رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 24، قلم زرین زمانه

داستان بیست و چهار

قسمت اول :

داستان از انجا شروع می شود که در اوج جوانی پسری به نام احمد در کشاکش زندگی عاشق دختری به نام سمیه می شود.
عشق بین این دو جوان به حدی بود که حتی هوش از سرشان پرانده بود . ومعنی بودن را در وجود هم پیدا کرده بودند و دنیا را جز در نگاه همدیگر نمی جستند و عشق خود را به معنی کلمه در قلب ان دو جای داده بود . تا حدی که با لاخره پس از مدتی پیوند بین احمد و سمیه برملا می شود وخانواده های دو طرف به مخالفت برمی خیزند. خانواده احمد چون دیدند دختر از طبقه مرفه جامعه هست حرف از ناسازگاری طبقاتی زدند وطبق روال خانواده سمیه هم حرف از بی نوائی وعدم فرهنگ سرمایه داری خانواده احمد با سمیه زدند. در کشاکش این تضاد و مخالفتها احمد وسمیه سعی بر راضی کردن خانواده های همدیگر برمی ایند . اما خانواده هایشان که جز ارضاء نیازها و خواسته های خود به چیز دیگری نمی اندیشیدند شروطی را بین این دو جوان می گذارند بر این مبنا که احمد وضع مالی خود را به حد خانوانده سمیه برساند و بعد به پیش انها برای خواستگاری بیاید وخانواده احمد خو گیری سمیه را با زندگی فقیرانه انها شرط قرار دادند . بنابراین دو جوان نا خواسته از هم جدا می شوند اما مهرشان در دل هم بود وبا هر فرصتی عشق خود را نسبت به یکدیگر در نزد خانوادهایشان اثبات می کردند . اما مثل این بود که می خواهند مهری را در دل سنگهایی فرو کنند . از این رو دست به کارهای جنون امیز و مرگبار می زنند تا شاید دل خانواده هایشان به رحم افتد اما این کارها هم جز به یاس و نا امیدی به چیز دیگری تبدیل نشد به ناچارسر به زیر افکندند وبر حرف خانواده ها سجده بر اوردند . احمد دیگر توان نیاورد و برای بهبود وضعش از شهر می گریزد و به یکی از مناطق ازاد ایران می رود . و در انجا به شاگردی می پردازد . سالها می گزرد و احمد از شاگردی به خرید وفروش روی می اورد . اوضا برای او بر می گردد وکم کم به تجارت های بزرگ دست می زند .حال درهای نا امیدی به روی او بسته شدند و خورشید موفقیت بر زندگی او طلوع کرد و اورا به اینده امیدوار کرد . در بین این سالها احمد هر ماه نامه ای به سمیه می نوشت تا او را از حال خویش با خبر نماید اما حتی یک نامه هم جوابش را دریافت نکرد او به خیال اینکه این نشان از انتظار سمیه هست بر هر روز لبخندی از امید می زد تا هر چه زود تر به وصال یار رسد . دیگر وضع مالی احمد تا به ان حد رسیده بود که یکی از تجار معروف شده بود و به ان اندیشه رسیده بود که دیگر جای بحثی برای خانواده سمیه نگذاشته است . لحظه انتظار دیگر به سر رسیده بود وکوله بار سفر را باید می بست ودر رهگذار پیوند باید قدم می گذاشت . احمد برای اینکه سمیه را شگفت زده کند ویلایی را در شمال تهران خریداری می کند و با ماشین گران قیمت خود به تهران می رود . به محض ورود به شهر یاد پدر و مادرش که تنها اقوام او در این شهر بودند می افتد وبرای دیدار انها به خانه شان می رود . اما در کوچه قدیمی انها که تنها در ان خانه او بود اثری از حیات دیده نمی شد . به داخل کوچه می رود . در بسته است در را با لگدی می شکاند اما خانه خرابادی بیش نبود . خانه را سرکشی می کند جز چند در اتاق سالم و اسباب و اثاثیه دست نخورده چیزی نبود . ناگهان یکی از زنان همسایه به داخل خانه می اید . احمد با معرفی خود به زن همسایه به او می فهماند که او همان احمد هست و از زن همسایه سرنوشت پدر و مادرش را جویا می شود زن همسایه با اهی و گریه ای ماجرا را برای او شرح می دهد و حال و روز پدر مادرش را پس از فرار او می گوید . به او می گوید که چطور غصه او انها را به دو دیوانه و روانی تبدیل می کند که پس از انتقال به دیوانه خانه پس از یکی دو سالی هر دو می میرند . ناراحتی و اندوه سراسر وجود احمد را در بر می گیرد و از اینکه در این مدت نتوانست به انها سر بزند پشیمان می شود اما وجود امیدی دیگر او را به اینده امیدوار می کند . پس از چند شب استراحت در ویلایی که از پیش ان را خریده بود بالاخره با خرید دسته گلی به خانه سمیه می رود . در کنار خانه شان توقف می کند اما در خانه سرو صدا وبزن بکوبی است به داخل می رود . بدون توجه به اطراف به داخل ساختمان می رود . انچرا که می بیند باور نمی کند سمیه با لباس عروسی در کنار شخصی دیگر بهت و حیرت سراسر وجود احمد را در بر می گیرد واشک از چشمانش جاری می شود سمیه به وجود احمد پی میبرد ودوان دوان خود را به او می رساند و او را در اغوش می گیرد ناگهان گل از دستان احمد می افتد و دیگر اراده ای نبود که او را روی پای خود نگه دارد ونقش بر زمین می شود . وقتی که چشم باز می کند خود را برروی تخت بیمارستان می بیند و سمیه را که در کنار تخت او به خواب رفته . مدتی را در بیمارستان می گذراند اما او را ترخیص نمی کنند کم کم پس از بر خورد او با دکترها در موردترخیص نکردنش می فهمد که دچار غده سرطانی بد خیم می باشد وبیش از چند ماه دیگر زنده نیست . با شنیدن این حرف دیگر جای بحثی برای او با دکترها نمی ماند .

