم ميانداخت که با آب جوشان هيچ فوارهاي شسته نميشد. بوي چرم و عتيقههاي آنجا زير نور اغراقشدهي چراغها، هم هيچ اصالتي به آن خيابان نميداد. ترمههاي عتيقه، سينيهاي پر نقش و نگار نقرهاي، سماورهاي سياهشده، طاووسهاي روي ظرفها و زنهاي عريان روي چينيها و شيشهي قليانها، گذشتهي تالاب را به يادم ميانداخت و دليل نقش کمربندهاي پدر را بر جان سفيد مادر، به خاطرم ميآورد، نفرتي که پيشينه داشت. ديگر هر چه ميجستم، عشق را در چشمانت نميديدم، انگار همهي خاطرخواهيمان را کنار آن تالاب جا گذاشته بوديم. کتابها زير بغلم بود و دستم را گرفته بودي و ميان ماشينها و دود خيابان و نگاههاي نامحرم به اين سو و آن سويم ميکشاندي. اينجا همه چيزش با آن تالاب فرق داشت، انگار همهي پردهها از چشمم ميافتادند و تو تيره و تيرهتر ميشدي. تو را از خودم جدا ميديدم، يکيشدن بي همراهي تالاب کار ما نبود و تو آدمي ديگر بودي که با همهي خواستنم نيز به من نميپيوستي! بيحيايي آن شهر پير و جوان نداشت، پيرمرد هم حيا نکرد، در تاريکي پوسيدهي مغازهاش، از بالاي عينک سياهي، بي آنکه به کتابي که ورق ميزند نگاه کند، چشمش را از چشمهايت نميکند:
ـ قديمي هست اما خطي نيست، بايد طالبش پيدا بشه!
و گوشههاي زرد و کهنهي کتاب چون پارههاي عشق من همانگونه که آنرا ورق ميزد، کنده ميشد و بر زمين ميريخت!
تنهاييام به جانم برگشته بود. از اين شهر و از حرفهاي مادرم مي ترسيدم. بي آنکه خودم را همراهم بياورم به جايي گريخته بودم که تو هم آنجا نبودي، گمان ميکردم تو هرگز با من نبودي و آن روزها خواب بود و خيال!
ـ برگرديم،
کتابهاي پدر را محکم در آغوشم فشردم و سرم را پايين انداختم. ديگر نميخواستم صورت آدميان را ببينم و به خيرگي مردان خيابان نگاه کنم! بيخبر از غوغاي درونم خواستي که شب را آنجا بمانيم، اما من همچون کودکان دلم تنگ شده بود براي مأمن تنهاييام در آن تالاب! ميخواستم بگريزم از تو، از تهران و از گمشدنم در دنياي نامحرمان و از هجوم بيرحمانهشان به يگانگي فهم زيبايي و دليل ايمانم. مرا در حلقهي نگاههايشان محاصره کرده بودند، چنگکهايي که آب را پاره ميکرد و سوي جانم ميآمد، بندهايي که ميکشيدند و پاروهايي که سمت خاطر مجموعم پرتاب ميشد! تند تند ميرفتم و دستت را رها کرده بودم، گمانم آن روز تو هم اين را فهميده بودي! تنها به اين فکر بودم که چرا چشم مردان رهايت نميکرد! چرا به زيبايي که من کشف کرده بودم و مرا کشف کرده بود به طمع مينگريستند. آمدن از انقلاب تا آزادي چه سخت بود. همان وقت در دل، آن چشمهاي يگانه را آرزو کردم که در آن تنها من و تو زيبايي هم را معنا کنيم، چشمي سواي اين هرزهگردهاي عابر!
هنگام بازگشت تمام حواسم به وهم عکس سياهي بود که روي آيينهي مينيبوس چسبانده بودند، زني که طرهي گيسويش روي يک چشمش افتاده بود و نيمي از صورتش را با حجابي مشکي پوشانده بود، اما آن چشمش که پيدا بود براي فريباندن يک عمر مردي کفايت ميکرد. چشم ديگرش پيدا نبود و نميدانستي که به کجا مينگرد. ديدي که آنروز جرأت نميکردم به صورتت، نگاه کنم و دستهايت را بگيرم، آنوقت هر چه خودت را به من ميچسباندي بيشتر ميخواستم از تو فاصله بگيرم! دلم ميخواست نيمهي کهنهام را تا نرفته، بازيابم!
همانشب عمو، سراسيمه و دلواپس به خانهمان آمده بود. آمد و کنار من پاي ترکيدن و پريدن اسپندوار جرقهها در ميان بخاري هيزمي، نشست. به درونم شبيه بود بطن آن آتش که جان خاليام را از نيمهاي که از من گريخته بودند ميسوزاند. سيگاري را آتش زد و چيزهايي گفت که نميشنيدم، حرفهايي از لاي سبيلهاي خاکستري و پرپشتش بيرون آمد، زيبايي مردانهاي در چهرهاش گم بود، طرح صورتش عمق تالاب را داشت، ابروهاي شکافته اما پرپشتش و پنجاه سالگي سختي که در صورتش خرد شده بود هر مردي را ياد سرنوشتش ميانداخت که در آن چيزي از قناري و آوازش را نميديدي:
... اين کار مرغ عشقاست صبح تا شب، دارن لب ميگيرن و لاس ميزنن! از قناريها ياد بگير که اهل اين بازيها نيستن، قناري با حمالشم دو هفته گارد ميگيرن تا ترتيب همو بدن... اينه که آوازشون زيباس!
