|
داستان 26، قلم زرین زمانه
بدون نام
خانه خالی ست به تو میانديشم. مینشينم به انتظارت. گناه ديروز تطهير میشود. دل تنگم. آنقدر خلوص میآيد كه ديگر نيازی به وضو نيست. با يادت مطهر میشوم. مینشينم گوشهی اتاق. لای اسبابهای مادربزرگ به جستجو. جانمازش را میيابم. و آن چارقد سفيد. شيشهی كوچك عطر پدربزرگ را از درون يادگارهايش بيرون میكشم. گونهام را عطرآگين میكنم. تسبيح كهرباييش را به دست میگيرم. قدقام میبندم. مینشينم به نماز. گريهای مداوم. در سجده میمانم. شايد سالها. بايد بيايد؛ بايد بشنودم؛ بايد بيابمش. دستهايی سبك شانهام را میگيرد. بلند میشوم.
میگويد: دردت را بگو...
نگاهش میكنم
میگويد:برای اجابت آمدهام...
شك میكنم
میگويد: خدای تو، خدای من است. فرشتهی مقربم...
سكوت میكنم
میگويد: سكوت هشداردهندهترين نشانهی يأس و تك افتادگیست يا نشانهی دانستههای ترس خوردهی بيان ناشدهات يا نشانهی يك عشق. چيزی بخواه...
نگاهش میكنم. چشمهايش... باورم میشود.
میگويم: وحدانيت
میگويد: چيزی ديگر بخواه. اين از صفاتيست كه تنها مختص اوست.
میگويم: تنهایی شايد تعبيری آرامتر باشد.
میگويد: عاشقی؟
میگويم: شايد.
میگويد:عشق تنهايی نمیطلبد.
میگويم: میگريزم به تنهايیاش. فارق میبايدم شدن. هم صفت او شايد.
میگويد: تنهايی نشانهی گريز از ماندن است.
میگويم: ماندگاری تأثر بودن است.
میگويد: بودن يا انديشهاست يا تأثر.
میگويم: تمام چيزها ساختهی ذهنند. ساخته ی تفكر. تا زمانی كه به آنها میانديشی هستند. وانگاه كه رهايشان كنی هيچاند.
میگويد: تو رهايی؟
میگويم: من هيچم. «نه» نشانهی حضور من است. ديگر هيچ نمیخواهم.
هيچ چيزی، هيچ كسی، هيچ جايی. بايد صفتش را جابجا كند. عاشق شود.
میگويد: او به تو میانديشد.
میگويم: نمیبيندم.
میگويد: تو يكی از ميلياردها نقطهی هستيای.
میگويم: پس نمیيابدم.
میگويد: او بر ذاتش عاشق است. تو ذرهای از ذاتی.
میگويم: معشوق قربانی عشق است. عاشق لمحهای هم دريافتش نمیكند. نميفهمدش. میخواهم من را ببيند نه ذرهای از ذاتش را. موجودی مستقل.
میگويد: راه تو يافتن چيزی ست كه از حضورش میگريزی.
میگويم: لايق نيستم. نمیتوانم بيابمش.
میگويد: و تو....!!
میگويم: خودخواهی محض.... بايد از عرش پايين بيارمش. يا زمينگيرش كنم يا مرا هم همچو خود بال دهد.
میگويد: مشركی!
میگويم: شايد.
میگويد: و خواهشت...؟
میگويم: رهايی.
میگويد: عشق نگاه توست به دستهايی كه آگاهند. به چشمهايی كه میجويند، نگاهی كه گفتنی ست، به آنچه گذشته است، به آنچه گذاشتهای. تو چيزی را ميطلبی كه دارايی. عشق صورت مجرد رهايی ست. عشق آزادگی ست. عشق رنج است. تنهايی ست. عشق شكل توصيف نشدهی خداوند است. مهربانی همراه با درد است. درونیست. هرآنچه بلاواسطه ادراك شود انديشه است. عشق انديشهای ست. خدا انديشهای ديگر. خدا عشق است و تو بايد احساسش كنی.
میگويم: وقتی از احساس میگوييم هميشه تضاد میآيد. رنج و شادمانی، گريز و ماندگاری، عشق و نفرت. دل دلايلی دارد كه عقل از آن بیخبر است. اين چندگانگی در من است.نمیتوانم بمانم. چگونه چيزی را دريابم كه با تمام وجود طالبم اما ماندگاری در تركش به تمامی ست.او كجاست ؟ چرا تنها به رنجم میانديشد؟
میگويد: در كلمه ی رنج ابهامی ست. كلمهای كه ممكن است به معنی كيفيت رنجناك يك احساس باشد يا به معنی خود آن احساس كه دارای اين كيفيت است.
میگويم: تو مغلطه میكنی. كاش او عشق را درك میكرد. وقتی كه میگوييم چيزی ادراك شود، چيزی فراتر از روی دادن آن حادثه میخواهيم. چيزی فراتر از اين آرزو كه: كاش عاشق بود، كاش مادرش میمرد، كاش برادرش میمرد، كاش روی زمين آنی كه بيشتر میپرستيدش میمرد، آنكه لمسش كرده بود،آنكه به تمامی بنده بود، آنی كه از آن او بود، آنی كه دير يافته بود و زود گريخته، آنی كه تمام كاينات بواسطهی او مهيا شده بود، آنی كه منشا تفكرش بود. چگونه میماند در اين بیكسی؟
میگويد: او بینياز است. لاشريك است. تو دردی. دردی دلنشين اما عذابآور، تو مشركی. او اما خود عشق است. همان ادراك عشق.
فرشته سرش را گذاشت روی شانههايم. كسی فراخواندش. آنقدر فرياد كشيدم تا چيزی از خارج، وارد اين بیزمانی شد. جيغی يا شايد زنگ در، شايد هم گناه مشرك شدن. بازگشتم به زمان. درون خالی اتاق. تمام سرشانههايم بواسطهی گريهی فرشته خيس بود و تمام صورتم بواسطهی گريهی خودم. دو تار موی سياه روی چارقد سفيد مانده بود. دو تار مو به تيرگی شبق. موهايش را گذاشتم لای قرآن كوچكت. و هنوز پس ازاین همه مدت، خيسی سرشانههايم را احساس میكنم. اما ديگر هيچ مقربی به ديدارم نمیآيد. تنها شدهام. بیكس و رها. انگار به واسطه ی ايمانم گناهكار میداندم. همچنان كه تو به واسطه ی عشقم گناهکارم میدانی...
Age mishe Be Esme «Poyraz» Bashe Bazam Mamnoon Bazam Ya hagh!!
Last night I looked up at the stars
And matched each one with a reason why I love
I was doing great,
but then I ran out of stars
|