رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 118، قلم زرین زمانه

يك روز كاملا عادي

پشت در ايستاده ام درست جاييكه چند ساعت پيش از آن خارج شده و فكر همه چيز را كرده بودم.ساعت شماطه دار سر ساعت شش به صدا در مي آمد.با اينكه بلند شدن سر اين ساعت برايش عادت شده بود و بدون شنيدن صداي آن زنگ كوفتي هم از خواب بيدار مي شد باز هم سر همان ساعت كوكش مي كرد.هميشه زنگ ساعت آزارم مي داد،اين بار هم. صبحانه اش را آماده كردم دلم مي خواست يك روز عادي ديگر برايش بسازم مثل تمام زندگي اش كه طبق عادتهايش گذشته بود.ترجيح مي داد هر چيزي سر جاي خودش باشد كافي بود جاي وسيله اي را در خانه عوض كني تا مختل شدن نظم زندگي اش را ببيني قيافه اش اين جور موقعها ديدني بود درست شبيه بچه هايي مي شد كه خوراكي موردعلاقه اش را بچه ديگري با قلدري از او گرفته باشد . دل اذيت كردنش را نداشتم هيچ وقت ، اما بايد تنوعي به زندگي ام مي دادم . تا اين جاي ماجرا زياد بد نبود اما وقت رفتنش وآن بوسه خداحافظي روي گونه هايم حالم را بدتر مي كرد.بايد يك جوري از زيرش در مي رفتم.آن هم حالا كه مي خواستم براي هميشه تركش كنم.فكر رفتن به توالت ميتوانست ايده خوبي باشد اگر آنقدر سمج نبود كه توي توالت سرك بكشد و بگويد« عزيزم دارم ميرم بجنب تا ديرم نشده » اين گفتن عزيزم هم كه ديگر گندش را درمي آورد.بلند شدم و كنار در ايستادم آن هم در حاليكه كيفش را توي دستم گرفته بودم.صورتش را كه جلو آورد.سرما خوردگي را بهانه كردم. در را كه بست نگران بود .يك نفس راحت كشيدم،مانده بودم كه از كجا شروع كنم.صداي زنگ . «نه!اين ديگه كيه؟»در را كه باز كردم خودش پشت در بود.طبق عادت امكان نداشت.«نكنه متوجه شده باشه!» از همين مي ترسيدم نبايد فكر مي كردم كه احمق است.با نگراني پرسيدم«چيزي شده عزيزم!» انگار يك دست نشسته كرده باشند توي شكمم،حالت تهوع بهم دست داد.«عزيزم!» نگرانم شده بود مي خواست بداند اگر موضوع جديست ببردم دكتر.بايد از سرم بازش مي كردم وخيالش را راحت،اينطوري همه برنامه هايم به هم مي ريخت.خودم را انداختم توي بغلش،تازه فكر كردم چقدر دلم براي بوي خوب تنش تنگ مي شود . زيادي مرتب بود هر روز حمام مي كرد.بهترين ادوكلن ها را استفاده مي كرد به خيالش برايم خيلي احترام قايل بود و فكر مي كرد اگر مرتب نباشد ممكن است من را از دست بدهد.توي خواب هم نمي ديد كه كار از يك جاي ديگر بلنگد.نبايد پشيمان مي شدم.گفتم كه «يه استراحت كوتاه حالم رو جا مياره».گفت كه وقتي به محل كارش رسيد بهم تلفن مي كند.اگر تلفن مي زد خيلي زود مي فهميد كه خانه نيستم و همه چيز لو مي رفت.نبايد بيشتر از اين نگران ميشد يكي نيست بگويد مي مردي براي گير ندادنش مي بوسيديش.گفتم كه براي استراحت تلفن را مي كشم.خيالش تا حدي راحت شد،آن هم وقتي كه گفتم برايش زنگ مي زنم.پيشانيم را بوسيدمثل اولين باري كه بوسيده بودم.آن موقع هم يخ كردم مثل همين الان كه مردد شده بودم.نبايد جا مي زدم كلي برنامه ريخته بودم؛ ساعتها از كجا شروع كنم . لباسهايم . اول اين پيراهن بنفشم بعد اين ....عاشق اين پيراهن سبز اردكيم بود . با اصرار مي گفت كه سبزش اردكي است . قيافه اش بعد از پوشيدن اين لباس توي تنم ديدني بود . چشمهايش برق مي زد و من خوب مي دانستم كه بعدش ....لباسم هنوز بوي عطر او را مي دهد . با وسواس خاصي مي گذارمش توي چمدان . دارم عصبي مي شوم . مي دانم . دستهايم دارد مي لرزد . نبايد ضعف نشان بدهم . تند تند چيزهايي را كه دوست دارم مي ريزم توي اين لعنتي. نبايد گريه كنم . گريه نكن! نه!حداقل حالا ، نه!
عكسهايم! مي خواهمشان . اينها نشانم مي دهد كه من هم در گذشته زندگي اي داشته ام و كساني بودند كه صميمانه دوستم داشتند . چقدر مضحك و دل بهم زن روز هاي اولي كه با هم آشنا شده بوديم مي گفت كه فقط مي خواهد يك دوست صميمي برايش باشم . آدم ترسويي بود فكر مي كرد دوست داشتن برايش مسئوليت مي آورد ، من هم كه فكر مي كردم بود و نبودش برايم فرقي ندارد اهميتي نمي دادم ، بالاخره كه بود . حالا كه فكرش را مي كنم از خيلي از دور و بريهايش سر بود . طول كشيد تا به اين نتيجه برسيم كه بدون هم نمي توانيم ادامه بدهيم . فقط يك عكس از خواهرم بر مي دارم . اگر دلم براي ديدن چشمهاي عسليش تنگ شد ، چي؟

