رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 26، قلم زرین زمانه

بدون نام

خانه خالی ‎ست به تو می‏انديشم. می‏‏نشينم به انتظارت. گناه ديروز تطهير می‏‏شود. دل تنگم. آنقدر خلوص می‏آيد كه ديگر نيازی‏ به وضو نيست. با يادت مطهر می‏‏شوم. می‏‏نشينم گوشه‏ی‏ اتاق. لای‏ اسبابهای‏ مادربزرگ به جستجو. جانمازش را می‏‏يابم. و آن چارقد سفيد. شيشه‏ی‏ كوچك عطر پدربزرگ را از درون يادگارهايش بيرون می‏كشم. گونه‏ام را عطر‏آگين می‏‏كنم. تسبيح كهرباييش را به دست می‏‏گيرم. قدقام می‏‏بندم. می‏‏نشينم به نماز. گريه‏ای‏ مداوم. در سجده می‏‏مانم. شايد سالها. بايد بيايد؛ بايد بشنودم؛ بايد بيابمش. دستهايی سبك شانه‏ام را می‏‏‏گيرد. بلند می‏‏‏شوم.
می‏‏‏گويد: دردت را بگو...

نگاهش می‏‏‏كنم

می‏‏‏گويد:برای‏‏ اجابت آمده‏ام...

شك می‏‏‏كنم

می‏‏‏گويد: خدای‏‏ تو، خدای‏‏ من است. فرشته‏ی‏‏ مقربم...

سكوت می‏‏كنم

می‏‏‏گويد: سكوت هشداردهنده‏ترين نشانه‏ی‏‏ يأس و تك افتادگی‏‏‏ست يا نشانه‏ی‏‏ دانسته‏های‏‏ ترس خوردهی‏‏ بيان ناشده‏ات يا نشانه‏ی‏‏ يك عشق. چيزی‏‏ بخواه...

نگاهش می‏كنم. چشمهايش... باورم می‏شود.

می‏‏‏گويم: وحدانيت

می‏‏گويد: چيزی‏‏ ديگر بخواه. اين از صفاتيست كه تنها مختص اوست.

می‏گويم: تنهایی شايد تعبيری‏‏ آرامتر باشد.

می‏‏گويد: عاشقی‏‏؟

می‏گويم: شايد.

می‏‏‏گويد:عشق تنهايی‏‏ نمی‏‏‏طلبد.

می‏‏گويم: می‏‏‏گريزم به تنهايی‏‏‏اش. فارق می‏‏‏بايدم شدن. هم صفت او شايد.

می‏‏‏گويد: تنهايی‏‏ نشانه‏ی‏‏ گريز از ماندن است.

می‏‏گويم: ماندگاری‏‏ تأثر بودن است.

می‏‏‏گويد: بودن يا انديشه‏است يا تأثر.

می‏‏گويم: تمام چيزها ساخته‏ی‏‏ ذهنند. ساخته ی‏‏ تفكر. تا زمانی‏‏ كه به ‏آنها می‏‏‏انديشی‏‏ هستند. وانگاه كه رهايشان كنی‏‏ هيچ‏اند.

می‏‏گويد: تو رهايی‏‏؟

می‏‏‏گويم: من هيچم. «نه» نشانه‏ی‏‏ حضور من است. ديگر هيچ نمی‏‏خواهم.

هيچ چيزی‏‏، هيچ كسی‏‏، هيچ جايی‏‏. بايد صفتش را جابجا كند. عاشق شود.

می‏‏‏گويد: او به تو می‏‏‏انديشد.

می‏‏‏گويم: نمی‏‏‏بيندم.

می‏‏‏گويد: تو يكی‏‏ از ميلياردها نقطه‏ی‏‏ هستي‏ای‏‏.

می‏‏گويم: پس نمی‏‏‏يابدم.

می‏‏‏گويد: او بر ذاتش عاشق است. تو ذره‏ای‏‏ از ذاتی‏‏.

می‏‏‏گويم: معشوق قربانی‏‏ عشق است. عاشق لمحه‏ای‏‏ هم دريافتش نمی‏‏‏كند. نميفهمدش. می‏‏‏خواهم من را ببيند نه ذره‏ای‏‏ از ذاتش را. موجودی‏‏ مستقل.

می‏‏‏گويد: راه تو يافتن چيزی ست كه از حضورش می‏‏‏گريزی‏‏.

می‏‏‏گويم: لايق نيستم. نمی‏‏‏توانم بيابمش.

می‏‏‏گويد: و تو....!!