قسمت دوم :

پس از چند هفته ماندن در بیمارستان با دادن تقاضایی از بیمارستان مرخص می شود وبه خانه سمیه می رود پس از دیدن سمیه . سمیه از او می خواهد که حتی با وجود غده سرطانی که در او هست بیایند با هم ازدواج کنند چون او از زنده بودن احمد هیچ خبری نداشت و پدر و مادرش به او گفته بودند که احمد مرده است و تمام نامه هایی که احمد برایش می فرستاده از او مخفی می کردند و حال او رابطه ای که پدر ومادرش با حمید به راه انداخته بودند به هم زده است . اما احمد از سمیه می خواهد که حتی به خاطر او و برای خوشحا لیش هم که شده به عنوان تنها ارزوی قبل از مرگش با حمید ازدواج کند . سرانجام پس از خواهش های بسیار احمد. سمیه راضی می شود تن به این ازدواج بدهد در حالی که سراسر وجودش پر از عشق به احمد بود . احمد خودش برای حمید وسمیه جشن عروسی می گیرد و با زدن حلقه ای در دستان حمید وسمیه از جشن بیرون می اید وبه خانه پدری خویش می رود . همسایه ها با دیدن او تعجب می کنند . احمد به یکی از اتاقهای زیر زمین که هنوز سالم مانده بود می رود و دیگر بیرون نمی اید و انتظار مرگ خود را می کشد . همسایه ها سعی می کنند تا به او دلداری دهند اما او یکی از همسایه ها را وکیل می کند که تمام ثرمایه او رابفروشد وبه افراد نیازمند کمک کند و از تمام همسایه ها قول می گیرد که به کسی نگویند که او در اینجا هست کم کم سرمایه احمد از بین می رود و حال بی کس وتنها در کنج خرابادی انتظار می کشد . در وقتی که تمام درها به روی او بسته شد به خدا روی می اورد و طلب بخشایش و اعف می کند . روزها از پس یکدیگر می گذرند و کم کم ندیدن هیچ نوری چشمان احمد را کم سو وسپس کور می کند . روزگار می گذرد اما غده سرطانی به دیر کردن وعده خود می پردازد ولی احمد همچنان خود را اماده مر گ نگه می دارد واین انتظار سه سال به درازا می کشد . در بین این سالها احمد با فامیل یکی از همسایه ها به نام جلیلی که دکتر هم بود اشنا می شود . دکتر جلیلی پس از چند ملاقات با احمد به او می فهماند که چیزی به نام غده سرطانی در او وجود ندارد و اگر هم وجود داشت تا حالا کار خود را می کرد و برای اثبات حرفش با هزارن خواهش او را برای ازمایش می برد . پس از یک هفته نتیجه ازمایشها مشخص می شود و نشان می دهد که غده سرطانی در او از بین رفته است . اما برای احمد دیگر فرقی نداشت که زنده باشد یا نباشد چون دیگر چیزی را نداشت که بخواهد بدست اورد و هر انچه که روزگاری به ان امید داشت دیگر از دست داده بود و ایام گذشته دیگر قابل برگشت نبودند . دکتر برای عوض کردن حال وهوای احمد او را به یکی از ویلاهای خود در شمال می فرستد احمد که چشمانش جز سیاهی چیزی نمی دید برایش زندگی در این ظلمت سیاهی فرقی نداشت . اما دست تقدیر او را به شمال می کشاند تا سرنوشت دیگری برای او رقم بزند .

