|
داستان 17، قلم زرین زمانه
من ژانت نيستم
آقايي 1961 در پاريس خياط زنانه بوده، البته درستترش شاگرد خياط است اما اصرار عجيبي داشت كه هيچ وقت شاگردي نكرده و به خاطر استعداد ذاتياش، بعد از امتحان مختصري فرستادهاندش بخش اندازهگيري و واقعا چي بهتر از اندازه گرفتن دور كاروربزرگ دخترهاي پاريسي در سالهاي طلايي دههي شصت. اين را از خندههاي پهن آقايي در عكسهاي سالهاي فرانسه بودنش ميشود فهميد. سه سال بعد آقايي با ديپلم خياطي برگشت رشت و بالاي عكاسي متروپل خياطي ترمهاش را باز كرد و تا سالها تنها خياط اسم و رسمدار زنهاي اعيان رشت بود. آنموقع هم هنوز در عكسها ميخنديد. چي بهتر از اندازه گرفتن دور كاروربزرگ زنهاي اعيان رشتي در سالهاي طلايي دههي چهل.
اما من وقتي آقايي را ياد ميآورم كه موشكبارانهاي سال 65 است، وقتي همه از تهران فرار ميكردند و ميرفتند شمالي، شرقي جايي؛ آقايي خانهي اجداديش را فروخت و آمد تهران چهارراه كوكاكولا خانهاي اجاره كرد. هنوز دوتا از عموهام ازوداج نكرده بودند، به آنها گفت مخيريد هر كجا باشيد و پول فروش خانه را بينشان قسمت كرد، اما خودش وسط موشكبارانها تهران بود و در خانهي كوچكش خياطي زنانهي ترمهاش را هنوز داشت، اما ديگر خودش اندازهي كسي را نميگرفت، خانمجان اين كار را ميكرد و شايد به خاطر همين بود كه ديگر نميخنديد. من و خواهرم آنروزها تهران چي ميكرديم را هنوز نفهميدهام، لابد پدر و مادرم درگير طلاق هرسالهشان بودند كه هنوز بعد از سيسال سرباز ميكند و ميرسد به ماها كه اگر نبوديم از هم جدا ميشدند. ما احتمالا تهران بوديم كه موشكي توي سرمان بخورد و پدر و مادرم بي بچههاشان راحتتر بتوانند تصميم بگيرند.
آنروزها من با كوپن براي پدربزرگم سيگار سومار ميگرفتم و هر روز از داستانهاي پاريسي پدربزرگم رونوشت برميداشتم، دفتري كه اسمش را گذاشته بودم عجايبالمخلوقات و دُررالحكم. اسمش حتما پيشنهاد آقايي بوده چون به جز فرانسه خردهسوادي هم عربي داشت و لابد قراربود داستانهاي عجيبي بگويد كه نشد چون دفتر وقت موشكباران توي خانه بود و موشك درست خورد وسط خياطخانهي ترمهي آقايي و اثري از چرخ ژرلاند پدالي باقي نگذاشت؛ ما پناهگاه بوديم بنابراين پدر و مادرم هنوز با هم زندگي ميكنند.
ديروز دختري را توي خيابان ديدم كه اگر آقايي زنده بود صدايش ميكرد ژانت. دختري كه موهاي جلويش را كوتاه كرده بود و توي صورتش ريخته بود و روسري ساتن شيري رنگي را با دست جلوي سينه نگه داشته بود كه نسُرد. ژانت همخانهي آقايي بود. نمرهي بيست و پنج، طبقهي دوم. كلود مارنه. سنت دني. پاريس. فرانسه. پشت يكي از نامههايي كه يادگاري نگه داشته بود اين آدرس نوشته بود. فكر ميكنم به خاطر همين عكس خندان خودش و ژانت را توي اين پاكت گذاشته بود. دختر از ميدان وليعصر تا چهارراه جلوي من بود و حتي سرعت قدمهاش هماني بود كه آقايي ميگفت. نرسيده به طالقاني دوبار صدايم در سرم پيچيد كه بگويم ژانت وايستا. اما فقط يكبار گفتم ژانت و وقتي دختربرنگشت مطمئن شدم ژانت نيست. جلوي تآترشهر اينپا و آنپا كردم كه كجا ميرود ولي او هم ايستاد و اينپا و آنپا كرد. ژانت در فروشگاه كوچكي فروشندهي لباس زير زنانه بود و من هم منتظر بودم دختر برود سمت فروشگاه مادام، مترش را بياندازد دور گردنش و اندازهي دور كاروربزرگ تازهعروسهايي كه براي شب عروسيشان سوتين سفارشي ميخواهند را بگيرد. ژانت هيچجور مشروبي نميخورد، هر كسي هم برايش هديه ميآورد هر صبح ميبرد ميگذاشت پشت در، به خاطر همين جلوي خانهي پدربزرگم در سنتدني يكي از نوشگاههاي كلوشاقهاي پاريسي بود. پدربزرگم هر صبح بايد از روي يكي دوتا دائمالخمر به آب رسيده رد ميشد و احتياط ميكرد رويشان پا نگذارد و هر شب كه با شاخه گل شمعداني كه از رديف پرچينهاي همسايه چيده بود برميگشت از ژانت تقاضاي ازدواج ميكرد و ژانت رد ميكرد. اگر هر بار بهانهي تقاضايش و دلايل رد كردن ژانت را نوشته بود كتابي ميشد كه اسمش را ميگذاشت هزار و يك شب نه شنيدن، اما ننوشته بود و ژانت كه از تقاضاهايش خسته شده بود يك صبحي بعد از گذاشتن بطري مونتراشهي پدربزرگم پشت در ديگر برنگشته بود. آقايي بطرياش را پشت در شناخته بود و با خودش توآورده بود و تا روزي كه موشك خورد وسط خياطخانهاش همانطور سربسته نگهاش داشته بود. دختر ايستاده بود و هنوز كسي كه منتظرش بود نميآمد، بليط تآتر نميخريد يا سمت فروشگاه مادام نميرفت، رفتم جلو و گفتم: سلام ژانت.
دختر گفت سلام.
پرسيدم شما ژانتيد. دختر گفت نه. گفتم پس چرا وقتي گفتم سلام ژانت جواب داديد؟ دختر گفت چه كار بايد ميكرده من از سر خيابان مدام به او ميگويم ژانت، لابد يك ژانتي مثل او جايي هست كه من ولكن نيستم. مردي رسيد و دست انداخت دور بازوي دختر كه نشان ميداد مالكيتي درميان است. بيخودي يكقدم عقب رفتم و بعد كه فهميدم كار بزدلانهاي كردم برگشتم سرجايم ولي براي اينكه مرد دستش بيايد ترسيدهام كافي بود. براق شد و گفت امري بود. و رو به دختر پرسيد، چيزي گفت؟ مرد عين عكسهاي آقايي بود در آپارتمان خيابان سنت دني، فقط نميخنديد كه وقتي من به دو دور شدم و دختر ماجرا را برايش تعريف كرد، خندههايش درست مثل آقايي توي عكس شد. بعد آنها دست توي بازوي هم راه افتادند. آقايي و ژانت، خيابان وليعصر، شصت سال بعد.
|