می‏‏‏گويم: خودخواهی‏‏ محض.... بايد از عرش پايين بيارمش. يا زمين‏گيرش كنم يا مرا هم همچو خود بال دهد.

می‏‏‏گويد: مشركی‏‏!

می‏گويم: شايد.

می‏‏گويد: و خواهشت...؟

می‏‏گويم: رهايی‏.

می‏‏گويد: عشق نگاه توست به دستهايی‏ كه آگاهند. به چشمهايی‏ كه می‏جويند، نگاهی‏ كه گفتنی‏ ست، به آنچه گذشته است، به آنچه گذاشته‏ای‏. تو چيزی‏ را مي‏طلبی‏ كه دارايی‏. عشق صورت مجرد رهايی‏ ست. عشق آزادگی‏ ست. عشق رنج است. تنهايی‏ ست. عشق شكل توصيف نشده‏ی‏ خداوند است. مهربانی‏ همراه با درد است. درونی‏ست. هرآنچه بلاواسطه ادراك شود انديشه است. عشق انديشه‏ای‏ ست. خدا انديشه‏ای‏ ديگر. خدا عشق است و تو بايد احساسش كنی‏.

می‏‏گويم: وقتی‏ از احساس می‏‏گوييم هميشه تضاد می‏‏آيد. رنج و شادمانی‏، گريز و ماندگاری‏، عشق و نفرت. دل دلايلی‏ دارد كه عقل از آن بی‏‏خبر است. اين چندگانگی‏ در من است.نمی‏توانم بمانم. چگونه چيزی‏ را دريابم كه با تمام وجود طالبم اما ماندگاری‏ در تركش به تمامی‏ ست.او كجاست ؟ چرا تنها به رنجم می‏انديشد؟

می‏گويد: در كلمه ی‏ رنج ابهامی‏ ست. كلمه‏ای‏ كه ممكن است به معنی‏ كيفيت رنجناك يك احساس باشد يا به معنی‏ خود آن احساس كه دارای‏ اين كيفيت است.

می‏گويم: تو مغلطه می‏‏كنی‏. كاش او عشق را درك می‏كرد. وقتی‏ كه می‏گوييم چيزی‏ ادراك شود، چيزی‏ فراتر از روی‏ دادن آن حادثه می‏‏خواهيم. چيزی‏ فراتر از اين آرزو كه: كاش عاشق بود، كاش مادرش می‏مرد، كاش برادرش می‏‏مرد، كاش روی‏ زمين آنی‏ كه بيشتر می‏‏پرستيدش می‏مرد، آنكه لمسش كرده بود،آنكه به تمامی‏ بنده بود، آنی‏ كه از آن او بود، آنی‏ كه دير يافته بود و زود گريخته، آنی‏ كه تمام كاينات بواسطه‏ی‏ او مهيا شده بود، آنی‏ كه منشا تفكرش بود. چگونه می‏‏ماند در اين بی‏‏كسی‏؟

می‏‏گويد: او بی‏‏نياز است. لاشريك است. تو دردی‏. دردی‏ دلنشين اما عذاب‏آور، تو مشركی‏. او اما خود عشق است. همان ادراك عشق.

فرشته سرش را گذاشت روی شانه‏هايم. كسی فراخواندش. آنقدر فرياد كشيدم تا چيزی‏ از خارج، وارد اين بی‏‏زمانی‏ شد. جيغی‏ يا شايد زنگ در، شايد هم گناه مشرك شدن. بازگشتم به زمان. درون خالی‏ اتاق. تمام سرشانه‏هايم بواسطه‏ی‏ گريه‏ی‏ فرشته خيس بود و تمام صورتم بواسطه‏ی‏ گريه‏ی‏ خودم. دو تار موی‏ سياه روی‏ چارقد سفيد مانده بود. دو تار مو به تيرگی‏ شبق. موهايش را گذاشتم لای‏ قرآن كوچكت. و هنوز پس ازاین همه مدت، خيسی‏ سرشانه‏هايم را احساس می‏‏كنم. اما ديگر هيچ مقربی‏ به ديدارم نمی‏‏آيد. تنها شده‏ام. بی‏‏كس و رها. انگار به واسطه ی‏ ايمانم گناهكار می‏‏داندم. همچنان كه تو به واسطه ی‏ عشقم گناهکارم میدانی...

Age mishe Be Esme «Poyraz» Bashe Bazam Mamnoon Bazam Ya hagh!!

Last night I looked up at the stars
And matched each one with a reason why I love

I was doing great,

but then I ran out of stars

Share/Save/Bookmark