رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 14، قلم زرین زمانه

شوخي

شبها مي‌نشستيم دور هم، چاي مي‌خورديم و به موسيقي گوش مي‌سپرديم. بابا كتابچه قديمي‌اش را مي‌آورد و فال حافظ مي‌گرفت. دانه‌هاي انار را به سر و كله هم پرت مي‌كرديم. چند‌تايي‌اش مي‌خورد به عينك بابا و آب انار از شيشه عينك پايين مي‌سريد و مي‌چكيد روي لباسش. مامان با نوك انگشت آب انار را از عينك او پاك مي‌كرد. دنبال هم مي‌افتاديم و به همه چيز لگد مي‌پرانديم و بابا از پشت آن شيشه قرمز به ما نگاه مي‌كرد و چشم‌هايش را به حافظ مي‌دوخت. مامان مي‌گفت: «خب يك چيزي بهشان بگو، همسايه‌ها خوابند.» بابا درگوشش مي‌گفت: «به زودي نوبت لگدپراني به ما هم مي‌رسد. اما نه از آنها صدايي درمي‌آيد نه از ما». بعد بلند مي‌شد دنبال ما مي‌كرد و مثل هميشه اول مرا گير مي‌انداخت. با يك دست دهنم را مي‌گرفت و با دست ديگرش قلقلكم مي‌داد. من هم تقلا مي‌كردم و لگد مي‌پراندم. مامان حرصش مي‌گرفت. در پشت بام را مي‌بست و مي‌رفت پايين. بعد از چند دقيقه با سطلي در دست برمي‌گشت و پاورچين پاورچين به بابا نزديك مي‌شد. ما هم ريز و يواش مي‌خنديديم. از پشت به او مي‌رسيد و آب سطل را خالي مي‌كرد روي سرش. بابا هم تقلا مي‌كرد و لگد مي‌پراند. ما بالاي سرش مي‌ايستاديم و نگاه مي‌كرديم. آب پوست صورت بابا را با خود مي‌برد. به درجه جوش رسيده بود.

Share/Save/Bookmark