|
داستان 30، قلم زرین زمانه
تولد ونوس
تولد ونوس*
«و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم ... »**
فردایش، چشم که باز کرد اول سنگینی لحاف را روی سینهاش حس کرد و بعد عرقی را که روی تنش نشسته بود. نور آفتاب از لای درزهای کرکره تیز توی صورتش زده بود و خواب دم صبحش را آشفته کرده بود. وقتی چشم گشود، آنی دلشورهای توی تنش پیچید و سکوت داغ ظهرهای جمعه را به یادش آورد- وقتی مادربزرگ زیر چادر نمازش توی لکهی آفتابی قالی چرت میزد و او همانطور که با عروسکش زمزمه میکرد، میترسید که بیدارش کند و اوقاتش تلخ شود. چشمهایش را که باز بست، سنگینی لحاف را دوباره حس کرد. لحاف را مادربزرگ سالها پیش دوخته بود و اگر مادر چهارده روز پیش که بیست سال عمر او کامل شده بود دوباره آن را بیرون نکشیده بود، از همان سیزده سالگی تا آخر عمرش میگذاشت که ته کمد دوشکها خاک بخورد.
صدای بهم خوردن ظرفها که از آشپزخانه میآمد کلافهاش میکرد. دستی بیحوصله ظرفی را زیر آب میسابید و صدایی با خودش به زمزمه بحث میکرد. پدرش در را بهم زد و رفت. صدای پر شدن آب توی یک ظرف و باز زمزمهای نامفهوم. چای، چقدر دلش چای میخواست. آب دهانش را به سختی از گلوی تلخش پایین داد و یک دستی لحاف را روی سرش کشید. روی لحاف خورشید خانومهای کوچک پارچهای در میان چهارگوشهای سفید و زرد نشسته بودند، با ابروهای بهم پیوسته و چشمهای بادامی و لبخند معصومی که صورتهای گردشان را در آن روسریهای کوچک نارنجی، گردتر نشان میداد. زیر خورشید خانومها اما تاریکی بود. عرق را از پیشانیاش پاک کرد و چشمهایش را توی تاریکی باز کرد.
با دیشب دیگر درست چهارده شب میشد. دیشب هم مثل شبهای پیش صدای زن را توی سرش شنیده بود. هراسان نیمخیز شده بود و توی ظلمات پنجره از لابلای راهراههای کرکره یک آن شبح محو زن را دیده بود. کورمال کورمال تمام خانه را به دنبالش سرک کشیده بود. شبهای گذشته کسی را پیدا نکرده بود. فقط جلوی پردهی توری مهمانخانه ایستاده بود و به سایهی سیاه کوههایی که دور تا دور شهر را محاصره کرده بودند، خیره شده بود. شبها گودی تهران را بیشتر حس میکرد، ابر و دود را که مثل ملافهای روی سر شهر پایین میآمدند. هر شب نفسش گرفته بود، با سرفه زیر لحاف برگشته بود و تا صبح با چشمهای باز روی بالشش لولیده بود. دیشب هم مثل شبهای پیش بلند شده بود. توی راهرو صبر کرده بود تا چشمش به تاریکی عادت کند و به مهمانخانه که رسیده بود، سر جایش خشک شده بود. کنار پنجره نور ماه انحنای جسمی را روشن کرده بود. اول توانسته بود انحنای پشتش را تشخیص دهد. بعد دستها که روی سینهاش در هم کشیده شده بودند و پاهای خمیده که از زانو به دیوار چسبیده بودند و در تاریکی با دیوار و زمین همرنگ شده بودند. صورتش پشت موهای بلند سیاه قایم بود. صدا که زده بود، زن راست شده بود و به سوی او چرخیده بود و آنوقت او با چشم خودش دیده بود؛ نور ماه را زیر انحنای پستانهای درشتش و دو سیب رسیدهی سرخ را که توی شکمش، درست زیر کمرگاهش معلق بودند. از پس أن پوست شفاف دیده بود، با چشم خودش...
با یک دست هراسان لحاف را از روی سرش پس زد. قلبش به طپش افتاده بود. اول خواسته بود فرار کند، سراسیمه به سوی اتاقش دویده بود، دامن پیرهنخواب سفید لای پاهایش گیر کرده بود، به دم در اتاق که رسیده بود بدون مکثی دور زده بود و تمام راه را باز نفسزنان برگشته بود ولی زن را دیگر جلوی پنجره ندیده بود. فقط سرش را به شیشهی سرد چسبانده بود و صبر کرده بود تا نفسش جا بیاید. اما احساس غریبی توی وجودش مثل مار خزیده بود و زیر دلش تیر کشیده بود. دستش را آرام به کمرگاهش کشیده بود و خودش هم نمیدانست که چرا دلش شور افتاده بود...