صداي زنگ! چمدان را مي گذارم زير تخت . مي دوم طرف در . خونسرديت را حفظ كن . دستت را از روي زنگ بردار لعنتي . در را باز مي كنم كسي نيست . تلفن! نبايد برش دارم . اگر خودش بود . نه!امكان نداشت . گفته بودم خودم زنگ مي زنم بايد خواهرم باشد . نيستم قطع كن . قرار داشتيم كجا برويم ؟ آهان!براي رنگ كردن موهام . امروز چند شنبه است؟« خودشه ».اين اولين باري بود كه بدون او برنامه ريزي مي كردم . برنامه هر كاري را مي سپردم به او . طوري برنامه مي ريخت كه به همه كارهايم كه مي رسيدم هيچ كلي هم وقت اضافه مي آوردم . وقتهاي اضافه ام همه اش مي شد براي او . همه جا مي بردم ؛ سينما ،كنسرتهاي خوب ، تياتر ، ديوانه تياتر بود . من هم همينطور .اصلا توي يكي از همين تياترها همديگر را ديده بوديم . يك روز كه از يكي از اين تياتر هاي معروف همانكه مردي هي روي طبلش مي كوبيد و مي خواست مردم را بيدار كند برمي گشتيم ، گفته بود دلش مي خواسنه كاره اي توي تياتر بشود كه بعد از ديدن من از خيرش گذشته بود . زيادي مسئوليت پذير است . فكر مي كرده اين طوري ممكن است اذيت بشوم . چه فداكارانه! براي ساختن تنديس فداكاري قيافه اش جان مي دهد . بلاهت خاصي ته چهره اش است كه به فيگور فداكارش مي آيد . زماني بچه هاي دانشكده برايش مي مردند، من هم ماه پيشوني بودم كه خاطر خواهم شده بود. تا به سرش نزده و اينجا نيامده ، سببيند چه خبر است بايد بروم ، خواهرم را مي گويم . نسبت به من احساس مادري دارد نه كه فقط همديگر را داريم و او بزرگتر است ، هميشه دلش برايم شور مي زند.

تمام شد . زيپ چمدان را مي كشم . قرار گذاشته بوديم آخر هفته برويم ماسوله . من خواسته بودم . يك سفرتحقيقاتي بهانه خوبي براي گرفتن مرخصي از دانشگاه بود . اين چمدان را هم همان موقعها خريده بوديم براي چنين سفري و درست دو روز بعدش بود كه اين فكر به كله ام زد . راستش هميشه با من بوده ، يك روزه اين تصميم را نگرفته بودم از قبل از آشناييهام با او حتي . اين احساس تنهايي وقتي ميداني تمام دوروبريهايت دوستت دارند خيلي آزار دهنده است . فكر اينكه هميشه تنهايي پس چه فرقي مي كند كجا باشي اصلا باشي يا نباشي!؟ اما نمي دانم چرا حالا جسارت انجامش را پيدا كردم . روتختي هم بايد مرتب بشود يعني بدون من مي تواند توي اين تخت.. ...چرا كه نه . بهتر است كمي آرايش كنم . هميشه دلش مي خواست اين كار را بكنم ، مي خواست از همه زنهاي دنيا خواستني تر باشم . نه كه كسي را به من ترجيح بدهد ، نه!مي خواست حسن انتخابش را پز بدهد . آرايشم را پاك مي كنم . روسري ام را ، همان كه براي چاپ اولين مجموعه ام به من هديه داده بود آن هم بعد از خوردن يك شام حسابي در يك رستوران شيك را سرم مي كنم .خيلي بهم مي آيد،ميدانم كه اگر اينجا بود چه مي گفت «معركه شدي!»پالتويم را كه مي پوشم انگار همه چيز تمام مي شود . نگاهي به همه اتاقها مي اندازم . همه چيز سر جايش است . شايد بهتر بود برايش نامه مي نوشتم و دليل كارم را توضيح مي دادم . مي دانم كه از صد تا فحش هم بدتر است . «آخه يعني چي كه مشكلي نداشته باشي و از سر شكم سيري بزني به چاك جاده » اينها را خواهرم بعد از رفتنم مي گويد . خوب مي دانم حتي مي توانم قيافه اش را موقع گفتن اين حرفها مجسم كنم . گفتن اين حرفها به او آن هم از زبان خواهرم كار را بدتر مي كرد . ميتوانستم بفهمم چه حالي مي شود . مدام توي خانه راه مي رود و از خودش مي پرسد «چرا؟چه كار كردم كه دوستم نداشتي؟ » اين جور موقعها كه اين همه ناراحت است فقط من بايد كنارش باشم تا آرام بشود .مي دانم كه فقط يك احمق مي تواند چنين فرشته اي را ترك كند . در را كه مي بندم بوي عطرش تمام وجودم را پر مي كند . زير گوشم مي گويد « بدون من !» ومن خوب مي دانم بدون او نمي توانم تا پايين پله ها هم بروم . دوباره روبروي در ايستاده ام ، درست جاييكه ...

Share/Save/Bookmark