قسمت سوم :

در یکی از روزهای تابستان در کنار تخته سنگی در بالای موج شکن سنگی احمد به نوازش صورت خود با باد ساحل نشسته بود و در ژرفای فکر خود فرو رفته بود که ناگهان شخصی بر روی شانه اش زد و با او به درد دل نشست . یک زن بود و از کور بودن او استفاده کرد و درد دلهای خود را با احمد باز گو می کرد و از سختی ها ومشقات زندگی برای او صحبت می کرد از فراز ونشیب زندگی و از کوران حوادث . صحبتهای زن به پایان رسیده بود وبغض گلوی زن را فشرده بود احمد هم چون زن را یک زن پاک و ساده دید . برای کم کردن اندوه ان زن شروع به روایت داستان زندگی خود کرد و از گذشته تا حال را شرح داد . شرح زندگی ای که در ان غم وشادی باهم بودند و حسرت نقاب چهره بود زندگی ای که در ان رسیدن یه طرف و جدایی یه طرف ولی دلها در کنار هم . ناگهان زن به من ومن کنان افتاد و از احمد خواست تا چهره اش را برگرداند تا او را بهتر ببیند . احمد برگشت زن فریاد کشید و جنون وار دست به دعا برداشت . وبه احمد گفت :
- احمد منم سمیه . سمیه منم

اری او کسی نبود جز سمیه کبوتری بال شکسته که در گرداب زندگی رو به سوی نابودی نهاده بود . سمیه دیوانه وار مثل پروانه به دور احمد می چرخید و سر و روی او را می بوسید و اشک می ریخت . اما ناگهان احمد از جایش بلند شد وایستاد وگفت :

- خوب سمیه هستی که هستی به من چه حالا برای خودت زندگی داری خانواده داری شوهر داری ...

ناگهان دردی جان کاه سینه سمیه را به درد اورد و دست تقدیر روزگار را برای او گفت :

- نه احمد اگه بهت بگم باور نمی کنی . دنیا با همه قشنگیهاش دلمو شکست و تو از پیشم رفتی . تو عشقمون رو زیر پا گزاشتی و من رو به حمید سپردی نمی دونم چطوری برات بگم هنوز سه روز از ازدواجم با حمید نگذشته بود که بر اثر یک حادثه رانندگی حمید ومادرم مردند ومن و بابام زخمی شدیم . یک سال پس از اون ماجرا بابام ورشکسته شد و دق کرد ومرد و من ماندم بی کس و تنها با اندک سرمایه ای از ارثیه مادرم . روزگار اونقدر به من سخت گذشت که نمی دانم برای اولین بار چه چیز در وجودم من را به درد دل با تو کشاند با توی غریب که حال اشنای دیرینه در امدی .

