يك دشت برفي . يك جادهي خلوت و يك ماشين سرسام گرفته و رانندهاي كه در هياهوي ذهنش گم شده بود . رفت و آمد ماشينها ، آدمها ، گاريها ، پيادهها ، سوارهها . سپيدها ، سياهها . دانههاي زنجيري از هم گسسته ، كلاف سر در گمي از همهچيز و هيچ چيز . به اين نقطه از راه كه ميرسيد بايد توقف ميكرد وگرنه … ، پايش را از روي پدال بر نداشته بود كه جلويش سبز شد . اول يك نقطه بود . سر سوزني سياه ، وسط آنهمه سفيدي . كم كم شكل ميگرفت . اول يك خط ، بعد دايرهاي بالاي آن و در آخر يك آدم . يك بچه »
تا صدايش به او برسد ، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گم شده بود . مرد روي جادهي خيس زانو زد ، موهايش را گرفت و با گريه داد زد « آخه چرا ؟ چرا ، چرا ، چرا … »
هر وقت برف ميباريد ، اين بازي با گريهي بچهاي شروع ميشد . گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرون ميكشيد . به همين نقطه كه ميرسيد ، او را ميديد كه گريه كنان به طرف شهر ميدود . تا ماشين ميايستاد و او پياده مي شد و داد ميزد « وايسا ، وايسا بچه خندهي پر تمناي زن بود كه …دوباره همان كوبش . همان داغي و همان تهوع به سراغش آمد . داغ شد . يخ دهنش وا رفت و داد زد
« چي ميخواي از جونم . ؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم ؟! »
گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه »
دوباره همان كوبش ، همان داغي ،همان فرياد . سرش را از شيشه بيرون كشيد و رو به باد عق زد . عق زد . « بهخدا نفهميدم . نديدم . نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين »
بچه گريه ميكرد و مامان مامان مي زد . مرد عصبي شده بود . مي لرزيد . گريه مي كرد . داد ميزد
« از كجا بيارمش ؟ مگر برنگشتم ؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي ؟ نديدي ؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم . ديگه چيكار ميتونسم بكنم ؟ تورو خدا ولم كن. خواهش ميكنم . ديگه بسمه ، ميدوني چند ساله ؟… ديوونهم كردي »
شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطر جمع كردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهي مرد گردنش را گرفت . كلاغ پر پر ميزد و با همهي توانش سعي داشت خودش را ازقفل دست او نجات دهد . اما گردن لاغر يك كلاغ پير كجا و پنجهي قوي يك مرد . مرد زنده شده بود . جان گرفته بود . از جايش بلند شد . كلاغ را روبروي چشمهايش گرفت و پنجهاش را محكمتر فشار داد . كلاغ بيحال شده بود كه مرد به خنده افتاد . با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت و با يك ضرب سر ش را از تنش جدا كرد . خون به صورتش شتك زد . داغي خون ، يحزدگي صورت مرد را از بين برد . گرم شد . به وجد آمد . لبهايش كش آورد و صداي قهقهاش سكوت مُردهي دشت را شكست . تن بي جان كلاغ را روي زمين انداخت و به طرف ماشينش رفت . هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همه جا را پركرد . به روي خودش نياورد و با خودش گفت " فقط خياله ! "
ماشين را روشن كرد . گريهي بچه بيشتر شد . مرد به آيينه نگاه كرد . بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفته بود و داد مي زد . قيافهي مرد كم كم عوض ميشد . دنده را عوض كرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ول كرد . ماشين از جا كنده شد و بچه به جلو پرت شد . مرد نگاهش نكرد و گاز داد . بچه خودش را به صندلي مرد آويزان كرد و بلند شد . مرد باز هم گاز داد . ماشين زوزه ميكشيد و بچه جيغ . مرد سعي داشت به هيچ كدام توجه نكند و شايد …اما نميشد . خيال نبود . وهم نبود . بچه بود . بيابان بود . سرما و سوز سرد و خستگي . شايد وجود همهي اينها باغث شد تا مرد ، همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود ، پنجهاش را دور گردن بچه قفل كرد و او را به طرف خودش كشيد .ا صداي بچه قطع شد و سكوت دشت به داخل ماشين دويد و مرد خنديد . بچه دست و پا ميزد و او كيف ميكرد . وقتي بچه از رمق افتاد ، خندهي او هم قطع شد . فرمان را رها كرد . پاهاي لاغر بچه را گرفت و … خون شتك زد . شيشه را پوشاند . جاده ، بيابان ، آسمان .
يك دشت برفي . يك جادهي خلوت و يك ماشين سرسام گرفته و …