لحاف را با لگد کنار زد و نیمخیز شد. دستش را روی شکم عرقکردهاش کشید.
***
مادربزرگ زیر چادر نماز گلدار خرناس میکشید. باسن بزرگش که با هر نفس بالا و پایین میرفت، نمیگذاشت صورتش را ببیند. با یک کاسه آلو که مادربزرگ از صبح برایش توی آب خوابانده بود، گوشهی قالی نشسته بود و جم نمیخورد که مبادا از خواب بپرد و اوقاتش تلخ شود. یک مشت آلوی خیس توی دهانش چپانده بود و سایهی سیاه چشمهایش با کنجکاوی میان روشنایی اتاق پرسه میزد.
***
غرولند مادر را از آشپزخانه شنید که صدایش میزد و میگفت که لنگ ظهر شده و بعد با خودش، این خانه دیگر هیچ نظم و ترتیبی ندارد. کف دستهایش را روی تخت فشار داد و خودش را به سمت لبهی تخت سراند. پیراهن خواب تا نیمتنهاش بالا خزید. تردید کرد، به عقب برگشت و دو دستش خورشید خانمها را چنگ زدند و تا سینهاش بالا کشیدند. مدتی همانطور نشست. نگاهش بیاختیار به ترمهی قاب شدهی روی دیوار ماتش برده بود. کمکم دوباره دراز کشید و لحاف را تا چانهاش بالا آورد. دستش را با احتیاط زیر پیراهن خوابش فرو برد و روی کمرگاهش کشید. فشار داد. بالاتر، پایینتر، زیر شکم. دست که به موهای کمپشت رسید، سریع خودش را بالا کشید و زیر پستان چنبره زد. آن وقت بود که یاد او افتاد. اول یاد دستهایش که دیروز توی پلههای پشتبام دور کمرش حلقه شده بودند و بعد یاد لبهایش که گردنش را گزیده بودند و همان حس خوب... ولی چشمهایش از پس شانههای او به دیوار سفید خیره مانده بودند و به ترکی که مثل مار روی گچها بالا خزیده بود و دستهایش بیاختیار دستهای او را که تا زیر پستانها سریده بودند، پس زده بودند و حالا چشمهای متعجب او را دوباره جلوی چشمهای خودش میدید. چشمهای قشنگش را، بادامیِ بادامی و تلخی خوشمزهی دهانش. اما دیگر بچه نبودند، دیگر بچه نبودند. لحاف را تا روی لبهایش بالا کشید و گاز گرفت.
***
نمکی که با چهارچرخهاش هلکهلککنان از کوچه گذشت و با صدای نخراشیده «نمکیه، نون خشکیه»اش را خواند، مادربزرگ زیر چادرنماز تکانی خورد و از خواب پرید. نور خورشید چشمهایش را زد و چادر را جلوی صورتش گرفت. با لپهای پر از آلو بیحرکت ماند. مادربزرگ برگشت: «ای پدرسوخته، باز شلوغ کردی، نذاشتی من بخوابم؟» با دهان پر به سختی گفت :«نمکی بود.» مادربزرگ انگار که نشنید. با کمک دستهایش بلند شد و چادر را گلوله کرد و گوشهی اتاق انداخت. همانطور که شانههای کوچک را میان موهای کمپشت رنگشدهاش مرتب میکرد و بدن سنگینش به چپ و راست تلوتلو میخورد، به سمت او آمد، کاسه را از میان دستهایش بیرون کشید و گفت: «ننه سردیت میکنه اینقدر آلو میخوری آخه. برم یه چای نبات درست کنم برات.» بعد به سمت آشپزخانه رفت و او را همانطور خشکزده و بغض کرده توی اتاق جا گذاشت.