زيبايي که رسواشدني باشد و همه پي ببرند، زيبايي نيست، بلاي جانست ديباچهاي که نامش عشق است، با اينحال گمان ميکردم، هيچکس نميداند آنچه را که بين ما رفته بود و اين شايد به خاطر طراوت عشقست که آدم ميپندارد که اولين و آخرين عاشقانست. آنشب احساس ميکردم هر لحظه تاب و تحمل قلبم تمام خواهد شد و خون درونم را به دنياي سنگي اطراف ميپاشد، عاقبت بي آنکه بدانم کجايم و خويش را دريابم شب متراکم از دلتنگي را به صبح رساندم. صبح پيشتر از آنکه تو به جانبم بيايي، پاي تالاب رفتم. همهمهي آنجا خاموش شده بود. حدسم درست بود، نيمهي کهنهام بي آنکه بدانم از من گريخته بود، چنار پير ديگر مهربانانه، تکيهگاهم نبود، طبيعت آنجا از من خشمگين بود و بيتفاوت در من مينگريست،صداهايشان را ديگر نميشنيدم، انگار زبانشان را تغيير داده باشند. پدرم ميگفت هميشه نقطهاي هست در زندگي هر آدمي، که آدم کوتاه ميآيد و آنچه را که بر دوشش است به گوشهاي وا مينهد و به بيراهه ميرود. دلم نميخواست آنجا باشم، بلبلها و پرندگان درختان آنجا، همه با من بيگانه شده بودند. همان لحظه بود که پي بردم باقيمانده را تنها ميتوانم به نيمهاي دل ببندم که همراه تو ميآمد. تو با دسته گلي در دست از ميان درختان پيدا شدي. ديگر نميتوانستم تو را از دست بدهم، گفتي که ديشب از نيامدنم دلواپس شدهاي، گفتي که بالاخره نقشي را کشيدهاي، نقش آن چيز را که نميدانستي چيست، نقش بيوقتي را!
گفتي ديشب، که از کورهراه تاريک سمت خانهي مادربزرگت ميرفتي اتفاقي ناگوار برايت افتاد. نميداني چه شد اما وقتي که به خانه رسيدي تمام صورتت خونين بود... از چه؟ نميدانستي!؟ حتا به يادت نميآمد که کجاي اين راه اتفاقي وهمانگيز برايت افتاده بود، تنها گفتي که مادربزرگت گفته است که بيوقتيات شده. دستهايت را نوازش کردم و سفيدي صورتت را. روي سفيدي بازويت رد خراشهايي بود از سالهاي پيش. پرسيدم:
ـ اينها هم مال بيوقتي است!
جوابم دادي و از شکنجههاي نامادريات گفتي و از جفاي روزگاري که گذشت. خنديدي و گفتي اي کاش بازوي آدم پيچي بود و ميشد آنرا با يدکياش عوض کرد. نميخواستم ديگر بشنوم آنها را، نميخواستم ديگر بگويي!
تالاب دور سرم ميچرخيد، صداها حجم پيدا کردند، دهان عمو و چشمهاي مردان باز شدند، در گوشم، سفيدي بازويت زبان درآورده بود و عشق براي آفتابي که بر سطح آينهاي آب ميتابيد مرثيهاي را نجوا ميکرد،
ـ چيزي نگو!
تو را با همهي گذشته و آيندهات پاک ميخواستم و چون نبودي و در جانم بودي چه ميکردم اگر جاودانهات نمي کردم براي من و پاکت نميساختم براي اين تالاب. روي آن سفيدي نقش تالابي را کشيده بودي با دايرههايي محصور درهم که طرح موهوم صورت يک زن و گيسويي ريخته بر چشمي پنهان را تداعي ميکرد. ميان آن چشم را تنها من ميديدم، دايرهي سياهي که تنها من آن را يک راه ميپنداشتم. بيوقتي نقشي داشت که بايد ميديدم و چون نديدهها در آن ميپيمودم و گم ميشدم. نقشي که کشيدي براي من يگانه بود و جاودانه شد و اکنون هر کسي جز من که از تاريکي راه خانهات رد شود، من کمينکرده در سياهي آن چشم پنهان را در سرما و تاريکي نخواهد ديد، اما تاختنم را شهادت خواهد داد، چرا که همرهي عشق و لانه کردن من وحشي اين تالاب در وجود نگار، ديربازي نخواهد پاييد و اين دنيا کمتر از آنست که معناي عشق را برتابد و دريافتن نشانهي آن روزهاي کوتاه، غنيمتي است که همهي عمر ميتوان از آن گرم شد و کليدي است که عشق را از تنزل به دروغ ميرهاند و راهنمايمان ميشود به رمز تالاب و سر بيوقتي تاريکي ندانستن و گويي تو هم اين را دريافتهاي که خواستي مرا به تالاب بسپاري. من رسم آب را ميدانستم و تو رسم بوم را، اين بود که دستهايت سويم آمد و دستهايم سويت رفت تا دايرههايي در تالاب، به گرد هم حلقه بزنند و چنين شود که يکيمان حکايت کند:
تنها من نيستم، هرکس آدمي را دارد زير سطح آيينهاي آب، آدمي که هنوز رد سر خوردن و افتادنش مانده بر گلهاي کنارهي آن تالاب عميق و تلاشهايش را ميتواني به خاطر آوري...
|