رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 22، قلم زرین زمانه

انحنایِ نرمِ آرامش

نميشود با انگشت همه ی حباب ها را تركاند. سمج اند و نمي تركند. اگر قوري را پايين تر بگيرم يا شير سماور را كمتر باز كنم، چاي كف نميكند. ميدانم اما هميشه بعد از ريختن چاي، يادم مي آيد.
ليوان چاي را خالي ميكنم توي قوري. سماور را خاموش ميكنم. قوري را پايين تر ميگيرم و چاي ميريزم. كف نميكند.

قوري را كم كم ، بالا ميبرم. ليوان با صداي كف كردن چاي، پر ميشود. خنده ام ميگيرد.

اگر امير بود ميگفت : "مثل آب دهان مًرده " . با حبابها بازي ميكنم. نه عادت دارم به چاي نه هوسش را دارم. اگر بعد از اينهمه پر و خالي كردن ليوان ، چاي را نخورم ، خودم هم مطمئن ميشوم كه يك چيزيم ميشود.

امير دوست دارد توي ليوان چاي بخورد. استكانها و نعلبكي هاي دوست داشتني ام را شش تا شش تا چيده ام توي كابينت ها ، توي ميز تلويزيون ، بالاي يخچال و فريزر و روي قفسه هاي دكور چوبي اتاق پذيرايي. كاش وقت كنم گرد و خاكشان را پاك كنم امروز.

ليوان چاي را ميگذارم روي ميز. گِرديِ خيسِ قهوه ايِ تهِ ليوان، مي نشيند روي روميزيِ زرد پلاستيكي. اگر جايش بماند ، امير بدش مي آيد. ميگويد : " شلخته بچه بودي ، نخواستي بزرگ بشی هيچوقت " . ميخواهم باز هم بخندم. مي ترسم از خودم. ليوان را برميدارم. دلم ميخواهد پرتش كنم توي ظرفشويي. ليوانها را امير ميخرد. شش تا بودند. حالا فقط دو تا مانده است. وقتي اينها را هم خريد ، مثل هميشه گفت: "همه رو با هم نشكن تو رو خدا ".

انحناي نرم اين صندلي ها را به هم زد اين ليوان.پرتش ميكنم توي ظرفشويي. صداي شكستنش را دوست داشتم. به امير ميگويم كه اين يكي را خودم پرت كردم و شكستم. حتما ميگويد:" راستگو شدي چوپان دروغگو ؟! ".

نفس عميقي ميكشم و بدنم را كِش ميدهم. استخوانهايم تك و توك صدا ميدهند. خميازه ميكشم و آخرش ميگويم :"آخيش". امير از اين كارها بدش مي آيد. دوست ندارد كسل باشم و ناله كنم و حتي گاهي بگويم آه يا آخيش. سرِ حال ميخواهدم. لذت ميبرد از زندگي. ورزش صبح، نان تازه، صبحانه، راديو، كار، چرت عصر، عصرانه، چاي، روزنامه، تلويزيون، شب، من، خواب. دقيقه به دقيقه ي كارهايش را حفظ شده ام.

ميگويد:" لذت ببر از كوچكترين لحظه هاي زندگيت بلند شو بيا پيش مهمونا ، زشته ". صميميتي كه در ديوونه هست در ديوانه ، عين نفرت است.

ميروم پيش دستي مهمانها را تميز ميكنم، دوباره برايشان ميوه ميگذارم، چاي ميريزم، بي كف. مينشينم كنارشان. شيريني تعارف ميكنم. حرفهايشان را با سر و لب تاييد ميكنم و ميخندم.

هميشه همه مهمانهايش شبيه خودش هستند. حرفهايشان. خنده هايشان.

وقتي ميروند ، امير پشت سرشان حرف ميزند و خوابش كه گرفت داد ميزند :"بيا بخواب، خسته اي.". و من ميدانم كه از سر و صداي ظرفها متنفر است.

كنارش كه دراز ميكشم ، ميگويد" آستينات چرا خيسه؟". تا لباسم را عوض كنم و بخوابم، خوابيده است

آستينهايم را نگاه ميكنم. خيس نيستند. هنوز ظرفها را نشسته ام. ميخواهم بلند شوم.فكر عطر ليمويي مايع ظرفشويي، حالم را به هم ميزند.

بلند ميشوم. نشستن روي صندلي هابه اندازه ي نگاه كردنشان، آرامش نمي دهد.

زردي صندلي ها اذيتم ميكند. ميروم كنار ظرفشويي. ليوان شكسته ، روميزي زرد و مايع ظرفشويي تنم را مور مور ميكنند. بر ميگردم. سرم داغ ميشود. در كابينت را باز ميكنم. يك فنجان بر ميدارم با نعلبكي بزرگش. سفيدند با گلهاي كوچك آبي. آب دهانم را فرو ميدهم. چرخيدن زمين را زير پاهايم حس ميكنم. دلم براي كاشي شكسته لك زده است. برش ميدارم از پشت ظرفها. مي بوسمش.دست ميكشم روي نقشهاي برجسته اش. ميگذارمش روي ميز. دست ميكشم روي فنجان. ميگذارمش زير شير سماور. قوري را بر ميدارم. بالا ميبرم و چاي ميريزم. شير سماور را باز ميكنم. فنجان زود پر ميشود. پر از كف. سر ميرود. نعلبكي هم پر ميشود. قوري را بالاتر ميبرم. ميخندم. نمي ترسم. سيني زير سماور پر ميشود. قوري خالي ميشود. شير سماور را نمي بندم. كف آشپزخانه و كف پاهايم داغ و خيس ميشوند. دستم را زير شير سماور ميبرم ، كاسه ميكنم، ميسوزم، پر ميكنم، مي پاشم به صورتم. ميخواهم حبابهاي توي فنجان را ببوسم.

مي سوزم. مي سوزم. پوست مي اندازم. فنجان را خالي ميكنم روي سرم. جيغ ميزنم از سرخوشي. ميخندم. داغ ميشوم. ميچرخم. ميچرخم. ميچرخم. دهانم كف ميكند. جايي را نمي بينم از بخار. دست ندارم انگار . چشم ؟ نميدانم. مي نشينم روي زمين، كف آشپزخانه را زبان ميزنم .....

Share/Save/Bookmark