***
شلخ شلخ دمپاییهای مادر را روی سنگفرشها میشنید. فکر کرد اگر دیشب زن را ندیده بود، شاید میتوانست مثل صبحهای پیش بلند شود و بیصدا سر قوری چای ظاهر شود و اگر مادر گفت که برای مهمانی امشب بهتر است دامن سیاهش را بپوشد، «باشد» بگوید. ولی جالا که زن را دیده بود، و سیبهای رسیدهی سرخ را هم دیده بود، غرولندهای مادر عجیب برایش بیمعنی شده بود. صدایش به سوت آزاردهندهای مبدل شده بود که حتی اگر گوشهایش را میگرفت، از پوست و استخوان کف دستش رد میشد و راهش را به دالان تنگ پیدا میکرد، به طوری که کمکم حس میکرد که صدا از توی خود گوشش میآید یا همان کلمات قبلی روی طبل کوچک میخورند و همینطور بارها و بارها منعکس میشوند و به چیزهایی امرش میکنند که او نمیفهمد. مسئله همین بود که دیگر نمیفهمید. حتی آن ترمهی قرمز روی دیوار را هم دیگر نمیفهمید، یا آن کوزهی گردنباریک آبی اصفهان با نقش ماهی را. حالا که فکر میکرد میدید که در اصل هرگز نفهمیده بود. حتی آن روزهای کودکی که کنار مادربزرگ میایستاد و ادای نمازخواندنش را درمیآورد. فقط چون همیشه بودند، خیال کرده بود که باید همیشه باشند. یا شاید یک جور نیاز داشت که باشند و به رفتارها و حرفها و ساعتها نظمی بدهند که همان آسودگی خانهی مادربزرگ در درونش بود. ولی حالا که زن را پیدا کرده بود، میدید که برایش واقعیتر از هرچیز دیگری بود که تا آن زمان واقعی فرض کرده بود؛ آسودگی خانهی مادربزرگ، یا آن ترمهی قرمز، یا چای صبح، یا خورشید خانمهای روی لحاف، یا حتی تهران، یا حتی خودش.
صدای مادر خط فکرهایش را برهم زد. چیزی میپرسید ولی کلماتش دیگر نامفهوم شده بودند. دستی به سینهاش کشید. بدنش از گرما خیس عرق شده بود. برای هزارمین بار به خودش گفت که دیگر بهار شده و انداختن لحاف به این سنگینی توی این گرما دیوانگی است. اگر مادرش لحاف را بیرون نیاورده بود، محال بود... با لگد لحاف را پس زد و گذاشت رانهایش خنک شوند. یاذ لختی زن افتاد. یاد قوس رانهایش و گودی کمرش و دو سیب معلق... و دوباره چشمهای متعجب او را دید و ترک روی دیوار را که مثل مار... و دستهایش بیاختیار دستهای او را سفت چسبیدند و ... چارهای نداشت. اینبار بلند شد.
جلوی آینه ایستاد. با نگاهی دوباره مطمئن شد که در بسته است. آرام پیراهن نازک را بالا کشید و درآورد. قلبش به طپش افتاد. نه، اشتباه نکرده بود. نه، همانجا بودند، توی کمرگاهش، رسیده و سرخ. رسیده و ... . لحظهای تردید. هراسان پرید و نخ کرکره را کشید. کرکره بسته شد. دنبالهی نخ به ران لختش سایید. لبخند زد و دهانش از مزهی بادام تلخ پر شد.
- «برای سال مامانبزرگ باید یه مراسم کوچیک بگیریم...»
وحشتزده به سمت صدا برگشت و خم شد تا لختیاش را بپوشاند. سیاهی مردمکهایش سفیدی چشمهایش را پر کرده بودند. مادرش در چهارچوب در ایستاده بود، با چادر نماز گلدار مادربزرگ توی دستهایش.
***
توی آشپزخانه دوید. مادربزرگ برایش آواز میخواند: «آخه مسشو بنازم، آخه دختر قشنگه، به کس کسونش نمیدم، به کسی نشونش نمیدم...» روی پنجهی پاهایش بلند شد و از توی کاسهی آلوها روی کابینت یک مشت دیگر آلو قاپ زد و میان لپهایش چپاند. دستهایش را با پیرهنش تمیز کرد و پابرهنه روی سنگفرشها دوید. در را که گشود، صدای مادریزرگ را پشت سرش شنید: «ای پدرسوخته، لخت و پتی میری تو کو...» نسیم خنکی که توی کوچهی باریک زیر سایهی درختها میوزید، زیر پیرهن خنک تابستانیاش افتاد.
- The Birth of Venus اثری از Botticelli که بلوغ ونوس را میان دو خدای بهار و باد نشان میدهد.
- فروغ فرخزاد، «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد».
|