رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 36، قلم زرین زمانه

ستارگان می‌چرخند به دور خود

تازيانه ها شديدتر شد. ولی نمي دانست که چه زمان از شاخه جدا خواهد گشت. با هر بادي به سمت و سويي، بدون آنکه بخواهد کشيده مي شد. يادش آمد، مدت ها پيش، زماني که تازه به بلوغ رسيده بود، از نوازش ها باد به وجد مي آمد. اما حال با هر بادي هرچند خفيف، ترسي از پايان، سراپاي وجود سلولزي او را فرا مي گرفت. هرچند که ديگر رنگ و رويش به زردي مي رفت. به دور و بر خود نگاه کرد. روزهايي را به ياد آورد که گاه از تنگي جا به تنگ مي آمد. حال خود را تنها حس مي کرد. کمتر پيش مي آمد که بر اثر باد، همين بادي که حال پايان را رقم مي زد، بتواند وجود برگ ديگري را در کنار خود، هر چند کوتاه حس کند.

سرانجام موعود تلخ فرا رسيد. هميشه بدان فکر مي کرد، اما هيچ تصوري از آن نداشت. در موردش بارها با همسايه هاي هم شاخه ي خود به صحبت نشسته بود. هيچ کس واقعيت را نمي دانست. بود زماني که برگهاي خيلي بزرگ با قاطعيت در باب اين لحظه سخن مي راندند. اما حقيقت چيز ديگريست. هيچ برگي پس از افتادن برنگشته تا آنچه بر او گذشته را تعريف کند.

لحظه تنها يک لحظه بود ! همين و ديگر هيچ. اينکه به چه چيز مي انديشيد اهميتي نداشت. او از شريان زندگي جدا شده بود و هيچ وقت راه بازگشت نداشت. شايد هم راهي بود، اما نه در دست او.
پس ،

...

افتاد .

در حالي که ديگر حتي قدرت سردادن کوچکترين صدايي را هم نداشت. تنها ديد که هر لحظه فاصله اش با جويبار زندگي بخش بيشتر و بيشتر مي شود.نگاهی هم به ديگر برگها کرد. همان ها که مثل او زرد بودند اما هنوز ايستاده. يکي بی خيال وسرخوش اما ديگري در نبودش هراسان. وقتي زمين را بر پشت خود حس کرد، تنها انديشيد; برگهاي سبزي را به ياد مي آورد که در جواني رفتند.

و بعد،

...

چشم انديشه را هم فروبست.

رفت تا ذرات پيش از اين زنده اش

بعد ها،

زنده ای ديگر شوند.

هيچ برگي باقي نمانده بود. درخت لخت و عريان با خود انديشيد :
«من شاهد زندگي تمام اينان و خيلي ديگر قبل و بعد از آنها بوده ام. از من بوجود آمدند

ولی زماني که توان حفظ حياتشان را نداشتم ، ... رفتند.

با اين وجود باز هم، ديگر بار، مي توانم خلق کنم. صفت من خلق کردن است...»

فکر کرد که هيچ دلبستگي اي به تمام برگهايي که ساليان سال خلق کرده بود ندارد. مهم اين است که اوهنوز هم هست

خاک،
تنها خاک

و ديگر هيچ.

اکنون فقط کنده اي به جا مانده
و نرمه هايي چوب، باقيمانده ي نبرد اره و خالق.

اره اي مطيع در اراده ي انساني که مي گويند خود از خاک برآمده.

...

اين است زندگي، موهوم بيهوده تلاشي مکرر، براي حياتي که گويا هيچگاه وجود نداشته.

...

و ستارگان هنوز به دور خود مي چرخند.

Share/Save/Bookmark