- خوب که چی من حالا کورم دیگه برام فرقی نمی کنه تو کی هستی و کی نیستی به تو چه گذشت و چه نگذشت از اینها هم گذشته من خیلی وقته که عشق تو رو در دلم کشتم من دیگه اون احمد نیستم . معذرت می خوام خانم . خدا حافظ .

دیوار احساس فرو ریخت و سیاهی رنگ خود را نشان داد . احمد بی خیال از این نامردیش سر به راه انداخت و از سمیه دور شد اما بر گلوی سمیه بغضی بود که ترکیده بود و بر گونه هایش اشکی که روان شده بود . اما یک احساس درونی اورا به دنبال احمد می کشاند . او نمی توانست عشق خود را فراموش کند ودنیایی که از مهر او ساخته بود خراب کند . احمد در حالی که دنبال پیدا کردن راهی با عصایش بر روی سنگ ها بود ناگهان پایش ۥسر می خورد و با سر به سنگ ها برخورد می کند . وقتی که به هوش می اید خود را بر روی تخت بیمارستان می بیند . در اطرافش بیماران زیادی بودند در دست یکی از بیماران بغل دستی اش روزنامه ای می بیند . بیمار رو به احمد کرد و گفت :

- خوب به هوش امدی . حالت که خوبه . اینطور که می گن بد جوری زمین خوردی . چشمات که صدمه ندیدند ؟ درد زیادی که نداری ؟

- نه خوشبختانه فعلا درد ... خدای من چشمام . چشمام دارند می بینند !!!

اری چشمان احمد دیگر می دید سیاهی رفت و روشنایی جانشین شده بود . مثل اینکه روزگار تقدیر دیگری برای او خواسته بود . احمد دیگه می دید . پس از دو هفته بستری بودن در بیمارستان احمد مرخص شد . حال احمد به اشتباه خود در مورد سمیه پی برد وبه دنبالش رفت . بالاخره پس از تحقیق زیاد می فهمد که او هم در یکی از ویلاهای نزدیک ویلای دکتر جلیلی زندگی می کند . او تصمیم خویش را گرفته بود واز گناهی که در حق سمیه کرده بود باید طلب بخشش می کرد . به ویلای سمیه می رود و در می زند . در باز شد سمیه بود ...

- سلام سمیه منم احمد . من دیگه می بینم . من اومدم که از تو معزرت بخواهم به خاطر تمام اشتباهاتی که در حق تو انجام دادم به خاطررنج هایی که به تو دادم به خاطر گذشتمون ...

- خوب به من چه اقا . چرا اینجا امدید . اینجا که ...

- سمیه منم احمد .

- احمد کیه . من کسی به نام احمد نمی شناسم .

و در را بست . حال احمد داغی که بر دل سمیه نشانده بود درک کرد و فهمید که چه عذابی به او داده است . با دلی پر از غم وپشیمانی به لب دریا رفت وبا ماسه ها قله کوچکی ساخت وبه ان خیره شد و به فکر فرو رفت و اشک بود اشک که از چشمانش جاری می شدند . یاد ایام گذشته ... دوران جوانی . عشق بی ریا . زندگی پر از تلاطم پر از یاس و امید . پدرومادر . خاطرات . سختی ها و هرانچه که اورا در این مسیر قرار داده بود .ناگهان پایی قله کوچک احمد را خراب کرد وصدایی گفت :

- زندگی غم و شادی . پستی و بلندی داره !!!

احمد سرش را بلند کرد . اری او کسی نبود جز یکتا نگاه ارزوی او ...

Share/Save/Bookmark