رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 20، قلم زرین زمانه

فردای آن شب

فرداي آن شب بود كه آژيرها به صدا در آمدند ؛ پاسبان‌ها با هول‌ و تعجب ، از اين‌طرف به آن‌طرف دويدند و انگار كه به دنبال سوزني بگردند ، تمام سوراخ و سمبه‌هاي زندان به آن بزرگي را گشتند . اما او گم شده بود . فرار كرده بود . چيزي كه غير ممكن مي‌نمود . تا به حال هيچ كس موفق نشده بود ، از اين ديوارهاي بلند بگذرد و اين همه چشم الكترونيكي ، گذر او را نبينند و مامورها گزارش نكنند .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان همه‌ي مامورها را جمع كرد و بعد از يك سخنراني مفصل - تا پيدا شدن او - همه را در زندان ، زنداني كرد . از پليس بيرون هم كمك گرفت . ستاد تامين شهر تشكيل شد . پليس‌هاي گشت - در حالي كه عكس‌هاي تكثير شده‌ي او را در دست داشتند - سر هر گذري را گرفتند . تلويزيون هر چند دقيقه يك بار برنامه‌هايش را قطع مي‌كرد و عكس او را نشان مي‌داد . كلانتري دو مامور تمام وقت جلوي در خانه‌ي پدر او گذاشت ؛ تا اگر آمد ؛ آمدنش را گزارش كنند .

اما او نيامد . مادرش با ديدن ماموري كه زير درخت ايستاده و چرت مي زد . به ياد او افتاد . در حالي‌كه كلبه‌ي درختي او را نشان مي‌داد ، جيغ زد :

- او بر گشته

و از همان‌جا به اتاقش دويد . در را بر روي خودش بست و تا فرداي آن شب ، يك سره جيغ مي‌زد و پدر پير او را از خواب بيدار مي‌كرد ؛ تا نشان دهد كه او مثل يك ميمون از اين شاخه‌ي درخت به آن شاخه مي‌پرد . آن‌وقت گريه‌كنان به پيرمرد مي‌آويخت و با التماس مي گفت :

- بارون بر گشته . من مي‌ترسم . به دادم برس

دوباره پرونده‌ي مصاحبه‌ها را پيش كشيد و با دقت شروع به خواندن كرد .

فرداي آن شب بود كه روزنامه‌ها نوشتند

« مردي از بدترين و مجهز‌ترين زندان‌هاي عالم فرار كرده است . زنش از ترس او شهر رها نموده و به جاي نامعلومي نقل مكان كرده است . مادرش – كه از محترم‌ترين شهروندان مي‌باشد - از ترس عواقب بازگشت مجدد او – نيمه‌ديوانه و بي‌رمق بالاي جنازه‌ي شوهرش نشسته است . زندان‌بان‌هاي محترم ، بين زنداني‌هاي بي‌حد و بي‌شمار زندان شهر ، سر به دنبال سوزني دارند كه در انبار كاه گم شده است .

رييس زندان خودش را داخل اتاقش حبس كرده است و حاضر به مصاحبه با خبرنگاران نيست … اما اين مرد كجاست ؟ مقصر كيست ؟ آيا او را فراري داده‌اند ؟ چه كس يا كساني همدست اويند ؟ جواب اين افتضاح را چه كسي خواهد داد ؟!»

فرداي آن شب بود يا يكي از فرداهاي بعد از آن شب كه رييس زندان دستور داد به علت بي‌مبالاتي و عدم توجه - او را در سلول زنداني فراري - حبس نمايند و متن زنداني كردن خودش را ، براي مقامات بالا فرستاد . به زندان‌بان‌ها دستور داد ، با او مثل همه‌ي زنداني‌ها رفتار كنند و با كمال افتخار ، جارو و وسائل زنداني فراري را بر داشت و داوطلبانه به نظافت دستشويي‌ها پرداخت .

فرداي همان شب بود كه رييس زندان جديد ، به زندان آمد . وقتي به سلول زنداني رفت و با رييس قبلي حرف زد ؛ متوجه شد، او حرف‌هاي بي‌ربطي مي‌زند و سعي دارد زودتر خودش را از دست او رها نمايد . وقتي در كمال تعجب ، پرونده‌ي او را خواند - از اعترافات او - هيچي نفهميد . شانه‌اي بالا انداخت و بدون توجه به او ، گذاشت تا كارها روال معمولي خودشان را پيدا كنند .

فرداي آن شبي كه يك سال از فرار زنداني گذشته و يازده ماه از زنداني شدن رييس زندان قديمي ، نگهبان وقت در گزارشي به رييس زندان - جديد- نوشت كه زنداني شماره دو – يعني رييس قبلي زندان - دارد ، روز به روز شباهتش به زنداني شماره يك بيشتر مي‌شود . به طوري‌كه او نمي‌تواند بين كارهاي او و اعمال زنداني قبلي ، هيچ تفاوتي قائل شود و در آخر نوشته بود

« جناب آقاي رييس محترم زندان ، دامت بركاتو ، من مي‌ترسم اين زنداني هم به نحوي فرار كرده و عاقبت ما را در ... »

و هر چه فكر كرده بود ؛ كلمه‌اي پيدا كند تا منظورش را به نحو احسن برساند ؛ موفق نشده و گزارشش را ناتمام به عرض جناب رييس رسانيده بود . رييس زندان به گزارش نيمه‌تمام او خنديده بود .

فرداي يكي از شب‌ها كه نمي‌دانم كدام شب بود . رييس قبلي زندان – زنداني جديد - براي چند هزارمين بار ، صفحه‌ي آخر مصاحبه‌هاي زنداني را خواند . پرونده را بست . در حالي كه فكر مي‌كرد بار سنگيني از دوشش برداشته شده ، از جايش بلند شد . با خوشحالي از سلول بيرون آمد و به طرف وسائلش رفت .

فرداي آن شب بود كه آژيرها دوباره به صدا در آمدند . مامورها دستپاچه همه‌ي گوشه و كنار زندان را كاويدند . رييس زندان آماده‌باش اعلام كرد و مامور وقت در گزارشش نوشت

« چناب آقاي رييس زندان دامت‌بركاتو . در ساعت 004صبح ، من نامبرده‌ي فراري ( جناب انور ، رييس زندان قبلي ) را ديدم كه با وسايل مخصوصش ، كِلش‌كِلش كنان به طرف مستراح‌ها مي‌رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم‌ها نرفته است . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي‌شود –مثل زنداني قبلي ، كه نه پدرش مشخص بود و نه مادر درست حسابي داشت - فقط مستراح‌ها را تميز كند . ها ؟… من كه نمي‌كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدايش نشد . خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي‌خندند . شما نخنديد . خجالت مي‌كشم خطم خراب است »‌

Share/Save/Bookmark