|
داستان 25، قلم زرین زمانه
بدون نام
۱- بابا، امشب خانه نیامد. من و مامان، نشستیم پای تلویزیون و فیلم نگاه کردیم. در فیلم، موجودات وحشتناکی بودند که کلهی هم را میبریدند و خیلی ترسناک بود. طوری که من توی خودم دستشویی کردم و مامان خیلی عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد. بعد من را برد دستشویی و کارهایی کرد که میدانید. بعد من را به اتاقم برد و سعی کرد که من را بخواباند. وقتی که فکر کرد خوابم برده، برگشت به اتاقش؛ و من تا صبح خوابم نبرد، بهخاطر گریههای مامان.
۲- بابا، امشب هم خانه نیامد. مامان، مدام ساعت را نگاه میکرد و من هم مامان را نگاه میکردم. بعد، یکبار مامان من را نگاه کرد و من خندیدم. مامان هم خندید و وسط خندیدن، یکهو زد زیر گریه. بعد من هم بهخاطر مامان، شروع کردم به گریهکردن. مامان مجبور شد من را بخواباند. و دوباره، تا صبح، از گریههای مامان خوابم نبرد.
۳- امروز، در مهدکودک، شرارهجون پرسید که بابای هر کداممان چهکاره است. بابای آرمین، خلبان بود و مردم را سوار هواپیما میکرد. بابای نیلوفر هم کار میکرد و نیلوفر گفت که او چهکاره است. ولی من یادم نیست نیلوفر چه گفت. بقیه را هم یادم نیست. شرارهجون، وقتی از من پرسید که بابای من چهکاره است، من گفتم که بابایم شبها خانه نمیآید و ماجرای شبهای قبل را تعریف کردم. بعد شرارهجون من را نشاند روی زانوهایش و نازم کرد و گفت که حتماً بابای من شغل خیلی مهم و خوبی دارد.
وقتی مامان آمد دنبالم، من از او پرسیدم که بابا چهکاره است؟ و او، مثل شرارهجون، گفت که بابا شغل مهمی دارد.
۴- بابا بالاخره آمد. وقتی من را دید، سر مامان داد کشید و گفت که این دیگر چیست و چرا چیزی دربارهی من به او نگفته است. من هم از دست مامان و بابا ناراحت شدم و بعد گریه کردم و رفتم در اتاقم و روی تخت خوابیدم. بعد مامان آمد و من را کمی ناز کرد و خیلی زود رفت. اما من دلم میخواست مثل شبهای قبل، پیشم میماند و تا وقتی که فکر میکرد خوابم برده، از اتاق نمیرفت.
خوشبختانه مامان امشب گریه نکرد و من توانستم بخوابم و برای همین، خدا را شکر کردم. اما صبح که بیدار شدم، بابا رفته بود و من یادم رفت از او بپرسم که چهکاره بوده است. باید یادم باشد که شغل بابای بعدی را همانشب بپرسم... چون بابا هیچوقت تا صبح نمیماند.
|