رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 23، قلم زرین زمانه

سكوت؛ نمايشي در هفت پرده

خش خشِ خشكيده‌هايي كه برگ بودند پيش از آن، به انعكاسِ تزلزلي مي‌ماند كه تمامِ وجود مرد را پوشانده بود. استوار بود گام‌هاي‌اش اما، آنچنان كه گويي در بندِ تعجيلِ مقصدي‌ست. دوشادوش‌اش خاطره با قدم‌هايِ ريز و تند گام برمي‌داشت. گيسوهاش هنوز بويِ شب‌بوهايِ باغِ ارم را ترشح مي‌كرد. بي‌اعتنا به اطرافيان حجاب از سر گرفته بود. حلقه‌يِ بازوهاش هم‌نوازِ بازويِ مرد، ترانه‌يِ لذتِ يك عمر هم‌نشيني را مي‌سرود. آفتابِ كم‌رمقِ پاييزي سايه‌يِ مرد را پيش از خود-اش راه مي‌برد. خاطره اما سايه نداشت. مي‌دانست مرد. از جنسِ نور بود شايد. نمي‌دانست. از كنارِ استخر گذشت. چند قدمي كه برداشت مكث كرد. انگار صدايي شنيده باشد. سر گردانْد. خودش بود. همان نيمكتِ كهنه كه پابرجا مانده بود زيرِ افرايِ سالخورده‌اي كه از روياييِ سفيدِ موهايِ مرد سهمي داشت. رويِ نيمكت نشست. خاطره هم كنار-اش. حالا تنها بودند. حتا سايه هم رفته بود. سكوت كرد. آن روزها هم سكوت اولين پرده‌يِ نمايشنامه‌يِ عشق ورزيدن‌هاي‌اش بود. نمايشي كه اين اواخر خاطرش را بازي مي‌داد.
يك نيمكتِ سنگي، يك افرايِ تناور و زن و مردِ جواني كه دست در دستِ هم، خاموش نشسته‌اند. نسيمِ خنكي مي‌وزد. موهايِ زن را چنگ مي‌زند، مي‌كشد و باز رها مي‌كند. زن زيباست و زيبايي‌اش مرد را مي‌آزارد. نوحه خوانيِ كلاغ‌هايِ باغِ ارم، مي‌خزد رويِ غروبِ سرخِ پاييزي تا لحظه‌يِ جدايي را قار قار كند. غريبه‌اي كه پيشترها تويِ دلِ مرد مي‌لرزيد، محكم مي‌شود. هوا هنوز آن قدرها تاريك نيست كه بشود برقِ پريده از دو تا چشمِ عاشق را تويِ هوا لمس كرد. دست‌هايِ كوچكِ زن را مي‌فشارد. غريبه فرومي‌ريزد و ويران مي‌شود.

خاطره مهربان‌تر از هميشه چشم دوخته بود به چشمانِ مرد كه سويي نداشت ديگر. سي سالي مي‌شد كه رهاي‌ش نكرده بود اين مونسِ مادامِ تنهايي‌هاش. مرد با چهره‌يِ درهم زل زده بود به صندليِ روبرو، جايي كه جواني تازه عروس‌اش را مي‌ريخت رويِ بومِ عكاسي. هوا داشت سرد مي‌شد.

يك نيمكتِ سنگي، يك افرايِ تناور و زن و مردِ جواني كه دست در دستِ هم، خاموش نشسته‌اند. دست‌هايِ مرد لابه‌لايِ انگشتي‌هايِ دستكشِ زن از سرما مي‌گريزند و لب‌هاش شانه‌هايِ گريزگاه را تبسم مي‌كنند. حلقه‌يِ مرد به زمين مي‌افتد. انعكاسِ سقوطِ اين دايره‌يِ پيوند آرامش را آشفته مي‌كند. مي‌چرخد و آرام آرام مي‌ايستد تا سكوت، زيبا ترين هديه‌يِ تاريخ را پيش‌كشِ تازه داماد كند.

خاطره كم كم داشت خسته مي‌شد. مهرِ نگاهش رنگِ ترحم گرفته بود. يك قطره تلخِ سوگوار غلتيد رويِ گونه‌يِ مرد. يك گوشه‌يِ آسمان را لعابي از لب‌هايِ زن پوشاند. تصويرِ مرد از دلگيريِ غروب هميشه همين بود. خاطره مي‌دانست. سي سال بود كه گرگ و ميش را بهانه مي‌كرد تا به زن رشك ببرد. دل‌اش گرفت. بادِ سردي وزيد. لايِ پيكرِ مرد پيچيد و گم شد.

يك نيمكتِ سنگي، يك افرايِ تناور و زن و مردِ جواني كه دست در دستِ هم، خاموش نشسته‌اند. شاخه‌هايِ تنومندِ افرا، اسيرِ مغازله با باد، سماعي سبز از سر گرفته‌اند. همه چيز زيباست ناگهان اما نگاهِ شادِ زن، زلالِ مرگ را از نظر مي‌گذراند. چشم‌هايي كه هميشه حافظ بود براي مرد، اين بار غزلِ خداحافظي مي‌خواند.

احساسِ عجيبي داشت خاطره. محبوسِ بزرگراهِ سكوتِ مرد، سي سال لب برنگشوده بود. زبانِ مادري‌اش را داشت از ياد مي‌برد. مي‌خواست سخن بگويد. نمي‌توانست. يك لحظه، يك بار، برايِ هميشه خود-اش را سپرد به دستِ تقديرِ تماميِ خاطرات. سكوت را شكست. آوايِ ناآشنايِ خاطره كه نشست ميانِ فضايِ خاليِ زمان، مرد تمام شد و به خاطره پيوست. سياهِ سرشار از احساسِ چشمانِ خاطره پر كشيد به آسمان. خاطره اما هنوز خاطره بود. برخاست. لبخندي زد و آرام به راه افتاد.

Share/Save/Bookmark