|
داستان 37، قلم زرین زمانه
یک فصل زرد
گرگ و میش بود. پدر از آیینه ی جلویی ماشین نگاهی به دخترش انداخت و بعد گوشه ی چشمی برای زن اش تنگ کرد.
- خیلی دل ام می خواهد توی این جنگل یک چیزی بخورم.
دختر در این هوای مه آلود عاشق تر شده بود و جنگل از انبوه شاخ سارهای اَفرا، بلوط و راش های بلند و افراخته که در هم تنیده شده بودند، تاریک و رُعب آور بود. آسمان و زمین مرطوبِ جنگل در مهی از سایه های مرئی و نامرئی، شبح سه انسان را با برگ های زرد و ارغوانی درهم می آمیخت.
مرد پا سست کرد تا از دخترش عقب بیفتد. زن هم، گره ی روسری اش را از هم باز کرد و آن را به طرف مرد گرفت. مرد در یک چشم بر هم زدن، دو سرِ روسری را به دور دست های اش پیچاند و بدون معطلی، دور گردن دخترش انداخت.
- این وقت شب، در این جنگل، پدر و مادرم با این همه دل خوری از عاشق شدن ام، با من شوخی هم می کنند!؟
و با فشرده تر شدن روسری دور گردن اش، به زحمت سرش را چرخاند. پدرش از یک سو و مادرش از سویِ دیگر چشم های اش، پیدا و گُم می شدند. نفس اش بند آمده بود اما می خواست بخندد؛ یعنی شوخی است؟! می خواست سرفه کند، می خواست نفسی تازه کند و بپرسد این چه جور شوخی است؟! بس کنید! مگر نمی بینید دارم خفه می شوم؟! ولی باز استقامتی نشان نداد که هیچ! بل که لب خندی هم بر لبان اش نشست. شاید فراموش کرد در حال جان دادن است. شاید می اندیشید بالاخره بعد از دو سه سال مخالفت، پدر و مادرش راضی شده اند و لابد دارند شوخی می کنند. کم کم نگاه اش هم مثلِ فکرش داشت بریده بریده می شد. به پدرش نگاه کرد و بعد با نفسی که دیگر بالا نمی آمد به مادرش خیره شد.
زن و مردی دور تا دورِ جسمی بی جان با دست ها و پاهایی متناسب و زیبا، بازوهایی خوش ترکیب و مفصل هایی بی حرکت، عود می سوزاندند.
مرد پیشانی اش را بر تنه ی پهن و قهوه ای درخت بوسیاه چسباند. ریشه ی درخت از درد، داغ شد و شعاعِ دایره های کودکی و بلوغ و جوانی و پیری صفر شدند و در سیاهی دیده ی پدر تا ابد تصویرهای شکسته و لرزانِ زردی ها باقی ماند. مرد پریشان حال و آشفته، با صدایی لرزان گفت:
- می توانیم به همه بگوییم دخترمان به سفری دور رفته...
زن، قابِ چهره ی پیر شده ی دختری اش را با دست های سرد و یخ زده اش پوشاند و اشک های سراسیمه اش را زُدود.
- به سفری ناخواسته که من و تو او را مجبور کردیم.
مرد، یک بغل برگ دیگر را به روی جسم بی رنگ ریخت و بر خود لرزید.
- ما چه طور توانستیم این کار را بکنیم؟!
زن به کنارش آمد و چهره ی سردِ مچاله شده اش را رو به روی چهره ی مرد گذاشت و نگاه اش به ناگاه به سوی چشم های دخترش که از میان خُرده برگ های زرد و قرمز بیرون زده بود، راه کشید.
- ببین انگار به ما نگاه می کند! انگار جان اش را می خواهد!
مرد چشم های اش را به چشم هایِ سرد و بی سویِ دختر دوخت:
- شاید مثلِ ما می خواهد بلند شود و زنده گی از سر بگیرد.
زن بُغض اش را فرو داد.
- چه قدر قشنگ می خندید!!!
- آره می خندید! زیباتر از باز شدن غنچه ی گُل های سُرخ!
- وقتی دیگر داشت نفس اش می برید، حتا از من! مادرش! کمک نخواست.
- فکرش را نمی کرد. نوزده سال روز و شب در کنارش بودی. می فهمی؟ می فهمی؟
از لابه لای برگ های شانه ای، سپیده دم با اُفقی دل گرفته و پرتوهایی تیره، شانه های زن و مرد را می پوشاند. انگار با روشن شدن هوا، هراسی آن دو را در خود می پیچاند و له می کرد. حالا دیگر به دخترشان فکر نمی کردند و فقط می خواستند از آن جا بروند. مگر نه این که کارِ درستی کرده بودند؟ مگر نه این که پایان هر چیز، حالا هر چه می خواهد باشد با مرگ برابر است؟ پس از چه می گریختند؟ شاید از دست هایی که مبادا آن ها را به پایِ ترازوی قانون ببرد!
- یعنی کسانی هستند ما را مجازات کنند؟ من نمی خواهم بمیرم!
مرد نعره کشید.
- کسی ما را ندیده... از چه می ترسی؟
آن سو، کنارِ جاده، جنگل بان جوانی شماره ی اتومبیل پژوی قدیمی را روی تنه ی خاکستری درختِ کهن سالی می کَند و در پشتِ سر؛ دست های جوان و کبودِ دختر، برگ های درختان جنگلی را از روی اش می تکاند تا شماره های کَنده شده ی روی درخت را محو کند.
|